حجت الاسلام کاشانی روز چهارشنبه مورخ 16 خرداد 97 مصادف با شب بیست و دوم ماه مبارک رمضان به ادامه ی سخنرانی پیرامون مسئله ی «نقش اشعث در تخریب حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام» پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم می شود.
برای دریافت صوت این جلسه، اینجا کلیک نمایید.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ * أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ»[1]
«رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری * وَ یَسِّرْ لی أَمْری * وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی * یَفْقَهُوا قَوْلی»[2]
«إلهی أَنْطِقْنِی بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَى»[3]
صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها
هدیه به پیشگاه امیرالمؤمنین علیه أفضلُ صلواةِ المُصَلّین صلواتی هدیه بفرمایید.
این شبها چون دستِ خالی محضرِ امیرالمؤمنین علیه السلام میرسیم، بزرگان به ما آموختهاند اگر زمانی خواستید به زیارت بروید، خودتان به زیارت نروید، به نیابت بروید.
مضمونِ یک روایت از امام جواد علیه السلام این است که از طرفِ مادرم زیارت کنید، طواف کنید.
زهرای مرضیه سلام الله علیها به نوعی برای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و امیرالمؤمنین علیه السلام هم جایگاهِ مادری دارند، (از جهت شفقت و ایجادِ بسترِ پیشرفت) لذا از طرفِ امیرالمؤمنین علیه السلام صلواتِ حضرت زهرا سلام الله علیها را به روحِ مطهّر زهرای اطهر سلام الله علیها هدیه میکنیم، و بعد بحث را شروع میکنیم.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِكَ وَنَبِیِّكَ وَاُمِّ اَحِبّآئِكَ وَاَصْفِیآئِكَ الَّتِى انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ اَللّهُمَّ كُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَكُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها اَللّهُمَّ وَكَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْكَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الأعْلى فَصَلِّ عَلَیْها وَ عَلى اُمِّها صَلوةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ .[4]
هدیه به پیشگاه حضرت حجت ارواحنا فداه صلواتی هدیه بفرمایید.
مرورِ جلسه ی قبل
موضوع مباحثِ ما فعلاً نقش اشعث در حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام و شناختِ رفتارِ حکومتیِ حضرت است.
عرض کردیم که او جایگاهی داشت، هم شاهزادگی، یَمنیتَبار بودن، ریاستِ قبیله، حال که میخواهم یادآوری کنم، دو سه جمله هم که شبهای پیش هر دفعه بخاطرِ عجله نگفتهام را الآن عرض کنم.
او زمانِ خلیفهی اول مرتد شد، زکات نمیداد و منکر زکات شد؛ حکومتِ خلفا برای اینکه بعضیها را بُکُشند به آنها اتِهامِ ارتداد میزدند، (مانندِ مالک بن نویره) اینها مرتد نبودند، میگفتند: زکات را باید به خلیفهی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم داد، نه به غاصب! اینها را به نامِ مرتد کشتند، یعنی این دسته اصلاً مرتد نبودند.
اما اشعث هم منکرِ زکات شد و هم معترف به ارتداد؛ خلاصه با خلیفهی اول جنگید و برای اینکه چند نفر از نزدیکانِ خود را نجات دهد به قبیلهی خود خیانت کرد و خلیفه هم با او زد و بند کرد و خواهرِ خود را به او داد و نقش اشعث در زمانِ خلیفهی دوم پُررنگتر شد، رئیسِ قبیلههای کِنده و رَبیعه شد، در زمانِ عثمان وقتی دخترِ خود را به پسرِ عثمان داد، خلیفهی سوم او را فرماندهی آذربایجان کرد، او رسماً سالانه یکصد هزار دِرهم دریافت میکرد.
برای اینکه ببینید یکصد هزار دِرهَم چقدر است، آن زمان با هشتاد دینار میتوانستی خانهی اشرافی بخری!
هشتاد دینار در بدترین حالت و حداکثر ده هزار دِرهَم است، میخواهم متوجّهِ عدد و رقم باشید که او سالانه چه اندازه میگرفت، یک خانهی اشرافی کمتر از ده هزار دِرهَم بود! اشعث چقدر میگرفت؟ یکصد هزار دِرهَم!
در خاطر دارید که عرض میکردم او خیلی اهل ولخرجی بود؟ اینها از این حقوق نجومیهایی بود که الآن مدیران تصویب میکنند. یعنی ظاهرِ آن شرعی است، ظاهرِ آن قانونی است، اما خیلی از این پولها از گوشتِ سگنجستر است، خودشان هم میدانند، برای همین هم آن را کتمان میکنند و جرأت نمیکنند جایی بگویند، جرأت نمیکنند بعضی از قوانین را بگویند، چون خودشان هم میدانند این قانون نیست.
یکصد هزار دِرهَم یعنی حقوقِ دویست ژنرالِ نظامی!
به مردمِ کوفه، به آن سرداران که در جنگ شرکت میکردند سالی پانصد دِرهَم میدادند، دو نفر میشود هزار دِرهَم، بیست نفر میشود ده هزار دِرهَم، دویست نفر میشود یکصد هزار دِرهَم!
الآن یک نفر که در یک پست نظامی به عنوانِ مثال سرهنگ است، سالی پنجاه شصت میلیون تومان میگیرد، آن را در دویست ضرب کنید، ببینید چقدر میشود. این پولِ کلانی است.
این مقدارِ رسمیای بوده است که او میگرفته است، و خیلی هم خوب خرج میکرد، و انسانی هم که خوب خرج میکند، بالاخره بعداً خیلیها هوای او را دارند.
زمانِ امیرالمؤمنین صلواة الله علیه، وقتی حضرت به کوفه تشریف آوردند و حاکمِ کوفه شدند، او را عزل کردند، به جهاتی اشعث را تحمّل نکرد، خیلی اوقات به امیرالمؤمنین علیه السلام چیزی تحمیل شده و او نیز پذیرفته است، ولی مادامی که تحمیل نشده است… اینطور نیست که از طرفِ خود خلاف انجام دهد، اشعث از نامهنگاریهایی که با جَریر کرده، مشخص است دنبالِ این بود که از فرصت سوء استفاده کند. درست مانند طلحه! طلحه میخواست به حکومت برسد، منتظر بود که مردم برای بیعت با او بیایند، زمانی گذشت و دید کسی برای بیعت نیامد، علّت را جویا شد و در پاسخ گفتند که مردم رفتهاند با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت کنند، بلافاصله خود را به امیرالمؤمنین علیه السلام رساند و «اول بَايِعْ عَلِيّاً» این یَدِ شَلاءِ طلحه است، یعنی وقتی دید حکومت به او نمیرسد، پیشِ خود گفت: حالا شاید یک استان برسد! یعنی به طمع با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت کرد.
امیرالمؤمنین علیه السلام به اینهایی که مقابلِ دارالحکومهی حضرت میایستادند و مدام اظهار تمایل به مقام و منصب میکردند، چیزی نمیدادند، اشعث نیز دنبالِ این بود که چیزی هم عایدِ او شود، سابقهی ارتداد داشت، یعنی هم بدسابقه است، هم وفادار نیست، هم به حکومت دلبسته است زیرا که برای او منفعت دارد، امیرالمؤمنین علیه السلام هم نه تنها به او، بلکه به امثالِ او و طلحه و زبیر و… هیچ چیزی ندادند. عرض کردیم که وقتی اشعث آمد، حضرت میخواستند ریاستِ کِنده و رَبیعه را هم از او بگیرد، و حتی قصد داشتند ریاستِ کنده را هم از وی بگیرد، زیرا این شخص لایق نیست.
منتها چون درگیری شد و ماجرای قبیلهگرایی پیش آمد و دو قبیله با یکدیگر درگیر شدند و نزدیک بود تنشِ بینِ آنها جدی شود و به کشتار برسد، حضرت کوتاه آمدند.
ببینید وقتی کسی حاکمِ اسلامی است و مردم با او بیعت میکنند، طبیعتاً مُطاع است و باید به حرفِ او گوش دهند، لذا امیرالمؤمنین علیه السلام میفرمایند من اینطور نیستم که برای دنیای شما آخرتِ خودم را خراب کنم، من به آنچه صحیح است عمل میکنم، منتها اگر جامعه را به سمتی بردند که خواص نتوانستند رفتار امیرالمؤمنین علیه السلام را برای مردم تبیین کنند، یا اینکه آنها خواستند شهوترانی کنند…
من یک مثال برای شما بزنم، مثلاً الآن کسی در این موضوع که مسئلهی حجاب حکمِ قرآن است شک دارد، حکمِ خدای متعال نیست؟ چرا!
فقهایی که در اهل فضیلت هستند، آیا در اینکه حکومت باید دربارهی حجاب… حالا اینکه این حکومت خیلی از اشکالات را دارد، بعضی کارها در آن اتفاق میافتد و توان جلوگیری از آن را ندارد هم سرِ جایِ خود، اما اهلِ خبره شک دارند که دولت وظیفهی الزام به شریعت دارد؟ بله، دولت وظیفهی فرهنگسازی و خیلی مسائلِ دیگر هم دارد، (آنها را میدانم، اما بالاخره چه؟) اگر ارگانهای فرهنگی در تربیتِ مردم کمکاری کردند که نباید نیروی انتظامی تخفیف دهد. نیروی انتظامی آخرین پُل است.
بله! درست است که باید در مدرسه به مردم آموزش دهند که آنها از چراغ قرمز رد نشوند، اما اگر آموزش هم ندهند پلیس جریمه میکند، چون اگر او هم کنار بگذارد شهر بهم میریزد. پلیس که نباید کم کاری کند، البته این صحیح است که ارگانهای فرهنگی باید قبل از آن کار کنند و بعنوان مثال بگویند که باید کمربند ببندید، چراغ قرمز رد نکنید و… آموزش بدهند، درس بگذارند، بحث کنند، آموزشهای جانبی بدهند، فعالیّتهای اجتماعی انجلم دهند و… اما اگر هم انجام ندهند پلیس باید کارِ خود را انجام دهد. کسی شک دارد؟ نه!
شما میببینید که این سالیانِ اخیر خیلیها که میخواهند به مناصبِ اجتماعی برسند، حجاب را تخریب میکنند.
میخواهم بگویم که تصور نکنید کوفیهایِ آن زمان وقتی بخاطرِ کِندیها و رَبیعهایها درگیر شدند، خیلی انسانهایِ شاخداری بودند، نه! مانندِ مردمِ خودمان بودند، در این شبها نمیخواهم بحثِ من سیاسی شود، (نه اینکه آمادگی نداشته باشم، دوست ندارم شبهایِ ماه مبارک رمضان بحث را با نامِ برخی انسانها و اعمالشان کثیف کنم) وگرنه شما خیلی از این اتّفاقاتی که در دورههای ما میافتد… مانندِ اینکه بعضی از اتفاقاتِ عجیب میافتد و طرف مجدداً زیرِبار نمیرود، این بخاطرِ منافعِ باندی است، یعنی میخواهم بگویم که کوفیانِ آن زمان شاخصهی عجیبی نداشتند، مثلِ ما بودند، درگیر چیزهایی بودند که ما به نوعی درگیر آنها هستیم.
در همین سمتِ شرقِ کشور جاهایی داریم که طرف مذهبی است، نمازخوان است، ولی اگر پدرِ خانه ببیند که عروسِ او مقابلِ برادر شوهرِ خودش حجاب دارد، ناراحت میشود و میگوید مگر پسرِ من چشمچران است؟ آقا این حکمِ قرآن است…
نماز میخوانند، شبهای قدر قرآن به سر میگذارند، اما میگویند چه کسی این حرفها را زده است؟ پس روحانیّت چشمچران هستند که مردم سریع حجابِ خود را درست میکنند؟ نه! حکمِ خداست! باید مقابلِ نامحرم حجابِ خود را رعایت کنی. بندهی خدا میگفت: من نمیتوانم ازدواج کنم، گفتم: چرا؟ گفت: چون من پنج برادر دارم و اگر همسرم مقابلِ برادرانم حجاب داشته باشد پدرم ناراحت میشود، اینها مشکلِ تربیتی است، نگاهِ فرقهای آن نسبت به دین قوّت دارد.
اگر به خاطر داشته باشید در انتخاباتِ قدیمترها اینگونه بود که این سوال را میپرسیدند: اول ایرانی هستی و بعد مسلمان؟ یا اول مسلمان هستی و بعد ایرانی؟ این از همان حرفهاست…
مثلاً کسی میگوید: خوب من هم ایرانی هستم و هم مسلمان، این حرف یعنی چه؟ یعنی اگر بینِ یک میلِ ایران دوستانه و یک امرِ اسلامی تعارضی پیش آمد، کدامیک را ترجیح میدهی؟ منظور این است.
وگرنه من هم ایرانی هستم و هم مسلمان، نه ایرانی بودنِ خود را انکار میکنم و نه مسلمان بودنم را!
یعنی چه اول ایرانی هستی یا اول مسلمان؟ و چه خیانتهایی که بعضیها کردند که خدای متعال از سرِ تقصیراتِ آنها نگذرد… همان کسانی که آقا در همین موضوع فرمودند که خدا از سرِ تقصیراتشان بگذرد.
میخواهم بگویم که کوفیان انسانهای عجیبی نبودند، یعنی کِندیها گفتند که رئیسِ ما سی سال رئیسِکل بود، حالا وقتی شما او را محدود میکنید، باید این رَبیعهایها بیایند رئیسِ ما بشوند؟ وقتی فشار آوردند و درگیری شد، حضرت اشعث را برگرداندند.
عرض کردیم رفتند جنگیدند و جنگ سخت شد و لیلة الهریر و سخنرانیِ اشعث و خسته شدند و حکمیّت را پذیرفتند.
حکمیّت یعنی چه؟
یک نکتهای میخواهم عرض کنم که شاید در جایِ دیگری گفته باشم، ولی جایِ آن دقیقاً در همین سلسله بحثها است.
یکی از درسهایِ تلخِ تاریخ است که ما خیلی به آن نزدیک هستیم، یکی از احمقانهترین تعلّقاتِ تاریخ اینجا اتّفاق افتاده است، شما اصلاً تصویر کنید که حکمیّت یعنی چه؟ یعنی اینکه ما نمیدانیم خلیفهی مسلمین علی بن ابیطالب است یا معاویة بن ابی سفیان، باید نشستی بگذاریم و داور آن را تعیین کند!
حال من بازمیگردم تا ببینیم آیا واقعاً اینگونه است؟ اینطوری نبوده است.
اولاً کوفیان هزاران سال سابقهی دشمنی با قریشیها داشتهاند، چون کوفیها یَمَنی بودهاند، و اینکه بخواهند دهانِ معاویه را به خاک بمالند برای آنها حائزِ اولویّت بود، اصلاً کوفیان در این موضوع شک نداشتند که معاویه جرثومه فساد است، حتی ابوموسی در ماجرای حکمیّت ابداً نگفت که معاویه حق دارد، بلکه گفت: نه معاویه و نه علی! حتی ابوسفیان! در کوفه هیچ کس طرفدارِ قریش نیست، آن هم بنی امیه.
دوم: همهی حکومت در دستِ امیرالمؤمنین علیه السلام است و یک استان هم در دستِ معاویه.
شما فرض کنید مثلاً کشورِ ما با یکی از استانها بخاطرِ جداییطلبیِ آنها درگیری داشته باشد، چون خوزستانیها اهلِ جداییطلبی نیستند آنها را مثال میزنم. رئیس جمهورِ ما یک نماینده میفرستد و آن مردم هم یک نماینده، تا آنها با یکدیگر صحبت کنند، نهایتِ آن این است که بگویند مثلاً خوزستان جدا شود، این نهایتِ کار است، این معنی ندارد که بگویند خوزستانیها تعیین کنند کشور چه بشود، به فرضِ اینکه خوزستانیها جدایی طلبی کنند، در نهایت درخواستِ آنها این است که خوزستان جدا شود.
شام تنها تکّهای از جهانِ اسلام است، چرا برای همهی جهانِ اسلام که در خلافتِ امیرالمؤمنین علیه السلام شکّی نداشتند و همه بیعت کرده بودند… شامیها یک نماینده و همهی جهانِ اسلام هم یک نماینده. اصلاً این منطقی است؟ منطقی نیست. مثلاً اگر یک استان با یک استان باشد، سهمِ آنها برابر است، اما چرا یک کشور با یک استان برابر شوند؟ این چه بُرد بُردی است؟ اصلاً یک یک نیستند.
سوم: نمایندهی معاویه دربست در اختیارِ معاویه است، نمایندهی این طرف هم مخالفِ امیرالمؤمنین علیه السلام!
ابوموسی اشعری معزول است، امیرالمؤمنین علیه السلام او را از کوفه عزل کرده است، او هم کینه به دل گرفت و اصلاً جنگ را حرام اعلام کرد. این چه نسبتی است؟
کوفیها افتخار میکردند که ای کاش ما جزوِ قاتلینِ عثمان باشیم، وقتی بین امیرالمؤمنین علیه السلام و معاویه درگیری شد، ادعای معاویه چه بود؟ شما عثمان را کشتهاید، قاتلانِ او را تحویل بدهید. یعنی من ولیِ دَم عثمان هستم و شما باید قاتلانِ او را تحویل دهید، اگر امیرالمؤمنین علیه السلام قاتلانِ عثمان را تحویلِ معاویه میدادند، او هیچ بهانهای نداشت، کوفیها اصلاً در این موضوع شک نداشتند که عثمان مَهدور الدَّم است.
«کانَ عَمّار یَشتُمُ» «کانَ عمّار» یعنی ماضیِ استمراری، عمّار همینطور که راه میرفت به عثمان فحش میداد، نه تنها عمّار! همهی کوفیان به عثمان فحش میدادند، اصلاً در اینکه عثمان مَهدور الدَّم است شک نداشتند، بعضیهایِ آنها با افتخار میگفتند که ما هم قربةً الی الله یک ضربه زدهایم، یکی گفت: من نُه ضربه به او زدم قربةً الی الله، بعد خنجرِ خود را هم نشان میداد که چگونه زده است.
البته آنها که عثمان را کشتند، گروههایِ مختلفی هستند، یارانِ طلحه در آنها هستند، از مصر هستند، از کوفیان هم هستند.
مثلاً عمرو بن حمق خزاعی (از اصحابِ برجستهی امیرالمؤمنین علیه السلام) میگفت: من نُه ضربه زدم، اصلاً کوفیها به اینکه قاتلِ عثمان باشند افتخار میکردند، اصلاً در اینکه عثمان مَهدور الدَّم است شکّی نداشتند، مثلاً شما بروید رَجَزها را دنبال کنید.
اصلاً مانند این است که فلان قاتلِ بزرگ که چندین قتل انجام داده است را بگیرند و اعدام کنند، اصلاً کسی ناراحت نمیشود، میگویند مُرد که مُرد، مَهدور الدَّم بود که مُرد. اصلاً کسی شک نداشت.
پس ببینید، در اینکه عثمان باید کشته میشد هیچ شکّی نداشتند، امیرالمؤمنین علیه السلام هم همین را میفرمودند، میفرمودند عثمان مَهدور الدَّم بود، البته من در کشته شدنِ او دخالتی نکردهام!
مثلِ اینکه «خفّاشِ شب» را میخواهند اعدام کنند، میگویند چه کسی میآید زیرِ چهارپایهی او را بِکِشد؟ من نروم آن کار را انجام بدهم، این بدین معنی نیست که من او را مَهدور الدَّم نمیدانم.
علّتِ وقوعِ حکمیّت در اوج اقتدار چه بود؟
کوفیان در اینکه عثمان مَهدور الدَّم است شک نداشتند، در منطقهی نظامی هم نود و پنج درصد پیروزی داشتند، جهانِ اسلام دستِ امیرالمؤمنین علیه السلام بود که ایشان حاکمِ کوفه بود، کوفیان با قریشیها کینهی هزاران ساله داشتند، این وسط حکمیّت دیگر چیست؟!
اصلاً این ابلهانه است، شما ببینید اصلاً میتوانید تصویر کنید؟ فقط یک اتّفاق افتاد که آن اتّفاق متأسفانه در دورهی ما هم مدام تکرار میشود، منافعِ یک گروه باعث شد تا اینها امنیّتِ ملّی را وجهالمصالحهی دعواهای حزبی کنند، منافعِ یک گروه باعث شد تا اینها منافعِ کل را بدهند تا یک گروه از یک گروهِ دیگر برتری پیدا کند.
فرض کنید مثل اینکه در کشورِ ما برای اینکه یک گروهی در انتخابات رأی بیاورند برود یک قراردادِ خارجی را ذلیلانه امضاء کند برای اینکه در انتخابات از رقیب پیشی بگیرد، (این اتفاق هیچ وقت نمیافتد، شما فرض کنید) چطور میشود؟ چون میخواسته در انتخابات پیروز شود مقدارِ زیادی خرابی به بار آورده و مهم نبوده… مثلِ چه کسی؟ مثلِ اینکه من مسئولِ گمرک هستم، میخواهند هزار میلیارد تومان وارد کنند، پنجاه میلیارد تومان بگیرم و ندید بگیرم! کشور برای هزار میلیارد تومان متحمّلِ خساراتِ بسیاری میشود، من میگویم در عوض پنجاه میلیارد تومان در حسابِ من پول موجود است.
کسی که رشوه میگیرد دقیقاً همین کار را انجام میدهد، وگرنه برای کشور احمقانه است، قاچاق تولید را نابود میکند، پس یک شخصِ رشوه بگیر چطور قبول میکند؟ میگوید: برایِ جیبِ من خوب است!
حال اینها میگویند: برایِ منافعِ گروهِ ما خوب است، ما میخواستیم برویم کارِ تبلیغاتی و فرهنگی کنیم، به پول نیاز داشتیم… یعنی چه زمانی امنیّتِ کشور و منافعِ ملّی سیلی میخورد؟ زمانی که گروهها برای منافعِ خودشان آن را وجه المصالحه قرار دهند، این اتّفاق افتاد که الآن تصویرِ آن را عرض میکنم.
وگرنه حکمیّت اصلاً عاقلانه نبود، تا گفتند از جنگ خسته شدیم و قرآن به نیزه شد و گفتند آنها میخواهند حکمیّت را امضاء کنند، خستگیِ جنگ را هم به آن اضافه کنید، شعار دادند و گفتند که ما میخواهیم سایهی جنگ را از سرِ شما برداریم، پس چه کاری انجام دهیم؟ گفتند: حکمیّت!
باشد، امّا حکمیّتِ عاقلانه چه بود؟ سایهی جنگ را کم کنیم، چند نفر بیاوریم تا ببینیم این شامیها چه میگویند؟ نهایتاً به اندازهی ادعایشان یک طرفه میبخشیم. مثلاً استانِ شام را به شامیها میدهیم. یعنی از یکدیگر جدا میشویم، خوب است؟
این کار را نکردند، گفتند: یکی از شما و یکی از ما برای جهانِ اسلام تصمیم بگیریم، خوب این اصلاً عاقلانه نبود، خیانت کجا مشخص شد؟ خیانت از عباراتِ سخنرانیِ اشعث مشخص شد.
اصلاً باشد، ما حکمیّت را با اینکه احمقانه است پذیرفتیم، آنها عمروعاص را میآورند که بازوی معاویه است، ما هم ابن عباس را میآوریم، هم فرماندهی جنگ است، هم در جنگ فرار نکرده است، هم تیزهوش است، قبول نکردند، گفتند: آنها قریشی هستند، این هم قریشی، هردو قریشی میشوند، پس ما یَمَنیها این وسط چه میشویم؟ (مردم کوفه) ما جنگ کنیم و جنگ کنیم و این همه کشته بدهیم و حالا… نه نمیشود، باید حتماً یَمَنی باشد؛ حضرت فرمودند: مالک اشتر، گفتند: خودِ مالک جنگ درست کرده است، مالک اصلاً خودِ تو هستی، مالک حرفِ تو را میزند، حضرت فرمودند: خوب عمروعاص هم حرفِ معاویه را میزند، گفتند: نه!
یعنی اینها دنبالِ چه بودند؟ یعنی شما مدام متنِ مذاکرات را میآورید و میگویید درست ترجمه کنید، واو به واو، اما دردِ او اصلاً این حرفها نیست، این را وجه المصالحه کرده است که چیزِ دیگری بدست بیاورد، لذا او اصلاً منطق ندارد؛ گفتند: نه! نمیشود! ابوموسی خوب است، چرا؟ چون شاید از این مذاکرات یا یک یَمَنی آمد و خلیفه شد، یعنی بعد از چند هزار سال رقابت، ما شاهِ قریشیها میشویم، یا اگر نشد هم یک قریشی بالا بیاید که خیلی هوایِ یَمَنیها را داشته باشد، چون علی فایدهای ندارد، چون علی سلام الله علیه ظالم نبود، او عدالت داشت.
امیرالمؤمنین علیه السلام بر خلافِ قریشیها به یَمَنیها بسیار احترام میگذاشتند، مثلاً در جایی فرمودند که شما صَنامِ عرب هستید، بالاترین نقطهی شتر کوهانِ اوست، یَمَنیها را به کوهانِ شتر تشبیه کردند، فرمودند: شما تاجِ عرب هستید، گفتند: آقا خوب است که شما اینها را میفرمایید، اما ما را رئیسِ قریشیها کنید، مثلاً چند استانِ اضافه به ما بدهید، ما را خاص ببینید، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: نه! ما بیعدالتی نداریم.
لذا اینها دنبال کسی بودند که بیشتر به آنها بدهد، امیرالمؤمنین علیه السلام به اندازهی حق میدهد، نه بیشتر! اما اینها دنبالِ حق نبودند، اینها دنبالِ اضافهخواری بودند، چه کسی میتواند این کار را انجام دهد؟ گفتند: ابوموسی میتواند، گفتند ابوموسی ابلَه است.
همهی اینها را برای این جمله گفتم، اشعث گفت: اگر ما در این مذاکرات بازنده باشیم، برای ما شرف دارد تا اینکه برنده باشیم، چون میگوییم یک یَمَنی برای مذاکرات فرستادیم. اقلاً میگوییم در حکمیّت که قرار است برای همهی جهان اسلام تعیین تکلیف شود، یک طرفِ آن یک یَمَنی بود، بالاخره ما یک جایگاه پیدا کردیم، یعنی یک سرِ حَکَمیّت ما بودهایم، حتی اگر ببازیم هم میارزد.
اشعث گفت: همین که ما در مذاکرات باشیم و بازنده باشیم بهتر است تا ببریم و ما در مذاکرات نباشیم. یعنی ما دنبالِ حق نیستیم، ما دنبالِ منافعِ خودمان هستیم.
شما اصلاً نمیتوانید غیر از این حکمیّت را تصویر کنید.
اگر قوم یا ملّتی به دنبالِ حق نباشد،… به طرف میگفتند از فلان مذاکره که سرخپوستها با زردپوستها بستند، متنِ آن را خواندهاید که در حالِ طرفداری از آن هستید؟ میگفت: نه! میگفتند: پس چرا طرفداری میکنی؟ میگفت: نَفسِ مذاکره خوب است. میگفتند: چه چیزی دادهاید رفته است؟ میگفت: کلیّتِ آن اثر دارد.
لذا شما مدام منطقی بحث کن و مضرّاتِ آن را بگو، میگوید: مهم نیست، اگر همه را هم بدهیم برود، ما توانستهایم با برادر عمروعاص چند قدمی همصحبت شویم، با یکدیگر دست دادهایم… اصلاً فایدهای ندارد شما بخواهید با این انسان در موردِ متنِ موضوع صحبت کنید که در حکمیّت چه اتّفاقی افتاد.
اشعث گفت: اول سایهی جنگ را برداریم، دوم اینکه ریاست را به یَمَنیها برگردانیم.
بالاخره قبول کردند مذاکره کنند. مدام به ابوموسی میگفتند که در میهمانیهای عمروعاص شرکت نکن، آن زمان نمیتوانستند از نوههایشان عکس بگیرند و به یکدیگر نشان دهند، همچنین تجهیزاتی نبود، طورِ دیگری همدیگر را تحویل میگرفتند، غیررسمی مذاکره میکردند، مثلاً آن زمان مُد نبود کنارِ رودخانه راه بروند، فرض بفرمایید که در میهمانیِ خصوصیِ یکدیگر شرکت میکردند، مدام عمروعاص برای ابوموسی میهمانی ترتیب میداد، به عمروعاص گفتند که این اندازه با او غیررسمی نشو، او بسیار زیرک است، گفت: او متوجّه میشود که باید به اصحابِ پیغمبر احترام بگذارد، «أحنف بن قيس» «إبن عباس» «مالک اشتر» و… متعدد پیش او میرفتند و میگفتند که اینطور نباشد که او مدام به شخصِ تو خدمات بدهد و فقط حرف بزند، مذاکرات را مکتوب کنید، به یکدیگر متن بدهید، اینهایی که عرض میکنیم دقیقاً عینِ تاریخ است، مدام با یگدیگر گفتگو کردند، متنِ مذاکرات را فردا عرض میکنم، عمروعاص شخصی نبود که متنِ مذاکرات به کسی بدهد، متنِ مذاکرات نه نتیجهی توافقات…
در سالیانِ اخیر فقط یک بار اتفاق افتاده است که متنِ مذاکراتِ قرارداد بسیار مهمّی مشخص نیست.
خیانتِ ابوموسی اشعری به امیرالمؤمین علیه السلام
به ابوموسی گفتند که متنِ آن را بنویسید و امضاء کنید که نشود از عباراتِ آن عدول کرد، مشکلی هم نداشتند، چون هر دو طرفِ مذاکره عربزبان بودند، عمروعاص شخصی نیست که متن مذاکرات را بدهد، وقتی هم به ابوموسی میگفتند سریع ناراحت میشد و میگفت که عقل من هم میرسد، گفتند: اگر او متنِ مذاکرات را نمیدهد، ابتدا عمروعاص صحبت کند، سپس تو صحبت کن، گفت: من هم بزرگتر هستم و هم اینکه بهتر این است که من ابتدا صحبت کنم، گفتند: او زیرِ حرفهای خودش میزند، بگو بنویسد، گفت: نه! عمروعاص قول داده است، اینهایی که عرض میکنم تاریخ است، اگر شما تحلیلِ قبلی من را دقت نکرده باشید، میگویید: این عجب انسانِ کم دقّتی است؛ خیر! همین که باید در مذاکرات، یک یَمَنی شرکت کند برایشان کافی بود، اصلاً خواستهی دیگری داشتند، مثلِ اینکه ما به جام جهانی رفتیم! هدفِ آنها هم همین بود که یک یَمَنی به مذاکرات برود، که رفت؛ گفتند: بگو بنویسد! گفت: قول داده است، و البته این هم از زیرکیِ ابوموسی هم هست، اگر ابوموسی میگفت که معاویه خلیفه است، یعنی همان حرفِ عمروعاص را میزد، وقتی برمیگشت مردم او را تکه تکه میکردند، چون کوفیها با معاویه بسیار دشمن بودند، اصلاً ابوموسی نمیتوانست به نفعِ معاویه رأی دهد.
کاری که میتوانست انجام دهد چه بود؟ هشت ماه مردم را در منطقه دومَة الجَندَل که محلّ مذاکرات بود معطل کردند، در نهایت ابوموسی گفت: من هر دو را عزل میکنم، عمروعاص گفت: من علی را عزل میکنم، اما معاویه را عزل نمیکنم، وسطِ جلسهی مذاکره درگیری شد و ابوموسی به عمروعاص گفت: تو سگ هستی و عمروعاص هم به او گفت: تو الاغ هستی و … درگیری شد و مذاکرات شکست خورد.
معاویه به ابوموسی وعده داد که به یک پسرِ تو فرماندهیِ کوفه را میدهم، و به فرزندِ دیگرِ تو فرماندهیِ بصره را، یعنی کلِّ ایران هم زیرِ نظرِ اینها باشد، تو فقط بیا با عمروعاص همفکر شو! ابوموسی گفت: این خیلی ضایع است که این اتّفاق بعد از مذاکرات بیفتد.
این روایت نزدِ اهلِ سنّت صحیحه است، گفت: پس کارِ دیگری کنیم، دیدند بهتر است که ابوموسی ظاهراً در مذاکرات شکست بخورد، پسرِ ابوموسی گفت: ما بعد از این تا به شام میرفتیم، حتی به اتاقِ معاویه هم میرفتیم کسی جلوی ما را نمیگرفت، یعنی هیچ حاجِبی جلوی ما را نمیگرفت.
شما دیدهاید دامادِ او که عبدالله بن عمر است، نامه نوشت و دو مرتبه مختار آزاد شد، چه شد که ناگهان این انسان در حکومت محترم شد؟ معاویهای که دستور داد محمد بن ابی بکر را گرفتند، گردن زدند، بدنِ او را در پوستِ یک الاغ گذاشتند و آتش زدند، خاکسترِ او را به باد دادند، باقیِ آن را به آب ریختند که قبر نداشته باشد، پسرِ خلیفه بود دیگر، اگر قرار بود پسرِ خلیفه حُرمَت داشته باشد، او هم پسرِ خلیفه بود، چه شد که عبدالله بن عمر ناگهان اینقدر ارزشمند شد؟ چه شد ناگهان خیلی محترم شد؟ چه شد در این همه یادگار ناگهان او آنقدر محترم شد؟ چون عبدالله بن عمر با آنها بسته بود، حتی اگر بنویسد مختار را هم آزاد کنید که دشمنِ اولِ امنیّتِ ملّی برای یزید محسوب میشود، تازه یزید! نه معاویه؛ یزید خیلی دیوانهتر از معاویه است. معاویه به نسبتِ یزید خیلی اهلِ دیپلماسی بود، چه میشود یزید دو مرتبه مختاری را که یقین دارد میخواهد با او بجنگد را آزاد میکند؟ چون عبدالله بن عمر نوشته است.
مگر عبدالله بن عمر کیست؟ یادگارِ خلیفه است؟ نخیر! دامادِ ابوموسی اشعری است، با یکدیگر قرارداد بستهاند، و ظاهرِ امر این بود که شکست خوردهاند؛ انسان احمق باشد بهتر از این است که خائن باشد.
الآن هم دیدهاید دیگر، برخی اینطوری هستند، مثلاً احمق هستند، خائن نیستند، چون هزینهی کمتری دارد، انسان نفهمد خیلی هزینهی کمتری دارد تا اینکه خائن باشد، چون خائن عمداً خطا کرده است، اما احمق، بیچاره احمق است.
بحث را اینجا متوقّف میکنیم.
روضه
مثلِ دیشبی امیرالمؤمنین سلام الله علیه روحی له الفداه، لحظاتِ آخرِ عمرِ شریفشان را سپری میکردند، یتیمانِ کوفه دیدند دو شب است که آن شخص ناشناسی که شبها میآورد و غذا میآورد نیامده است، چقدر به او میگفتند خدا تو را حفظ کند و علی را لعنت کند، بجای آنکه او بیاید و به دادِ ما برسد، تو میآیی.
امیرالمؤمنین علیه السلام میفرمودند: برای علی هم دعا کنید.
کشتههای خوارج در شهرِ امیرالمؤمنین علیه السلام زندگی میکردند، شبها برای یتیمهای خوارج غذا میبرد، وگرنه خانوادهی شهید که فحش نمیدهد، پدرانِ اینها بعنوانِ مَهدور الدَّم کشته شده بودند، نستجیر بالله مثلِ بازماندهی منافق.
دیدند دو شبی است آن شخصی که شبها درِ خانههایمان میآمد، نیامده است، گفتند چه اتّفاقی در شهر افتاده است؟ سابقه نداشته است، گفتند خلیفهی مسلمین ضربت خورده است، زخمِ سرِ او مسموم بوده است، پرسیدند: چه برای او خوب است؟ گفتند: شیر خوب است.
آمدند دورِ خانهی امیرالمؤمنین علیه السلام جمع شدند، امام حسن سلام الله علیه روحی له الفداه مقابل در آمدند، فرمودند: خدا به شما خیر بدهد، خدا از شما قبول کند، حالِ آقا مساعد نیست، نمیتوانند میهمان بپذیرند، صدای شما مزاحمِ اوست، سرِ او درد میکند…
در بعضی نَقلها هست که ضربه آنقدر سنگین بود، چون آن ملعون ضربه را اُریب زده، پیشانیِ حضرت را شکافته بود.
گفتند: سرِ آقا درد میکند، اینجا صدا زیاد است، خدا به شما خیر بدهد، بفرمایید.
امام حسن علیه السلام داخل رفتند، چند دقیقهای گذشت، دیگر صدا نمیآمد، ولی اینها رمز است، اهل بیت علیهم السلام باید به چه زبانی بگویند که…
مجدد مقابلِ در رفتند، دیدند «أصبغ بن نَواتِه» نشسته و زانوهای خود را بغل گرفته است، اصبغ از آن اشخاصی است که مانندِ او خیلی کم است، رئیسِ «شُرطَةُ الخَمیس» است، خودِ او گفت: به امیرالمؤمنین علیه السلام گفتیم «ضَمِنّا لَهُ الذِّبح»[5] یعنی تضمین کردیم که ما برای تو گرد میدهیم، «وَ ضَمِنَ لَنَا الفَتح» و او هم به ما وعده داد که پیروزیِ نهایی در قیامت با ما باشد، یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام بدونِ ما به بهشت نروند.
اینها میدانستند که ممکن است خوارج امیرالمؤمنین علیه السلام را ترور کنند، هر شب از دور مراقبِ حضرت بودند، ولی آن شب امیرالمؤمنین علیه السلام راهِ خود را عوض کردند و از یک مسیرِ غیرِمعهود رفتند، آنها حضرت را گُم کردند، و احتمالاً امیرالمؤمنین علیه السلام در نماز شب ضربت خورده باشند، لذا تا خودشان را به مسجد رساندند، کار تمام شده بود.
این أصبغ خود را مقصّر میدید، زانوهایِ خود را بغل کرده بود و داشت آرام آرام گریه میکرد، امام حسن علیه السلام فرمودند: أصبغ! مگر نگفتیم بروید؟ گفت: آقا! شما دستور دادید، من نمیخواهم خلافِ امرِ شما عمل کنم، ولی پاهای من نایِ رفتن دارد، یعنی ما دیگر امیرالمؤمنین علیه السلام را نمیبینیم؟ حضرت فرمود: بیا داخل!
اگر آن یتیمها چند دقیقه پایِ امیرلمؤمنین علیه السلام بودند، آنها را هم به داخل راه میدادند.
أصبغ میگوید: وقتی آمدم آنقدر خون از امیرالمؤمنین علیه السلام رفته بود که چهرهی مبارکِ او زرد شده بود، آن خیبر شِکَن، نمیتواست سرِ مبارکِ خود را تکان دهد، آنقدر آرام صحبت میکرد که گوشم را نزدیکِ دهانِ مبارکِ او بردم، چند جمله فرمودند:
یکی اینکه خدا لعنت کند کسی را که خود را به غیر از پدرش منتسب کند، من پدرِ شما بودم…
أصبغ آنجا بوده و وصیّتها را دیده است، امیرالمؤمنین علیه السلام با آن صدایِ نحیف فرمودند: فرزندانِ من در میراث برابر هستند، ولی من قربةً الی الله و حُبً لِفاطِمَه اسامیِ فرزندانِ فاطمه را ابتدا مینویسم…
من ندیدم… در نقلها ماجرای دست بدست دادنِ حضرتِ عباس علیه السلام، قاعدتاً اگر مداحان در زبان شعر این را بخوانند درست است، اما ما بعنوان تاریخ نمیتوانیم بگوییم، آن چیزی که هست این است که به امامِ بعدی وصیّت کرده است. (اگر در زبانِ حال بخوانند اشکالی ندارد و خارج از قاعده هم نیست).
امیرالمؤمنین علیه السلام راجع به تک تکِ فرزندانشان به امام حسن علیه السلام وصیّت کردند، این را به جهتِ همانکه امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند حُبً لِفاطِمَه عرض میکنم، رفقای من این مطلب را زیاد از بنده شنیدهاند، یک یک را فرمودند…. بعد فرمودند: أمّا أخوکَ الحُسَین[6]، در موردِ برادرت حسین فقط همین را میگویم که فَهُوَ إبنُ اُمِّک او پسرِ فاطمه زهرا سلام الله علیها است، وَ لا أزیدُ الوَصاةَ بِذلِک دیگر هیچ چیزی نمیگویم، خودت میدانی وقتی پسرِ فاطمه است باید چکار کنی.
امام حسین علیه السلام این همه فضیلت دارند، سیّد شباب اهل الجنّة است، حسینٌ مِنّی وَ أنا مِن حُسَین، مطهّر به آیهی تطهیر است، أبنائَناء آیهی مباهله است…. اینها چیست؟ فرمود: أمّا أخوکَ الحُسَین فَهُوَ إبنُ اُمِّک پسرِ فاطمه است، وَ لا أزیدُ الوَصاةَ بِذلِک هوای او را داشته باشی…
بله؛ اگر دیدید امام حسن علیه السلام تحمّلِ گریه نداشتند، لا یوم کیومک یا اباعبدالله وصیّتِ امیرالمؤمنین علیه السلام است.
بعد آقا وصیّت کردند و فرمودند: اگر مرا در کوفه دفن کنید، خوارج مرا نبشِ قبر میکنند و میگویند کافر نباید در قبرستانِ مسلمین دفن شود… روایاتِ فراوانی دارد، فرمودند: مرا داخلِ یک تابوت بگذارید و جلوی تابوت را رها کنید، (ملائکه با یکدیگر مسابقه میدهند) شما پشتِ سرِ تابوت حرکت کنید، تا به بیرونِ شهر بروید، خودِ آن میداند که کجا باید بایستد.
یا این را قبول کنید و یا بگویید امام مجتبی علیه السلام با علمِ امامتِ خود میدانستند که کجا باید بروند، وگرنه آن قبلی خیلی روایت دارد.
حسن جان برای تو بمیرم… پسرِ بزرگ است، یادِ خاطراتِ سی سالِ پیش افتاد، باز یک تشییعِ غریبانه در دلِ شب و مخفیانه…
وقتی میخواهند آب بریزند، خونِ آن سرِ زخمی که به این راحتی بند نمیآید، چه کرده؟… بمیرم برایت حسن جان…
این بدنِ مطهّر را داخلِ تابوت گذاشتند، چند نفر غریبانه راه افتادند… اگر عالَمِ ملکوت را ببینی، انبیاء همه منتظر هستند تا خاکِ قدومِ امیرالمؤمنین علیه السلام را به چشمانِ خود بِکِشَند، ملائکه آمدهاند… اما اگر دنیا را نگاه کنی، خلیفهی مسلمین را شبانه، غریبانه، چند نفر…
رسیدند به یک جایی که وقتی رویِ قبر را باز کردند، جایِ آن آماده بود، میگوییم دیگر «السّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلى ضَجيعَيْكَ آدمَ وَ نُوحٍ»[7] انبیاء گذشته از هزاران سالِ پیش نوبت گرفتهاند و اینجا را آماده کردهاند…
نمیدانم با چه حالی آن بدنِ مبارک را در خاک گذاشتند، رویِ کفن را باز کردند، خاک به روی صورتِ مثلِ ماهِ امیرالمؤمنین علیه السلام ریختند…. مرا بس باشد…
خیلی جگرِ امام حسن علیه السلام سوخته بود، لذا در سخنرایِ فردا شبِ خود فرمودند: «لَقَد فارَقَكُم رَجُلٌ بِالأمسِ»[8] دیشب کسی را از دست دادهاید که «لم يَسبِقهُ الأوَّلونَ» از پیشینیان احدی مانندِ او نیامده است، «و لايُدرِكُهُ الآخِرونَ» دیگر هم مانندِ علی را نخواهید دید… بعد گریه به امام حسن علیه السلام امان نداد تا صحبت کند…
آقا را آوردند غریبانه و شبانه دفن کردند، ولی اینجا نوشته اند محترمانه! ملائکه بودند، امام حسن علیه السلام بودند، امام حسین علیه السلام بودند، حضرت زینب کبری سلام الله علیها در آرامش بودند…
لا یوم کیومک یا اباعبدالله
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ دَفَنَهُ أَهْـلُ الْقُرى[9]
[1] سوره ی مبارکه ی غافر، آیه ی 44
[2] سوره ی مبارکه ی طه، آیات 25 تا 28
[3] صحیفه ی سجّادیه، صفحه 98
[4] مصباح المتهجد شیخ طوسی، ج1، ص 401
[5] قاموس الرجال، ج 2، ص 163 و 166
[6] بحار الأنوار : جلد ۴۲ صفحه ۲۰۳
[7] زیارتنامه امیرالمؤمنین علیه السلام
[8] المعجم الأوسط، جلد ۲، صفحه ۳۳۶
[9] زیارت ناحیه مقدسه