برای دریافت فایل صوتی اینجا کلیک نمایید.
یا امام حسن ما را از دم خانهی خود رد نکنید. حالا امشب میخواهیم روضهی پسر ایشان را بخوانیم. یک نکتهای در روضهی قاسم بن الحسن من ملتفت شدم، کمتر به آن توجّه کرده بودم. آنها که رزمنده هستند در آن میدانهای تن به تن از قبل وقتی مشق شمشیر میکردند، برای خود هم رجز درست میکردند، آماده میکردند. از قبل برای خود کار میکردند. لذا بعضیها شاعر بودند، بداهه میگفتند؛ بیشترینها از قبل آماده کرده بودند. بچّههای امام حسن علیه السّلام شنیده بودند امیر المؤمنین علیه السّلام یک رجز حیدری دارد، در خیبر وقتی آن مرحب گفت: «أَنَا الَّذِي سَمَّتْنِي أُمِّي مَرْحَبَ»[1] شیرها جرأت نمیکنند به این بیشه پای بگذارند؛ امیر المؤمنین علیه السّلام رفتند فرمودند: «أَنَا الَّذِي سَمَّتْنِي أُمِّي حَيْدَرَةَ»[2] این را میگویم تا بگویم اثر آن در کربلا کجا است. «ضَرْغَامُ آجَامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرَةُ» فرمود: من آن کسی هستم که مادرم اسم من را حیدر یا حیدره یعنی حیدر ویژه حیدر بزرگ، شیر شیر کش. «ضَرْغَامُ آجَامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرَةُ» در بیشهی شجاعت، اینجا شیر من هستم، بقیه موش هستند. حمله بکنم مثل ریح صرصره است. «أَكِيلُكُمْ بِالسَّيْفِ كَيْلَ السَّنْدَرَةِ» همانطور که زیر کاه میزنی، در هوا پخش میشود، من شمشیر بزنم تو را متلاشی میکنم و این کار را هم کرد. این را بچّههای امام حسن علیه السّلام شنیده بودند. سه تا پسر امام حسن علیه السّلام که در کربلا شهید شدند، جمع سنّ آنها 40 سال است. پسر بزرگ که خیلی غریب است ما روضهی او را نمیخوانیم. احتمالاً شوهر حضرت سکینه است عبدالله اکبر؛ به او ابوبکر میگویند که کنیهی او است، این وقتی به میدان رفت، همین رجز امیر المؤمنین علیه السّلام را با یک مصرع تغییر خواند: «إِنْ تُنْكِرُونِي فَأَنَا ابْنُ حَيْدَرَهْ»[3] آن کسانی که من را نمیشناسند، بدانند من پسر حیدر هستم. «ضِرْغَامُ آجَامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرَهْ» این آقا 16 سال دارد. در کربلا آن کسانی که رجز خواندند، همه وارد هستند، همه فرماندهان هستند، میدانید عمدهی یاران امام علیه السّلام اصلاً جنگ تن به تن نکردند اینها از دور تیرباران شدند؛ آنها که جنگ تن به تن کردند ویژهها هستند، همه هم رجز دارند 40 سال، 30 سال جنگیدند. فقط آن کسی که رجز نداشت، آن غلام سیاه بود. چون رجز هم اینطور است که اوّل باید خود را معرّفی بکنی؛ وارد میدان بشوی، خود را معرّفی نکرد. گفت: من… زهیر میتواند بگوید: «أَنَا زُهَيْرٌ وَ أَنَا ابْنُ الْقَيْنِ»[4] «أَنَا حَبِيبٌ وَ أَبِي مُظَاهِرٌ»[5] میتوانند بگویند. «أَنَا يَزِيدُ وَ أَبِي مَهاصِرُ»[6] أبو الشّعثاء کندی. من بروم بگویم چه کسی هستم! چه کسی پدر من را میشناسد. لذا رفت میدان گفت: «أَمِيرِي حُسَيْنٌ وَ نِعْمَ الْأَمِيرُ»[7] شهدای کربلا که افتادند، جنادهی انصاری هم شهید شد، او هم رجز خواند پسر او پیش امام حسین علیه السّلام آمد 13 سال داشت، میدانم این شبها الحمدلله رجز او را خواندند من میخواهم همه را بگویم تا به قاسم برسیم. آمد پیش امام حسین علیه السّلام گفت: آقا جان اجازه بده من بروم. مولای ما فقط اینطور نیست که قاسم بن الحسن را اذن ندهد، فرمود: پدر تو تازه شهید شده است، خدا مادرت را برای تو نگه بدارد، برو پیش مادر خود. گفت: مادرم خواهش کرده است. سلام خدا به شهید حججی، سلام خدا به مادرش، به همسرش، به فرزندش، به پدرش. گفت: مادرم خواسته است. ما داریم مادران شهیدی که وقتی بچّههای آنها شهید شدند، به شوهر گفت برو. برو نگذار این علم زمین بماند. تو نگذار آقای ما غریب باشد. حضرت دید این جوان حیف است گفت: برو میدان. برداشت من این است که عمرو بن جناده -13 سال دارد- هم فکر نمیکرد که روزی بجنگد، او هم رجز آماده نکرده بود. هر رجزی را اگر میخواست باز نشر بکند، اسم کسی در آن بود أنا زهیر، أنا یزید، أنا حبیب. یک کسی دل او را برده بود، لذا او هم که رفت میدان گفت: «أَمِيرِي حُسَيْنٌ وَ نِعْمَ الْأَمِيرُ»[8] اینها خیلی در میدان فداکاری با کلاس هستند ولی آن کسی که کلاس او به هیچ کسی قابل قیاس نیست، آن آقای 13 ساله است که حتّی یک مصرع رجز یک کسی دیگر را عوض نکرد. دو تا رجز کامل است که برای خود او است.
چون شب عاشورا آمد یک وقت ایستاده بود دید امام حسین علیه السّلام دارد با یاران خود صحبت میکند؛ ادب کرد، کنار ایستاد، کنار رزمندهها نایستاد. تمام که نشد جلو آمد عرض کرد: عمو فردا من چه میشوم؟ برای خانوادهی امام حسن علیه السّلام سخت است که ببینند به زن جسارت میشود، من چه میشوم؟ حضرت آنجا که مقام اذن دادن نبود، مقام اخبار بود، خبر بده. گفت: قاسم جان مرگ نزد تو چگونه است؟ یک کاری کرده است که انبیاء الهی باید بروند یاد بگیرند. در این مقام اسماعیل به پدر خود عرض کرد که «سَتَجِدُني إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ»[9] من صبر میکنم. قاسم نمیدانم چه کلاسی دارد که فرمود: «أَحْلَى مِنَ العَسَلِ» من به استقبال میروم، من صبر میکنم من به تو التماس میکنم که بگذاری بروم. سیّد الشّهداء سلام الله علیه یک نگاهی به او کرد؛ برای اینکه یتیم امام حسن علیه السّلام است. فرمود: البتّه قاسم جان به تو بگویم شیرخوار من را هم میکشند. قاسم نگران شد عرض کرد: مگر به خیمهها حمله میکنند؟ بیشتر مصر شد که به میدان برود. از خانوادهی ما همان پدرم کافی است؛ فردا ظهر که شد وقتی علی اکبر سلام الله علیه به میدان رفت، قاسم با خود تمرین کرده است، کار کرده است؛ گفت: هم اسم پدرم را زنده میکنم، هم اسم جدم امیر المؤمنین علیه السّلام را. (همّت بلند دار که مردان روزگار) إنشاءالله امشب به ما همّت بلند بدهد، پرواز بکنیم. راوی دشمن میگوید؛ من این دو سه شب همیشه مجبور هستم روضهها را تکرار بخوانم، چون باید عین واقعه را بگویم؛ حیفم میآید از خودم حرف بزنم. راوی دشمن میگوید: نگاه کردیم وقتی علی اکبر شهید شد و ابا عبدالله الحسین جگرش سوخته بود، دیدیم «بَرَزَ غُلَامٌ» یک نوجوانی از دور به چشم آمد. چهرهی او مثل ماه میدرخشید. پسر امام حسن علیه السّلام است. آمد مقابل امام حسین علیه السّلام اینطور نقل میکند راوی از دور میبیند. میگوید: کفش به پا نداشت، زره به تن نداشت، خود به سر نداشت، شمشیر او هم بلند بود، روی زمین میکشید. آمد مقابل ابا عبدالله الحسین تا حضرت برگشت قاسم را دید، دید قاسم با این هیبت که آمده است، ماندنی نیست. لذا میگوید: تا حضرت اباعبدالله قاسم را دید شروع به گریه کردن کرد. قاسم میداند امام حسین علیه السّلام یتیم نواز است، درخواست کرد، امام حسین علیه السّلام امتناع شدید کرد. راه بلد هستند، اینها راه را بلد هستند، به ما هم یاد دادند «جَعَلَ (در منبع یافت نشد) يُقَبِّلُ يَديَه»[10] یتیم امام حسن علیه السّلام خم شد روی دست سیّد الشّهداء علیه السّلام را بوسید. امام حسین علیه السّلام تأمّل کرد گفت: نمیشود. «جَعَلَ يُقَبِّلُ يَديَه وَ رِجلَيه» به پای حضرت افتاد. تو را به خدا نگذار من بمانم. او را به بغل گرفت، خواست به میدان برود «فَخَرجَ وَ دُمُوعُهُ تَسيلُ عَلى خَديهِ» رفت به سمت میدان صورت او خیس از اشک بود. دو تا از جملههای او را عرض بکنم إنشاءالله امام حسن علیه السّلام الآن به من اشراف دارد، دارم فضایل پسر شما را میگویم. اوّل گفت:
«إنِّى أنَا القَاسِمُ مِن نَسلِ عَلى»[11] بغض علی دارید
«إنِّى أنَا القَاسِمُ مِن نَسلِ عَلى نُحنُ وَ بَيتِ اللّهِ أولى بالنِّبى»
کوتاه بکند این شمر و آن حرام زاده حق ندارند به اینجا بیایند «إنِّى أنَا القَاسِمُ مِن نَسلِ عَلى» بعد یک جمله گفت که پدرش هم به کربلا بیاید.
«إِنْ تُنْكِرُونِي فَأَنَا فَرْعُ الْحَسَنِ»[12] پسر شیر جمل هستم. این رجزها را آماده کرده بود، خود را از قبل آماده کرده بود. قاسم با آن کسانی که در لحظات آخر آمدند فرق دارد. خدا از معرفت او به ما نصیب بکند. امام هادی علیه السّلام فرمود: قاسم جان «جَعَلَنَا اللَّهُ مِنْ مُرافِقِيكَ فِی الجَنَّه» خدا من را از دوستان تو در بهشت قرار بدهد. اسم علی و حسن را آوردی، نمیدانی با تو چه کار میکنند. او را دوره کردند؛ شاید دلشوره به جان سیّد الشّهداء علیه السّلام افتاد. گرد و خاک بلند است تا صدا بلند شد «یَا عَماه عَلیکَ مِنی السَّلام» وقتی امام حسین علیه السّلام خود را رساند، هیچ کجای کربلا من ندیدم سیّد الشّهدا علیه السّلام اینطور باشد؛ راوی میگوید: اشک ابا عبدالله جاری بود، بعد یک جمله فرمود، فرمود: «عَزَّ وَ اللَّهِ عَلَى عَمِّكَ»[13] به خدا قاسمم برای من سخت است که ببینم تو استغاثه میکنی، دیگر کاری از دست من برای تو برنمیآید.
[1]– الخصال، ج 2، ص 561.
[2]– مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج 3، ص 129.
[3]– همان، ج 4، ص 109.
[4]– الأمالي (للصدوق)، ص 160.
[5]– همان.
[6]– مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج 4، ص 103.
[7]– همان، ص 104.
[8]– بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج 45، ص 27.
[9]– سورهی صافات، آیه 102.
[10]– بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج 45، ص34.
[11]– همان، ص 42.
[12]– مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج 4، ص 106.
[13]– بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج 45، ص 67.