حجت الاسلام کاشانی روز دوشنبه مورخ 02 مهر 97 مصادف با شب پانزدهم محرم الحرام به سخنرانی با محوریت موضوع «عقل سرخ» پرداختند که مشروح آن تقدیم می گردد.
برای دریافت صوت این جلسه، اینجا کلیک نمایید.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ * أُفَوِّضُ أَمْري إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ».[1]
«رَبِّ اشْرَحْ لي صَدْري * وَ يَسِّرْ لي أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني * يَفْقَهُوا قَوْلي».[2]
«إِلَهِی أَنْطِقْنِي بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِي التَّقْوَى».[3]
تغییر ارزشها
عرض کردیم موضوع گفتگوی ما تحلیل مختصری بر قیام سیّد الشّهداء صلوات الله علیه است. زمینههای قیام را خیلی عمیق بررسی نمیکنیم که در این دهه بحث بتواند به جایی برسد ولی باید بدانیم قبلتر از این حرفها هم مشکلات زیادی وجود دارد که زمینهساز است. عرض کردیم ارزشها عوض شد، جای منکر و معروف تغییر کرد و فرهنگ شد. پاک دستی به خنگ بودن تبدیل شد و چاپیدن به زرنگی تبدیل شد، نژاد تبدیل به ارزش شد، ثروت تبدیل به آبرو شد. تا حالا یک نمونه که سال گذشته هم شاید عرض کردم به جهت اینکه به بحث امشب ربط دارد خیلی مختصر به آن میپردازم که نژاد تبدیل به آبرو شد. یک نکتهی دیگر را باید اضافه میکردم که شب گذشته دیدم فرصت گذشت عرض نکردم، آن هم این بود فساد سیستمی هم اتّفاق افتاده بود.
لزوم ایجاد یک سیستم برای توسعه دادن به فساد
ما یک سیستم فساد و یک فساد سیستمی داریم. اگر هر فسادی بخواهد توسعه پیدا کند سیستم لازم دارد. مثلاً فرض بفرمایید اگر بخواهند در گمرک محمولهای را عبور بدهند فایدهای ندارد فقط از بندر عباس عبور کند، گیت بعدی سر استان بعدی و پلیس راه بعدی بالاخره او را دستگیر میکنند. وقتی میتواند این محموله عبور کند که تمام این گیتها یکی یکی در یک خطی عبور دهند. کولبری هم نیست که یکی بیاورد، باید کانتینری بیاید که بصرفد. فساد با یک نفر که نمیصرفد. شما برای آن سیستم درست کنید، آن برای کولبر بنده خدا است وگرنه کانتینر چیزی نیست که در جیب جا شود یا دیده نشود یا حواس پلیس راه پرت شود. لذا باید حتماً سیستم ایجاد شود که اینها تماس بگیرند ناگهان برای مسئول بازدید اتّفاقی بیفتد یا حواس او پرت شود یا آنجا تزاحم شود بگوید شما فعلاً بروید، رندمی ببیند و محمولهی شما را نبیند. بالاخره یک سیستمی لازم دارد. فساد سیستم لازم دارد ولی به این فساد سیستمی نمیگویند.
ما شش سال دورهی دانش آموزی که هم زمان طلبگی هم میکردیم، در کتابخانهی یک پارکی درس میخواندیم به سادگی خود نگاه کردیم، دیدیم یک روز یک بنده خدایی نزدیک باغچهای آمد و یک چیزی از دست او افتاد، یکی از بچّههای ما هم که امانتدار خوبی بود رفت آن را بردارد تا به صاحبش برگرداند، در حالی که چند نفر از دور او را تحت نظر داشتند و خلاصه یک کتک مفصّلی به او زدند که دیگر اگر چیزی جایی افتاد شما به آن دست نزنید، فهمیدیم اینطور نیست ساقیان سیستم دارند وای به حال فسادهای بزرگتر. مراقبت دارند، بادیگارد دارند، از دور رصد میکنند؛ فساد سیستم میخواهد تا فساد شود. موادفروشها کاملاً سیستماتیک عمل میکنند. اگر شما پیش افسر مواد مخدر بروید، میبیند کار مشکل است تا سر حلقهها را بتواند پیدا کند، کار خیلی مشکل است چون سیستمی عمل میکنند. به این فساد سیستمی نمیگویند، هر فساد گستردهای سیستم لازم دارد،
فساد سیستمی یعنی از رأس پمپاژ شود. مثلاً فرض کنید الآن پسری که از عربستان خواسته به او راه بدهند این بوده که میگفتند خواهر شاه معاملات درشت مواد مخدر را انجام میدهد. به شما میگوید تا 500 هزار دلار میتوانید کار کنید، درشتتر شود وارد زمین بازی دیگری شدید.
در دورهی معاویه اینگونه است یعنی فساد از رأس پمپاژ میشد. یک نمونه آن رشوهای است که شب گذشته عرض کردم. مثلاً رباخواری هنگفت. حالا درصد بگیرند ربا بخورند همه بخورند امّا از یک حدی بیشتر، از یک درصدی بیشتر این دیگر سهم معاویه است، سهم رأس است. شما حق ندارید خیلی توسعه بدهید یا مثلاً یکی از کارهایی که معاویه انجام داده و خیلی جالب است اینکه نه تنها فرهنگ مؤمنین را به هم زده است بلکه این بیانصاف فرهنگ بتپرستها را هم به هم زده است.
در هند بتپرستها یک چوبهایی را میتراشیدند و آنها را میپرستیدند. کار آنها هم میگذشت. معاویه برداشت فرهنگ آنها را هم دستکاری کرد. بتهای چوبی را به شام وارد میکردند، آنها را مرصع میکردند، روکش طلا میکردند به جای چشم آن نگین کار میگذاشتند، جای سوراخهای دماغ و دهان او مرصع میشد این خیلی ارزش افزوده پیدا میکرد. آن را دوباره به هند صادرات میکردند. این بیچاره همان خدا چوبی را میپرستیدند کار آنها راه میافتاد، ولی بعد از یک مدّت دیدند آن خدای چوبی حاجت آنها را نمیدهد، آن خدا با کلاس و پولدارتر است آن را میپرستیدند، فرهنگ هندیها را هم عوض کردند. یعنی حکومت اسلامی و حکومتی که باید منادی توحید باشد، فرهنگ بتپرستی را به حضیض بیش از قبل برد. دیگر قبول نمیکردند که بت چوبی گدا باشد، کسی خدای گدا را دوست ندارد، خوب است که خدا غنی و پولدار باشد. خلاصه معاویه روی فرهنگ بتپرستها اثر گذاشت وای به حال فرهنگ مسلمانها. از آن رأس مخالفین را حذف فیزیکی میکردند، از آن رأس تصمیمات کلان اتخاذ میشد. دست روی یک منطقهای میگذاشتند آن زمین را تصرّف میکردند. موقوفهها را تصرّف میکردند.
ما در روایات خود داریم که ادارهی اوقاف حکومت خمس اهل بیت را مصادره میکرد و خرج میکرد. طبیعتاً وقتی از رأس سیستمی فساد داشته باشد نمیتواند با فساد مبارزه کند. چون همه مولود خود او هستند، بچّهی خود او هستند، همه باید جلوی عظمت فساد شخص باید کلاه از سر بردارند.
خیانت نعمان بن بشیر به سیّد الشّهداء
یک خیانتی هم رخ داد که ما از اینجا کمکم وارد حرکت سیّد الشّهداء میشویم. البتّه آن یک مقدار جلوتر از حرکت سیّد الشّهداء است ولی چون مربوط به بحثهایی که عرض میکنیم الآن مطرح میکنم. یک خیانتی که اگر رخ نمیداد شاید اصلاً کربلا اتّفاق نمیافتاد. وقتی سیّد الشّهداء مکّه تشریف بردند که حالا من الآن توضیح میدهم که چرا از مدینه به مکّه رفتند. این چیزی که الآن میخواهم توضیح بدهم یک بخشی برای زمان امیر المؤمنین است و یک بخشی برای بعد است. وقتی حضرت مکّه بود مردم کوفه به حضرت نامه نوشتند، حضرت یک نامهای به مردم بصره نوشت. اتّفاق خیلی عجیبی افتاد.
کوفه در شرایطی بود که نعمان بن بشیر که پدر او اوّلین خائن سقیفه است. یعنی اوّلین کسی که با خلیفهی اوّل بیعت کرده است پدر نعمان بن بشیر است. او حاکم کوفه بود، پدر خانم مختار بود. ولی مسلم در خانهی مختار بود. نه اینکه نعمان بن بشیر نداند، نه اینکه نعمان بن بشیر آدم درستی باشد، به امیر المؤمنین فحّاش بود، ناصبی بود ولی خوب است آدم در ناصبیگری (نستجیر بالله) یک مقدار عقل داشته باشد. او گفت من به خاطر اینکه پیر شدم، این چند سال حکومت دنیا نمیارزد هزار سال به پدر و مادرم فحش بدهند، من با حسین بن علی درگیر نمیشوم نه اینکه او را قبول دارم، او را قبول ندارم ولی نمیارزد که درگیر شوم. همان کاری که عبیدالله بن زیاد ملعون لعنة الله علیه بعد از واقعهی کربلا دیگر فرماندهی سپاه حمله به مدینه را به عهدهی نگرفت، گفت همین یک اتّفاق برای آبا و اجدا ما کافی است. نعمان بن بشیر کوفه را رها کرده بود، دید اوضاع کوفه کاملاً انقلاب است و در حد 21 بهمن است، او میتوانست اوضاع را برگرداند ولی چهرهی دراکولایی خون آشامی مثل عبید الله بن زیاد میشد، چنین اتّفاقی میافتد. گفت: من نمیخواهم.
الآن شما تاریخ را نگاه کنید آنقدر که کسی به عبیدالله بن زیاد فحش و لعن میکند، کسی کاری با نعمان بن بشیر ندارد. نعمان هم بیتوجّه بود، میگفت من نمیخواهم در نهایت من را عزل میکنند و به گونهای حرف میزند کأنّ از کارهای مختار خبر ندارد.
انتخاب حضرت امیر علیه السّلام از آدمهای ریشهدار برای مسولیّت حکومتی
وقتی کوفیان به حضرت نامه نوشتند که بعداً بحث میکنیم، حضرت یک نامهای به مردم بصره فرستادند. یک آدمی آنجا است که من باید سابقهی او را بگویم تا برگردیم. یک نکاتی است که به درد مسائل روز هم میخورد و آن اینکه وقتی امیر المؤمنین به حکومت رسید کارگزارانی که سر کار آورد آنها آدمهایی بودند که ابداً سابقهی بد مالی نداشتند، امیر المؤمنین به ظاهر حکومت میکرد کما اینکه رسول خدا. از علم غیب خود استفاده نمیکردند چون الگوی ما هستند. حضرت فرمود: ما باید از آدمهای ریشهدار استفاده کنیم، بدانیم پدر و مادر آنها چه کسانی هستند، سابقهی آنها چیست و آنها را برای مسئولیّت انتخاب کنیم. آدمهای ریشهدار کمتر خیانت میکنند، آدمی که ریشه ندارد، از زیر بته به عمل آمده باشد چیزی برای از دست دادن ندارد، نباید مسئولیّتهای سنگین حکومتی به او بدهند مگر اینکه توانمندیهای خیلی ویژهای داشته باشد، امتحان پس داده باشد.
رشوه گرفتن زیاد بن ابیه از معاویه برای اموی شدن
امیر الؤمنین صلوات الله علیه فرمانداری بصره را به عبدالله بن عباس داده بودند، او هم حاکمیت فارس (آن موقع به آن استخر میگفتند) را به زیاد بن ابیه داده بود. این زیاد بن ابیه آدم پر توانی بود. این زیاد و پسر او هم از جهت بهرهی هوشی و هم از جهت توان بدنی بسیار ویژه بودند یعنی جزء نوادر روزگار بودند. زیاد بن ابیه در دورهی امیر المؤمنین از انقلابیهای تندرو و به قول آقا اکبر پونزی برای خود بود، یعنی از عمار جلو زده بود و با مردم برخورد میکرد. چند بار امیر المؤمنین به او نامه فرستاد که با کفّار برخورد بدی نداشته باشد، عادلانه رفتار کند. -نامههای حضرت در نهج البلاغه وجود دارد- تندروی نکن، بیجهت کتک نزن، خشونت به خرج نده، بسیار آدم پرتوانی بود. معاویه در او طمع کرد.
روزی پدر معاویه گفته بود زیاد پسر من است که سال گذشته ما این را توضیح دادیم، فقط اشاره میکنم که وقتی ارزشها تغییر پیدا کند به یک نفر رشوه میدهند. رشوهای که میدهند این است که میخواهی اموی شوی. وقتی ارزش شما بر اساس تقوا باشد، علم باشد همه میتوانند رقابت کنند، بگویند هر چه تقوا بهتر علم بیشتر، تلاش بیشتر باشد آدم رشد میکند، امّا نمیشود ژنتیک را عوض کرد. آن کسی که اموی است اموی است، آن کسی که اموی نیست، نیست دیگر اینها هیچ وقت قابل رقابت با هم نیستند، مرحلهی بعد ثروت بود اوّل ژن است بعد ثروت است.
لذا معاویه مدام به او برادر میگفت و نامه مینوشت. نامههای امیر المؤمنین است که اواخر عمر حکومت خود به زیاد نوشتند که «لایستفذّنک الشیطان» معاویه تو را فریب ندهد، برادر چیست که میگوید؟! حالا بحث آن مفصّل است که بخواهم توضیح بدهم، یک مقدار زننده است، مثبت 40 سال است توضیح دادن آن سخت است. بالاخره معاویه آنقدر با او حرف زد که او بعد از حکومت امیر المؤمنین با اینکه از طرفداران حضرت بود رشوه گرفت. بعضی از افراد پول میگیرند امّا او رشوه گرفت تا اموی شود. شما برای اموی شدن و پول گرفتن باید حساب بدهید، برای ژن عوض کردن (نستجیر بالله) باید حلال زاده بودن خود را زیر سؤال ببرد و او پذیرفت حرامزاده باشد ولی اموی باشد.
ارتقای فرهنگ با تغییر دادن ارزشها
اگر به من بگویند تاریخ اسلام یعنی چه که فرهنگ عوض شد؟ میگویم یک نفر حاضر شد کلّی شیعهی امیر المؤمنین را بکشد به ازای اینکه حرامزادهی اموی شود. یعنی در فرهنگ آن روز از حلالزادگی غیر اموی به حرامزادهی اموی ارتقا پیدا کند. سطح او بالا رفته است. ببینید چقدر سطح این جامعه پایین آمده است، چقدر این جامعه بیچاره است که شخص با افتخار میپذیرد که حرامزاده شود ولی از امویها باشد. حالا خود امویها چه کسانی هستند که یک نفر بخواهد حرامزادهی اموی شود.! فرهنگ عوض شود این اوج تغییر فرهنگ است…
گاهی علائم آن در جامعهی ما هم است مثلاً فرض کنید یک بنده خدایی آواز میخواند سرطان میگیرد و از دنیا میرود، یک دفعه یک لشگری میگویند ببینید.. بله، این یک پدیدهی اجتماعی است ولی خیلی خطرناک است این علائم سقوط جامعه است که مردم دنبال افرادی میروند که خود مشکلات روحی و روانی دارند.
چرا مردم دنبال مشاهیر میروند؟
همهی ما یک شهوتی به نام شهوت دیده شدن داریم، التماس میکنیم که دیده شویم اینکه میگویم عموم اینگونه هستند حالا استثنائاتی نیستند. چون این برای ما ارزش است، اگر کسی را زیاد دیده باشند این برای ما قطب میشود، میگوییم او را همه دیدند. حالا چه اتّفاقی افتاده است؟! چه چیزی از او دیدند! علم او را دیدند؟ تقوای او را دیدند؟ کار بزرگی انجام داده است؟ جایزهی نوبلی گرفته است؟ المپیاد جایزه گرفته است؟ خدمات اجتماعی انجام داده است؟ فقط دیده شده است، حالا باید چه کار کنیم که دیده شده است؟! با یک شعفی میگوید. با او یک سلفی میگیرد که من هم کنار آن کسی که خیلی دیده شده است قرار گرفتم، آدم حسابی هستم چون کنار آن کسی که مشهور است دیده شدم. این مرض اجتماعی است. در زندگی خصوصی آن شخص نگاه کنید میبینید یک مدّت چوب میجویید، مشکل روحی و روانی دارد، چند بار با زن خود جویده است (درگیر شده) و کار آنها به جدایی کشیده است، اصلاً نمیتواند زندگی خود را بچرخاند ولی چون خیلی دیده میشود به او توجّه دارند.
تغییر کردن ارزشها در یک جامعه
وقتی که ارزشهای یک جامعه تغییر کند چنین اتّفاقی در آن میافتد. یک آدمی که بیمار روحی و روانی است به یک آدمی تبدیل میشود که جامعه را رهبری میکند. یعنی تعجّب نکنید یزید در آن جامعه خلیفه شود چون خیلی دیده شده است. آنقدر این مرض خطرناک است که گاهی هم لباسیهای ما در این فضاها وارد میشوند چپ میکنند. من و عیال و نان و پنیر و سبزی. این حرفها یعنی چه؟!
خدا رحمت کند آقای بهجت رحمة الله علیه میفرماید: قدیمها در نجف اگر طلبهای کتاب اقبال سیّد را نداشت که اعمال روزانه است، کتاب فنّی است. ما در بحثهای عبقات چند جلسهای راجع به آن حرف زدیم، چون این کتاب با مفاتیح خیلی فرق میکند. مفاتیح خیلی مهم است ولی آن کتاب فنّی است، سوپر کتاب است. میفرمود: اگر طلبهای اقبال نداشت اصلاً او را آدم حساب نمیکردند، میگفتند او اقبال نمیخواند، او آدم اهل تقوا نیست. امروز چه کارایی دارد که من فرصت کردم درس خود را خواندم… الآن مثلاً بگویند حاج آقا شما اهل جوجه هستید؟ (منظور او توییت است)، میگوید حاج آقا یک مقدار به روز باش. فرهنگ خیلی خطرناک است، جامعه دنبال آخوند توییتری نیست، جامعه دنبال آخوندی است که یک مقدار با خدا ارتباط دارد. مرض شُهرت مرض دیده شدن است. پس نمونهی آن وجود دارد حالا آن روز ژن، امروز بازدید است.
ما با یک جمعی به یک سفری رفته بودیم، ما مثل آدمهای ساده کتاب در دست داشتیم. ولی دیگری نصف شب هم بلند میشد گوشی خود را نگاه میکرد، میگفت 430 دیگر هم لایک خورده است معمّم هم بود این یک نوع بیماری است. 30 سال امام سجّاد سلام الله علیه درِ خانههای مردم کیسهی غذا برده بود تا زنده بود کسی نفهمید چه کسی بود، خیلی بد است آدم اینقدر کم ظرفیت باشد و تحمّل نداشته باشد، یک مقدار سرّ را مخفی کنید. ما مدام داریم فضای خصوصی زندگی خود را تنگتر میکنیم، مدام خرخرهی زندگی آرام بخش را فشار میدهیم بعد مدام میگویند چند درصد جامعه مشکل روحی و روانی دارند، از هر دو ازدواج در سال یکی منجر به طلاق میشود.
آن موقع هم معاویه آنقدر به عبدالله بن زیاد نامه زد، و او را برادر خطاب کرد، او هم گفت اگر برادر معاویه شوم پدرم ابوسفیان میشود بعد اموی میشوم اگر اموی شوم سطح دریافت من فرق میکند و قبول کرد.
بخشش منذر بن جارود از بیت المال در جذب طرفدار
امیر المؤمنین یک کارگزار دیگری به نام منذر بن جارود داشت، پدر او آدم خوبی بود و اواخر عمر پیغمبر اسلام آورد، یمنی بود خیلی خدمت کرد تا مُرد. امیر المؤمنین صلوات الله علیه آدمهای ریشهدار پر سابقه را معمولاً سر کار میآورد، به طلحه و زبیر هیچ کدام حکومت نداد. یک منطقهای را به منذر بن جارود داد. منذر بن جارود خیلی دنبال فالوور میگشت، آدم وقتی دنبال فالوور میگردد دنبال جذب منافقانه است. آدم عادی طرفدار و مخالف دارد. امیر المؤمنین هم طرفدار دارد و هم مخالف، نمیشود آدم همه را جمع کند، این نفاق است. مگر میشود هم یزید آدم را دوست داشته باشد و هم امام حسین معنی ندارد، هم عمر آدم را دوست داشته باشد و هم زهرای اطهر، این نمیشود. زهرای اطهر و امیر المؤمنین و پیغمبر دشمن داشتند، آن کسی که دنبال فالوور است باید همه را جمع کند. فامیلها میآمدند محلّهای که او مسئولیّت داشت، نمیتوانست نه بگوید. میگویند اصلاً ریشهی تربیت کودک این است که یاد بگیرد چه موقع نَه بگوید، نتواند نَه بگوید بعد از مدّتی همه کاره میشود. آدم بزرگها هم همینطور. نَه گفتن هنر میخواهد.
فامیلها میگفتند الحمدلله، خدا را شکر شما مسئول شدید، بیت المال دست شما است ده میلیون وام به پسر ما بده. ما در فامیلهای خود یک قاضی داشتیم که بنده خدا فرزند شهید بود. پروندهی یکی از فامیلها دست او افتاد. فامیل به او گفت پروندهی من دست تو افتاده است، گفت: برو حرف نزن تا بعد از دادگاه ما با هم حرف نمیزنیم، وظیفهی او همین است. او شش سال با این بنده خدا قهر کرد، این بنده خدا قاضی است، او هم میگوید من توقع دارم، فامیل شما هستم من را تحویل نگرفتی؟! این بنده خدا هم میگفت نمیشود من با شما حرف بزنم ممکن است روی من اثر بگذاری، بیا در دادگاه حرف بزن، میگوید نمیخواهم توضیح بدهی. مجبور است که اینطور بگوید. حالا میگفتند تازه به دوران رسیده را ببین، حالا یک پُست گرفته دیگر تحویل نمیگیرد. این بنده خدا گیر است نمیتواند تحویل بگیرد.
فامیلهای منذر بن جارود هم پیش او میرفتند و مثلاً عموی او میگفت پسر عموی تو گرفتار است یک پُستی به او بده، او ماند نمیخواست فالوورهای خود را از دست بدهد، سابقهدار بود پدر او آدم خوبی بود خلاصه از بیت المال صلهی رحم میکرد.
نامهی امیر المؤمنین به کارگزار خود منذر بن جارود
وزارت اطّلاعات امیر الؤمنین صلوات الله علیه دو جا خیلی فعّال بود: یکی در شام، دشمن. یکی در خانه مسائل مالی کارگزاران. یک نامهای حضرت زده است که این نامه را میخوانم؛ چون امیر المؤمنین یک فحشی داده است که اگر شما هم خواستید میتوانید این فحش را به دزدان بیت المال بدهید، بگویید امیر المؤمنین گفته است و توهین نیست.
حضرت به کارگزار خود نامه نوشت، این نامهی 71 نهج البلاغه است چون مهم است متن آن را میخوانم. فرمود: «أَمَّا بَعْدُ» یعنی بعد از حمد و ثنای خدا و بسم الله و درود بر روان پیغمبر اکرم اوّل یک خطبهای میخواند. «فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ» خوبی پدر تو «غَرَّنِي مِنْكَ» من را فریب داد. حضرت با ادبیات عرفی حرف میزند. مثل پیغمبر که احد و تنگهی احد را به یک عدّهای سپرد و اینها بعداً با غنایم رها کردند. پیغمبر باطن اینها را نگاه میکرد میدانست ولی خود پیغمبر هم فرمود: من به ظاهر کار دارم چون الگو هستم، بقیّه هم مجبور هستند بروند سابقه و کارآمد بودن شخص را تحقیق کنند و بررسی کنند. همه دستگاه عکسبرداری از باطن افراد را ندارند.
حضرت فرمود: «فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ» خوبی پدرت من را فریب داد یعنی ظاهر تو همهی ما را فریب داد، یعنی ظاهر تو فریبنده بود نه اینکه من فریب خوردم. فرمود: «وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِع هَدْيَهُ» فکر میکردیم تو دنبالهروی پدرت باشی «وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ» به مسیر هدایت بروی، تو ریشهدار بودی، آدم حسابی بودی «فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ» خبرهایی که به من رسید «فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ» آنچه «بلغنی»، «لَا تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً» مثل اینکه تو برای هوای نفس خود هیچ افساری نداری، آن را باز گذاشتی و طرفدار آزادی نفس هستی، آن را رها کردی «وَ لَا تُبْقِي لِآخِرَتِكَ عَتَاداً» مثل اینکه نمیخواهی چیزی برای آخرت خود ذخیره کنی «تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ» دنیا این است که آدمی که همینطور از بیت المال به فامیل خود بدهد، به مجلس بیاید همه جلوی پای او بلند میشوند، همه امید دارند که او خیلی کریم است، او خیلی سخی است آن هم با پول بیت المال!
یک نقلی داریم که میگوید عبیدالله بن عباسی بود که به امام حسن خیانت کرد، او برای همین خیانت کرد و پولی که گرفته بود تا پیش معاویه برسد در راه همه را بخشید.- این در انصاب الاشراف است- به او گفتند همهی پول را بخشیدی، تو به امام حسن خیانت کردی. گفت: فکر کردی من برای چه پول گرفتم، پول گرفتم آن کسانی که میآیند به آنها بدهم تا جلوی پای من بیفتند. پول را برای خودم نمیخواهم، من به گونهای پول میدهم که وقتی آنها میآیند سینهخیز جلوی من بیایند. یعنی گاهی علقهی طرف سخاوت او است بگویند سخی است.
حضرت فرمود: «تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ» آخرت خود را نابود کردی برای اینکه در دنیا از تو تعریف کنند. «وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ» دین خود را بُریدی، پاره کردی که با پول بیت المال صلهی رحم کنی. بعد اینجا حضرت فحش داده است. حضرت دید اگر بگوید خیلی شتر هستی، شتر قیامت یقهی حضرت را میگیرد، میگوید ما همان علف خود را خوردیم. ما خار بیابان خوردیم ما به خارهای مردم کاری نداشتیم «كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ».[4]
تشبیه حضرت امیر از منذر به شتر
حضرت میفرماید: «وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً»[5] یعنی فعلاً اتهام تو اثبات نشده است، سازمان بازرسی گفته تو تخلّف کردی باید دادگاهی شوی، اگر این چیزهایی که به من رسیده حق باشد «لَجَمَلُ أَهْلِكَ» شتر خانهی تو «وَ شِسْعُ نَعْلِكَ» بند کفش تو «خَيْرٌ مِنْكَ» بهتر بود یعنی حضرت نمیگوید تو شتر هستی، میگوید شتر خانهی تو به تو شرف دارد، تو کمتر از شتر هستی. یعنی ای کاش شتر بودی. اندازهی بند کفش خود هیچ نمیارزیدی. در آن جامعه باید بگویند امیر المؤمنین چه میگوید یعنی ارزشها عوض شده است حضرت با همان بیان عامیانه میگوید تو اندازهی شتر هم نمیارزی. بعد میفرماید: «وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ» کسی که مثل تو باشد، این صفت تو را داشته باشد «فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ» هر جا سختی است، هر جا مرزی است، هر جا شکافی است او اهلیّت ندارد که آدم به آن اعتماد کنند. «أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَى لَهُ قَدْرٌ أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ» دیگر نمیشود به تو یک کبیرت را هم امانت داد چه برسد به حکومت. تو که دزد هستی دیگر به هیچ دردی نمیخوری. کاش شتر بودی که نیستی.
آدم این حرفها را بشنود آدمی که سابقهدار است، ریشهدار است، پدر مهمی داشته ناراحت میشود، او. ناراحت شد آقا فرمود: منذر را دستگیر کنید و بیاورید. او را آوردند داخل زندان انداختند تا اموال او را بررسی کنند. فکر نکنید فقط همسر یکی از مسئولین میتواند برای مفسدین اقتصادی وثیقه بدهد. هر جا که امیر المؤمنین و امام حسن و امام حسین مظلوم شدند قبل از معاویه خوبها گاف دادند.
ما در ماه رمضان که از حکمیّت بحث میکردیم گفتیم که آنجا گاف برای مالک و هانی و حُجر و عدی بود، اگر اینها گاف نمیدادند فرصت برای نامردی نامردها به وجود نمیآمد. اسم این آدم منذر بن جارود عبدی است. عبدیها بهترین گروه از طرفداران یمنی امیر المؤمنین هستند. عبد یعنی بنی عبد القیس. بزرگان بنی عبد القیس زید بن صوحان، صعصعة بن صوحان از اعاظم شیعهی امیر المؤمنین هستند. شعرهای مفصّل گفته است. این صعصعه میگوید: یا علی تو برتر هستی یا نوح؟ تو برتر هستی یا موسی؟ شاعر برجستهای است، هم خودش و هم برادرش که از او مهمتر است رزمندهی بزرگ بودند. الآن ما در کوفه مسجد زید، مسجد صعصعه داریم.
منذر بن جارود را دستگیر کردند و داخل زندان انداختند، رزمندههای قدیمی هم گاهی اینگونه میشوند. او هم عمری جنگیده و رزمندهی قدیمی است، جانباز بوده حالا متّهم شده است. پیش امیر المؤمنین رفتند و گفتند خود او و پدرش یک عمر خدمت کرده است. حضرت فرمود: او پول بیت المال را خورده است، به حضرت فشار آوردند و از همه بیشتر صعصعه.
یک نمونه به شما بگویم یکی از بدترین کارهای تربیتی این است که پدر و مادر برای دفاع از فرزندشان با هم دعوا کنند. بچّه کاری کند که مادر از صبح از دست او ناراحت است، پدر از سر کار آمده و از چیزی خبر ندارد که مادر از دست او ناراحت است تا بخواهد حرفی بزند، بگوید خانم او را رها کن. در این حالت بچّه باید الآن میگفت اشتباه کردم، ولی وقتی میبیند پدر از او حمایت میکند یک چیزی هم به مادر میگوید، پررو میشود. پدر بزرگ و مادربزرگها هم گاهی از این هنرها دارند. حتّی اگر پدر و مادر اشتباه هم میکنند بعداً با هم گفتگو کنند به جای اینکه تلویزیون ببینند، نباید جلوی بچّه حرف بزنند. اصلاً نیازی نیست که بگوییم به پدر و مادر خود احترام بگذار باید احترام آنها را حفظ کنند و این بچّه میفهمد باید حفظ کند.
یکی از دوستان من میگفت بیشترین باری که در عمر خود خجالت کشیدم این بود یک بار با مادرم تند حرف زدم پدرم شنید، میگفت به گونهای نگاه کرد گفت: اینقدر که مادرت برای تو زحمت کشیده تو با این کار آبروی من را جلوی او بردی، میگوید هنوز بعد از 20 سال یادم میافتد خجالت میکشم. بچّهها باید یاد بگیرند به پدر و مادر خود احترام بگذارند.
طرفداری قومی بنی عبد القیس از منذر بن جارود
منذر بن جارود را به زندان انداختند او باید بگوید اشتباه کردم که مال بیت المال را خوردم، بنی عبد القیس مدام شعار میدهند که آقا او را آزاد کنید، او خدمات زیادی انجام داده است. با این کار او پررو میشود. یعنی اگر با او برخورد میشد و پولها را پس داده بود شاید اینطور سقوط نمیکرد. بنی عبد القیس برای او خاله خرسه شدند، فکر کردند دارند به او خدمت میکنند در حالی که خدمت نکردند. مدام فشار آوردند امیر المؤمنین پولها را که گرفت دیگر بدون محاکمه او را آزاد کرد.
وقتی شما جامعه را به هم بزنید یکی از خطهای قرمزهای امام مسلمین این است که آرامش جامعه به هم نخورد، وقتی ببیند آرامش به هم میخورد مجبور است کوتاه بیاید، نباید به او فشار بیاورند. فشار بیاورند مجبور است از حق عدول کند و آرامش جامعه به هم میخورد، چون وقتی آرامش جامعه به هم بخورد دوباره ضرر میکند. او آزاد شد و به جای اینکه حالا که اشتباه کرده است خجالت زده باشد، جسورانه بین مردم راه میرفت. بزرگتر او که آن قبیله بود باید برای او پدری میکرد از سر رحمت اجازه میدادند او محاکمه شود و یک تنبهی برای او قائل شوند ولی این کار را نکردند.
بعداً یک وقتی با اشعث اواخر عمر امیر المؤمنین به بیابان رفتند یک بز مَجّه دیدند، بزمجه را گرفتند گفتند (نستجیر بالله) یا امیر المؤمنین دست دراز کن با تو بیعت کنیم و خندیدند. آنها به جای اینکه از کار خود پشیمان باشند اینگونه گفتند. این خبر به امیر المؤمنین رسید فرمود: اینها قیامت هم محشور میشوند در حالی که امام آنها بُزمجه است. چون میدانید در قیامت آدمها محشور نمیشوند، آدمها پشت سر امام خود محشور میشوند، خدا جامعه را دستهبندی میکند. آنها پشت سر یک بزمجه راه میافتند. قوم بنی قیس منذر بن جارود را جسور کردند، او یک کینهای از امیر المؤمنین گرفت. حالا ربط او با کربلا چیست الآن عرض میکنم.
آقای ما سیّد الشّهداء که از مکّه با کوفیها نامهنگاری میکرد که بعداً در بحث کوفه خواهد آمد. یک نامه هم به سران بصره فرستاد تا ببیند بصریها همراهی میکنند یا نه. متن نامهی سیّد الشّهداء را چون مهم است میخوانم امّا اوّل ماجرا را میگویم تا ببینم فرصت میکنیم یا نه.
نامهنگاری امام حسین علیه السّلام به سران کوفه
این نامه در طبری، جلد حوادث سال 60 آمده است. چهار یا پنج در چاپهای تاریخ طبری است. حضرت یک نامه را به یک سفیر دادند، گفتند خبر این را به سران کوفه برسان. بالا نامه اسم نگذار تا فاش نشود به چه کسانی نامه فرستادیم، چون عبیدالله بن زیاد در بصره بود، او هم مثل پدرش بود. زیاد بعد از اینکه حرامزادهی اموی شد رشوه گرفته بود، حاکم بصره و کوفه شد و به کوفه آمد زیر و بم کوفه را میشناخت. چطور رزمندهها همکارها و هم گردانها و هم تیپهای خود را میشناسند، او که آمد همه را میشناخت لذا شخم زد. عدد 80 هزار گفتند حالا اگر عدد 80 هزار نباشد یعنی آدمهای زیادی را کشت و خیلی از سران اصحاب امیر المؤمنین بیابانگرد و غارنشین و اینطور پراکنده شدند برای اینکه کشته نشوند، چون عبیدالله بن زیاد آنها را میشناخت، نمیشد چهره پنهان کرد، چون او در بین آنها بود. فرض کنید یکی از مدافعان حرم خائن شود، گردان خود را میشناسد، خیلی سخت است که از او چیزی را پنهان کنید. روابط را میداند، از همه چیز خبر دارد. لذا کوفه به شدّت از عبیدالله بن زیاد میترسید.
خیانت منذر بن جارود به امام حسین علیه السّلام
عبیدالله مثل پدرش بلکه از پدر خود در راه شیطان قویتر بود. امام حسین علیه السّلام که نامه را به اشراف کوفه فرستاد همه پنهان کردند چون اگر به عبیدالله خبر میرسید با آنها برخورد میکرد. منذر بن جارود با زیاد بن ابیه فامیل شدند، دختر خود را به پسر زیاد داد. یعنی عبید الله بن زیاد داماد منذر بن جارود است، با هم وصلت دارند. منذر بن جارود چند بار کار سیاسی انجام داده بود. یک آدمی گفته بود زیاد که پدرانش زیاد هستند، عبیدالله هم بالاخره بچّهی پدرش نیست، راست هم گفته بود. بعد این شاعر فرار کرده بود. منذر بن جارود به او پناه داده بود، عبیدالله خیلی ناراحت شده بود، با هم دعوا کردند.
منذر که نسبت به امیر المؤمنین کینه داشت که یک روزی حکومت را از دست من گرفت و ضایع کرد و من را زندانی کرد یا از ترس اینکه نکند عبیدالله یک پاپوشی نوشته و فرستاده که ببیند من جواب میدهم یا نه. مثل اینکه ساواک داخل خانهی یک کسی اعلامیه بریزید و فردا او را بگیرید، مواد داخل خانهی یک نفر بگذارند و فردا او را بگیرند؛ گفت: نکند این پاپوش عبیدالله است، نامه فرستاده که من سکوت کنم فردا من را دستگیر کنند، بگویند پس تو میخواهی خیانت کنی و براندازی کنی که من بترسم! او هم ترسید. دو حالت دارد یا نامه برای امام حسین است اگر فاش کند امام حسین به خطر میافتد یا نامه برای عبیدالله است فاش نکند به خطر میافتد. بین خود و امام حسین، خود را ترجیح داد. شبانه پیش عبیدالله رفت، گفت: این کارها چیست که انجام میدهی؟! نامه میدهی و پاپوش درست میکنی و من پدر زن تو هستم، این کارها بد است. گفت: نه من این کارها را انجام ندادم، بیاور ببینم. نامه را آورد و عبیدالله آن را دید گفت: چه کسی این نامه را به تو داده است؟ گفت: همین سفیر تو که معلوم نیست از کجا آورده من او را نمیشناسم. چون اهل بصره نبود. گفت: او را بیاور ببینم. گفت: این سفیر تو است. عبیدالله اوّل گفت گردن سفیر را بزنید. سفیر سیّد الشّهداء را گردن زدند.
ایالت سند که مشترک بین پاکستان و هند است به منذر بن جارود هدیه دادند و فرماندار سند شد. به شام چاپار فرستاد که اوضاع خراب است. به یاد دارید شب گذشته گفتیم از عراق میترسیدند، 30 نفر به آنجا رفتند و شهادت دادند. گفت: عراق به هم ریخته است، مسلم به آنجا رفته است. نعمان بن بشیر مواد شیمیایی مصرف میکند مثل اینکه به تو خبر نداده است آنجا دارد کودتا میشود! مثلاً فرض کنید اگر کوفه را نفهمیده بودند مسلم قیام کرده بود و کوفه را گرفته بود و شهر را بسته بودند، اینطور نبود که بشود دو ماه شهر نظامی را از دست کسی در آورد.
تهدید عبیدالله بن زیاد به مردم بصره
چاپار رفت و به سرعت برگشت و جواب آن را برای عبیدالله آورد که تو هم حاکم بصره و هم حاکم کوفه هستی. یک سخنرانی با مردم کرد و آنها را تهدید کرد که ما جلوتر به این تهدید خواهیم پرداخت. گفت: شنیدم خیانتهایی صورت گرفته است، نامههایی به شما رسیده است، من دهانهایی را پاره خواهم کرد که نامهها را لو ندادند. خدا به من خبر داده است، لطف خدا بود. ببینید چه ترسی در جان اشراف بصره افتاده است، میگفتند ما نگفتیم ببین با ما چه میکند. برادرم (حالا عثمان بود یا هر اسم دیگری) فعلاً او حاکم من در بصره است، من میخواهم به کوفه بروم اگر خطایی بکنید ذلیل خطایی کند عزیز قوم را به جای او من اعدام میکنم، ترساند. وقتی میخواست به سمت کوفه برود چون وقت نداشت و نباید حساسیّت ایجاد میشد، نباید مردم خیلی حسّاس میشدند نگفت چه اتّفاقاتی دارد میافتد. با یک تیم بادیگارد رفت بعضی از سران طرفدار امیر المؤمنین هم که در بصره بودند با خود برد که نکند به کوفه میرود آنها در بصره کودتا کنند. منتها نزدیک به 500 کیلومتر راه بصره تا کوفه را یک تاخت رفت، اصلاً سابقه ندارد چنین کاری انجام بدهد، کسی اینطور سفر برود چون میخواست زودتر برسد، نگران بود نمیدانست وضع کوفه چه شکلی است، به تاخت رفت و تمام بادیگاردها در راه افتادند طاقت نیاوردند.
عزل نعمان بن بشیر توسط عبیدالله بن زیاد
این چند بزرگ شیعه هم مثل شریک بن عبدالله اوّل که از بزرگان یاران امیر المؤمنین در بصره بودند اینها یکی یکی وسط راه افتادند. گفته بود کسی از این کاروانی که ما میرویم او را به بصره راه ندهید تا من برگردم. مجبور هستند به کوفه بیایند وقتی به دروازهی کوفه رسید یک تنه بود، دیوانه نبود که به تنهایی برود، اصلاً کسی طاقت نیاورد. این نشان میدهد از جهت قوای جسمی آدم خیلی خاصّی بوده است. لباس سبز هم پوشیده بود. نگهبانهای دروازه سبزی لباس او را دیدند که آن زمان عرف نبود، علامت بود و بعد هم تا زمان امام رضا ممنوع شد، فکر کردند امام حسین است گفتند: یابن رسول الله! خوش آمدی -آنها هم سربازان نعمان بن بشیر هستند- یعنی شهر تقریباً سقوط کرده بود. او با لثام و نقاب رو بند زده است تا جلوی دروازهی کاخ رفت و خود را معرّفی کرد و نعمان بن بشیر را عزل کرد. خبر پیچید که عبیدالله به شهر آمده است یک دفعه ورق برگشت، نقطهی اوّل شکست آن حرکت اینجا بود.
یک دفعه میگویند جلوی در سر و صدایی است، شما میگویید کیست؟ میگویند یک آقای 45 کیلویی آمده فحش میدهد. یکی میگوید آقا بگذار بروم ببینم فلان فلان شده جلوی هیئت چه میگوید، میروید میبینید دو متر و نیم با 180 کیلو وزن، دان چهار فلان. اصلاًَ قبل از اینکه مشت بخورد طرف خورده است. این ترسی که ناغافل ایجاد میشود کفایت میکند، اثر خود را میگذارد نیازی نیست که مشت بخورد.
اصلاً وقتی کوفه شنید که عبیدالله آمده است، عبیداللّهی که پدرش زیاد کوفه را شخم زده بود خاطرهی بدی از او داشتند، آدمهای زیادی کشته بود، پوست کنده بود. عبیدالله که آمد اینجا (کوفه) اوّلین مرحلهی شکست رخ داد. اگر منذر بن جارود این خیانت را نکرده بود شاید کربلا اتّفاق نمیافتاد. چون ریشهی همهی اینها را نگاه کنید میبینید همان تغییر ارزشها است.
متن نامهی سیّد الشّهداء علیه السّلام به سران کوفه
یک جملهای هم از نامهی حضرت بخوانم تا معلوم شود حضرت نامه نوشته دنبال چه چیزی بود. این متن تاریخ طبری است. تاریخ طبری کتاب مهمی نیست، نویسندهی آن هم اصلاً برای ما آدم مهمی نیست ولی چون از بعضی از مورّخین قبل از خود یعنی قرن یک و دو مطالبی نقل کرده است که آنها مهم است کتاب در بخش امام حسین مهم است. طبری برای ما مهم نیست، تاریخ او هم کتاب مهمی نیست. متخصّص نقل تاریخ هم نیست، راست و دروغ را با هم نقل میکند. ولی گاهی یک مطالبی نقل کرده است، آن کتابهای اصلی از بین رفته است، خود او سال 310 فوت کرده است، از کسانی نقل کرده که سال 150 مُردند. از شاهدان عینی واقعهی عاشورا مطلب شنیدند لذا طبری اینجا مهم است یعنی خود او آدم مهمی نیست.
میگوید سیّد الشّهداء در آن نامه فرمود: «فَانّ اللهَ اصطفى محمَّداً صلّی الله علیه و آله و سلّم عَلَى خَلقه و أكرمَهُ بنُبوتِه و اختارَهُ لرسالتِه»[6] عزیزانی که بحثهای سال گذشته به یاد دارند که من عرض کردم اهل بیت دنبال برگرداندن جایگاه اهل بیت بودند. این عبارات را ترجمه کنند بحثهای سال گذشته را تأیید میکنند. فرمود: خدا پیغمبر را بر بندگانش برگزید و او را به نبوّت گرامی داشت، به رسالت انتخاب کرد «ثُمَّ قبضه اللَّه إِلَيْهِ» بعد او را به سمت خود برد. «وَ قَدْ نَصحَ لعبادِه و بَلغَ مَا اَرسلَ بِه» پیغمبر خیلی دلسوزی کرد. بعد بیان خدا را به مردم رساند «وكنَّا أهلهُ و أولياءهُ وأوصياءُ و ورثتَهُ و أحقَّ النَّاس بمقامهِ فِي النَّاس» آن کسانی که به حسب سال گذشته به یاد دارند که من عرض کردم مسیر سیّد الشّهداء یکی از اهداف اصلی اعادهی جایگاه اهل بیت بود. نگاه کنید اینجا هنوز شروع قیام است، فرمود: ما اهل او بودیم، دوستان او بودیم، اوصیای او بودیم، وارثان او بودیم، شایستهترین مردم برای جایگزین او.
«فاستأثَرَ علينا قَومنَا» قوم ما مثل اختلاس که در مال است، جایگاه ما را بلعید. «فَرضينا وكَرهنَا الفُرقة» ما دیدیم در جامعه آشوب میشود صبر کردیم، نخواستیم تفرقه ایجاد کنیم. جنگ نکردیم. «وَ أحببنَا العافية و نحنُ نَعلمُ أنَّا أحقُّ بِذَلِكَ الحقِّ المستحقَّ علينا ممَّن تولاه» ما میدانستیم این حق برای ما است. بعد حضرت فرمود: «وَ قَدْ بعثتُ رسولي إليكُم بهَذا الكتاب» من این نامه را به سمت شما فرستادم. چرا به اشراف کوفه، چرا به بزرگان کوفه نامه نوشت؟ چون وقتی اتّفاق نظامی یا شبه نظامی بخواهد بیفتد نیرو میخواهد، پول میخواهد، اسلحه میخواهد، رؤسا باید به میدان بیایند. آن زمان همه چیز از رؤسای قبایل اتّفاق میافتاد.
حضرت فرمود: من سفیر خود را با این نامه سمت شما فرستادم «وَ أنَا أدعوكُم إِلَى كتابِ الله و سُنة نبيِّه» شما را به کتاب خدا و سنّت پیغمبر دعوت میکنم «فإنَّ السُّنة قَدْ أميتَت» سنّت پیغمبر که کشتند، مُرده شده است. «و إنَّ البِدعة قَدْ أحييت» بدعت است که همه جا زنده شده است. «و إن تَسمَعوا قولي و تُطيعوا أمري» اگر حرف من را بشنوید و من را اطاعت کنید -یعنی حضرت برای امامت است، موضوعی که خواهم گفت قیام کرده است- «و إن تسمَعوا قولي و تُطيعوا أمري» اگر حرف من را بشنوید و اطاعت کنید «أهدكُم سبيلَ الرَّشاد» شما را به صراط مستقیم هدایت خواهم کرد. یعنی جلوی مرده شدن سنّت را میگیرم، سنّت را احیا میکنم. بدعت را میکشم به جای اینکه احیا شود. بعد هم فرمود: «و السَّلامُ عَلَيْكُمْ» متأسّفانه این نامه فاش شد.
مظلومیت امام مجتبی علیه السّلام در دفاع از حق
امشب به ذیل عنایت کریم اهل بیت، امام سیّد الشّهداء سلام الله علیه حضرت مجتبی صلوات الله علیه متوسّل هستیم. مکرّراً عرض کردیم سیّد الشّهداء شبهای جمعه وقتی مدینه بود به زیارت برادر و امام خود حضرت مجتبی مقیّد بود که برود. مظلومیت این بزرگوار هم خیلی عجیب است. روزهای آخر جنگ که مدام تلاش میکرد این نیروهایی که با معاویه در حال جنگ بودند را جمع کند، یک روز مغیره لعنة الله علیه پیش امام حسن آمد (مغیره یک بار در ماجرای کوچهی بنی هاشم، یک بار در تحریک یزید دست داشت) و گفت: از طرف معاویه برای تو پیغام آوردم، یک گونی هم آوردم. شما با چه کسی میجنگی، با معاویه؟ با چه لشگری؟! این گونی را برعکس کرد و گفت: نامهها را بخوان. فلانی، فلانی را میشناسی اینها فرماندهها و نیروهای شما هستند، دیدهبان شما است، او مسئول اطّلاعات عملیات شما است، او ترابری است، نامهها را بخوان. یکی یکی برای شما میخوانم. به معاویه نامه نوشتند زندهی حسن بن علی اینقدر یا مردهی او اینقدر، قیمتگذاری کردند. گفت: آقا شما میخواهی با چه کسی بجنگی؟ با معاویه؟ با کدام لشگر؟ یک کاری نکن معاویه با سربازهای خودت شما را بکشد. دیگر نمیشود جنگ کرد.
حضرت نگاه کرد، دید نامهها دست خط آنها است. یعنی نامهنگاری کردند و آنها را تحریک کردند، آنها هم قبول کردند و همهی قبول کنندهها را داخل گونی جلوی امام حسن گذاشتند. گفت: اگر جنگ جدّی شود خود آنها سر شما را نه یاران معاویه، برای او میبرند. حضرت اصحاب خود را جمع کرد، گفت: اگر به من باشد من میگویم برویم با معاویه بجنگیم و کشته شویم این ننگ را نپذیریم، امّا اگر شما دنبال دنیا هستید به من بگویید چون اگر ما برویم بجنگیم همه کشته شوند، حق از بین میرود. امّا اگر شما دنبال دنیا هستید ما بیجهت نجنگیم، حق خاموش نشود. چون قبل از اینکه امام حسن را بکشند حتماً باید امام حسین را بکشند، امام حسین که منتظر نمیشود امام حسن را بکشند.
فرمود: اگر دنیا را میخواهید بگویید وگرنه من میگویم با معاویه بجنگیم. اگر مردم قبول میکردند همان جا کربلا شده بود. یک صدا شمشیرهای خود را کشیدند و گفتند: دنیا. دنیا. با این سربازها که نمیشود جنگید. معاویه هم فکر نمیکرد که امام حسن آتش بس را امضا کند. همانطور که آن ملعون قاتل زهرای اطهر فکر نمیکرد وقتی شمشیر بکشیم به فاطمه حمله کنیم علی دفاع ندارد. میگفتند دفاع میکند جنگ میشود و همه در جنگ کشته میشوند، قرار بود همه کشته شوند. بلاتشبیه مثل همان بلایی که سر شیخ زکزاکی آوردند، گفتند کوچکترین مقاومتی بکنند همه را میکشیم بعد هم جنگ شد.
بیجهت نبود رسول خدا در روز ازدواج به امیر المؤمنین فرمود: علی جان! دیگر سپر نیاز ندارید، فکر نمیکردند که این دستور پیغمبر باشد که اینجا باید تو حرف نزنی برای اینکه حق کشته نشود، بمان تا هدایت ادامه پیدا کند. معاویه فکر نمیکرد که امام حسن سلام الله علیه تن به حکومت او بدهد. میگفت من برای اینکه به مردم بگویم من هر چه گفتم او کوتاه نیامد، گفت: اصلاً من هیچ شرطی ندارم سفید امضا میکنم و تو هر شرطی میخواهی بگذار. فکر نمیکرد او قبول کند. بعد هم گفت: ببینید من نمیخواستم بین مردم جنگ شود، لشگریان دعوا داشتند و جنگیدند. گفت: شما هر چه بخواهید من کوتاه میآیم. امام حسن سلام الله علیه وقتی دید اوضاع اینگونه است آتش بس را امضا کرد که ما به آن صلح نمیگوییم، از رفتار امام حسن آتش بس میگوییم.
وقتی معاویه به حکومت رسید در مدینه گفت: الحمدلله فتنه از بین رفت، امام حسن علیه السّلام فرمود: بزرگترین فتنه طغیانگری مثل تو است. فعلاً این آتش بس است، فعلاً توان جنگ نداشتیم. آتش بس که امضا شد یک عدّه آمدند داخل خیمهی امام حسن سلام الله علیه ریختند، خنجر به ران مبارک زدند.
حزن آور بودن غربت امام حسن علیه السّلام برای پیغمبر صلوات الله علیه
در روایات ما است که پیغمبر اکرم برای شهادت صدیقهی طاهره، شهادت امیر المؤمنین، شهادت امام حسین… این خنجر امام حسن را نکشت، علامت غربت بود که سربازان به ایشان زدند. پیغمبر به امیر المؤمنین نگاه کرد و گریه کرد، فرمود: علی جان! مثل اینکه دارم میبینم آن ضربهای که به فرق تو میزنند. بعد یک دفعه به امام حسن نگاه کرد، فرمود: حسن جان! دارم میبینم آن خنجری که به ران تو میزنند. یعنی غربت او بیشتر برای پیغمبر حزنآور بود تا شهادت ایشان. (نستجیر بالله) گفتند: «يَا مُذِلَّ الْمُؤْمِنِينَ» ما یار داشتیم تو چرا کوتاه آمدی؟!
غمگین شدن کوفه در سه جا برای اهل بیت علیهم السّلام
کوفه چند بار برای اهل بیت خیلی غمگین است. یک وقت امام سجّاد به زیارت امیر المؤمنین آمده بود، یکی گفت: آقا در این شهر که این بلاها را سر شما آوردند چرا باز میآیید؟ فرمود: به زیارت جدّم امیر المؤمنین آمدم. کوفه یک وقتی امیر المؤمنین به شهادت رسید، کوفه وقتی سیّد الشّهداء شهید شد و اسرا را آوردند، یک وقتی هم اینجا است که آتش بس امضا شد و امام حسن از کوفه میخواست به مدینه برگردد، نوشتند حضرت داشت وسایل خود را جمع میکرد که از کوفه برود یک عدّه از شیعیان جلوی در خانه آمدند، شیعیان گریه کردند، نوشتند امام حسن هم شروع به گریه کرد. خیلی این جگر را سوزاندند، در راه خدا کرم کرد، بخشید نگذاشت در خانهی اهل بیت بسته بماند، آنقدر پول میداد از همان موقوفاتی که از شب اوّل گفتم به امید این پولها در خانهی امام حسن همیشه شلوغ بود تا مثل بیست و هشت صفر سال 49 که حضرت به شهادت رسید. گفتند یک کریمی که همیشه دست او برای پول دادن باز است، بعضی که بیچاره و نفس پرست هستند گفتند مجلس ختم او هم حتماً خبری است. وقتی تابوت آن آقای کریم ما را بلند کردند آنقدر مدینه شلوغ شد باز هم آمده بودند بکَنند. آن ملعونها آمدند گفتند ما نمیگذاریم پسر پیغمبر را کنار پیغمبر دفن کنید، خواستند ببرند دور پیغمبر طواف بدهند «وَ رَمَوْا بِالنِّبَالِ جَنَازَتَهُ»[7] تیراندازی کردند.
پایان
[1]– سورهی غافر، آیه 44.
[2]– سورهی طه، آیات 25 تا 28.
[3]– الصّحیفة السّجّادیه، ص 98.
[4]– سورهی اعراف، آیه 179.
[5]– نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص 462.
[6]– تاریخ طبری، ذکر الخبر عن مراسلة الکوفیین الحسین، ج 5، ص 357.
[7]– بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج 44، ص 157.