نقش اشعث در تخریب حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام؛ جلسه 4

3

نویسنده

ادمین سایت

حجت الاسلام کاشانی روز دوشنبه مورخ 14 خرداد 97 مصادف با شب بیستم ماه مبارک رمضان به ادامه ی سخنرانی پیرامون مسئله ی «نقش اشعث در تخریب حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام» پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم می شود.

برای دریافت صوت این جلسه، اینجا کلیک نمایید.

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ * أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ»[1]

«رَبِّ اشْرَحْ لی‏ صَدْری * وَ یَسِّرْ لی‏ أَمْری * وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی‏ * یَفْقَهُوا قَوْلی‏»[2]

«إلهی أَنْطِقْنِی بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَى‏»[3]

صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها

هدیه به پیشگاه امیرالمؤمنین علیه أفضلُ‌ صلواةِ‌ المُصَلّین صلواتی هدیه بفرمایید.

این شب‌ها رسمِ ما این است، چون دستِ خالی محضرِ امیرالمؤمنین علیه السلام می‌رسیم، صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها را به آن بزرگوار هدیه می‌کنیم.

امشب ثوابِ این صلوات را از طرفِ مرحوم امام اعلی الله مقامه الشّریف به روح مطهّرِ حضرت زهرا سلام الله علیها هدیه می‌کنیم.

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِكَ وَنَبِیِّكَ وَاُمِّ اَحِبّآئِكَ وَاَصْفِیآئِكَ الَّتِى انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ اَللّهُمَّ كُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَكُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها اَللّهُمَّ وَكَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْكَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى فَصَلِّ عَلَیْها وَ عَلى اُمِّها صَلوةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ .[4]

هدیه به پیشگاه حضرت حجت ارواحنا فداه صلواتی هدیه بفرمایید.

مرورِ جلسه ی قبل

موضوع مباحثِ ما تا تقریباً نیمه‌ی این شب‌ها این سوال است که آیا حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام و هر حکومتی، قبل از قیامِ حضرت ولی عصر ارواحنا فداه حتماً شکست خورده است؟ یا عواملی باعثِ شکست خوردنِ حکومت‌ها می‌شود که ممکن است انسان بتواند مقابل آن‌ها بایستد؟

شب اول توضیحی دادیم که حکومتِ امام زمان ارواحنا فداه ویژگی‌هایی دارد، ابزارهایی دارد که هیچیک از ائمه علیهم السلام و وجود مبارکِ خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم هم نداشته‌اند.

با آنکه یک آیه‌ی صریح در نفاقِ یک منافق (عبدالله بن اُبَی) برای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نازل شد، هم صریح بود و هم زمان پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم بود، آشکارا نفاقِ او روشن شد، تا سالِ نهم هجری که او زنده بود، چون در جامعه طرفدار داشت، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نتوانستند او را مجازات کنند.

یکی از چیزهایی که باعث می‌شود فهمِ ما نسبت به حکومت امیرالمؤمنین سلام الله علیه واقعی‌تَر شود، این است که بدانیم پیروزیِ یک حکومت، رسیدنِ به اهدافِ یک حکومت… البته این را هم داخلِ پرانتز عرض می‌کنم که شما مطالبه کنید که بنده فراموش نکنم بگویم، امیرالمؤمنین علیه السلام پیروزی‌های زیادی در حکومتِ خود دارند، ولی در مجموع حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام شکست خورد، چون آن پیروزی‌ها هم باید گفته شود.

پیروزیِ یک حکومت، منوط به سه بخشِ اصلی است که هرکدامِ آن‌ها هم طیف دارد، یکی از آن‌ها حاکمیّت و رهبریِ آن رأس است، که در حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام آن رهبر معصوم است و هیچ کمبود و یا هیچ کسری وجود ندارد.

بخشِ دومِ آن بحثِ میانیِ حکومت است که خواص آن را تشکیل می‌دهند، خواصّ رسانه‌ای، خواصّ حکومت، خواصّ نظامی، یعنی نیروهای اصلی‌ای که بارِ حکومت از جهتِ رسانه، قوّه‌ی نظامی، اقتصادی و … بر دوشِ آن‌هاست.

بخشِ سوم هم عموم مردم هستند.

مادامی که این سه بخش خوب عمل کنند حکومت موفق است، اگر فقط امیرالمؤمنین علیه السلام حاکم باشد و دو بخشِ دیگر تا قدری درست کار نکنند، کار به خوبی پیش نمی‌رود و حکومت شکست خواهد خورد. برای امیرالمؤمنین علیه السلام اینگونه است، چه بسا دیگران که کسی با امیرالمؤمنین علیه السلام قابل قیاس نیست.

عرض کردیم گاهی پیش می‌آید که یک نفر آدم، وقتی به روی شهواتِ مردم سوار می‌شود، می‌تواند حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام را از کار بیندازد، یعنی نستجیربالله قدرتِ شهوت این اندازه زیاد است.

و فعلاً چند شبی است که رویِ یک شخص کار می‌کنیم و او هم «اشعث» است و ان شاء الله خدای متعال هر کسی که به اشعث شباهت دارد، با او محشور کند.

ما در مباحث‌مان ابداً دنبالِ این نیستیم که شما برای اشعث و عمار و … مثالِ روز پیدا کنید نیستیم، ولی طبیعتاً اگر می‌خواستیم تاریخِ تنها بگوییم، جاهایی برایِ تدریسِ آن وجود دارد. اینکه نیمه‌ی شب در حالِ گفتنِ تاریخ هستیم، حتماً باید در آن عبرتی باشد. لذا بنده برای «عبرت داشتنِ آن» غرض دارم، ولی اینکه الان چه کسی اشعث است، چه کسی عمار است، چه کسی معاویه است و… من به این‌ها کاری ندارم. هر کس نسبت به فهم و استدلالِ خودش اگر خواست یا تطبیق می‌کند و یا تطبیق نمی‌کند. این موضوع به بنده مربوط نمی‌شود، ولی انکار نمی‌کنم که بنده با توجه به شرایط روز این موضوع را انتخاب کرده‌ام، پس خودم نظری دارم، ولی لزومی ندارد که من مصداق بگویم.

این خیلی مهم است که یک آدم امیرالمؤمنین علیه السلام را از کار انداخته است، یک نفر، البته رویِ بسترِ فکری سوار شده است.

عرض کردیم سوال از اینجا بوجود آمد، چرا ما در بین این همه شخصیتِ تاریخی به سراغ اشعث رفتیم؟ چون در خطبه‌ی 208 نهج البلاغه امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: کار موردِ خواستِ من در حالِ پیش رفتن بود، اگر شخصیت الهی امیرالمؤمنین علیه السلام را در نظر نگیریم، (یعنی بدون در نظر گرفتنِ علمِ غیب و عصمت و…) امیرالمؤمنین علیه السلام یک شخصیت واقع‌بین هستند، فرمودند: حکومت آن طوری که من می‌خواستم در حالِ پیش رفتن بود، تا اینکه جنگ شما را خسته کرد، یعنی حضرت کُد می‌دهد، جنگ کجا خسته کرد؟ چه اتفاقی افتاد؟

قبل از آن جنگِ جمل اتفاق افتاده بود، هزاران مشکل بود، ولی آنجا که به حکومتِ حضرت آسیبِ جدی رساند، خستگیِ جنگ صفّین است. لذا ما رفتیم رویِ خستگیِ جنگ صفّین کار کردیم و دیدیم که کارگردانِ آن اشعث است.

اشعث که بود؟ عرض کردیم او یک شاهزاده‌ی یَمَنی تبار که سالِ نهم یا دهم هجری، زمانی که اسلام قدرت داشت، اسلام آورد. یک بار قبل از اسلام در جنگ‌ها اسیر شده بود، زمانِ خلیفه‌ی اول بخاطرِ موضوعِ زکات با حکومتِ خلیفه درگیر شد، او و قبیله‌اش بخاطر اینکه زکات نپردازند، منکرِ زکات شدند. بعضی زکات را منکر نمی‌شدند ولی حکومت با آن‌ها می‌جنگید، ولی اشعث منکرِ زکات شد، مرتد شدند و گفتند ما زکات نمی‌دهیم.

زمانی که با سربازان خلیفه جنگ کردند و در حالِ شکست خوردن بودند، خیانت کرد و نزدِ خلیفه رفت و با او معامله‌ای کرد و خواهرِ خلیفه را بابتِ آن معامله و خیانتی که به قومِ خود کرده بود، به ازدواجِ خود درآورد و «عُرَفُ النّار» شد. کنایه از اینکه روزی به قبیله‌ی خودش خیانت کرده بود.

زمانِ حکومتِ خلیفه‌ی دوم که کوفه تأسیس شد، هشت قبیله در زندگی می‌کردند. در کوفه هر دو قبیله با یکدیگر پیوند می‌خوردند که بتوان شهر را بصورتِ چهار قسمتی اداره کرد، اشعث رئیسِ دو قبیله‌ی کِنده و رَبیعه شد.

زمان عثمان هم دخترِ خود را به عقدِ پسر عثمان درآورد و ارتباطِ او با بنی‌امیّه محکم‌تر شد، با اینکه او یَمَنی است و آن‌ها قریشی، و این دو باهم اختلافِ جدّی دارند، و البته شایانِ ذکر است که بحثِ ازدواج‌ها بحثِ مهمّی است که یکی از مهم‌ترین کارکردهایِ آن همین بود که پیوند اُلفَت برقرار کند، در آن زمان یکی از کاربردهایِ اصلیِ ازدواج، سیاسی اجتماعی بوده است که این موضوع خیلی بحث مُفَصَّلی است که ما آن را طیِّ هشت جلسه در مجلسی گفته‌ایم.

از طرفِ عثمان به آذربایجان رفت و آنجا را فتح کرد و فرماندارِ آذربایجان شد.

زمانی که امیرالمؤمنین علیه السلام به حکومت رسیدند، بعد از شش ماه که به بصره تشریف بردند و جنگ جمل را پیروز شدند، به کوفه بازگشتند و حاکمِ کوفه شدند، همدان و آذربایجان و … زیرِ نظرِ حاکمِ کوفه بود.

دو رئیسِ قبیله در آن دو شهر بود، اشعث رئیسِ قبیله‌های کِنده و رَبیعه فرماندارِ آذربایجان بود که امیرالمؤمنین علیه السلام او را عزل کردند، اشعث هنوز تا آن زمان خرابکاریِ جدی نکرده است، البته اشعث وفادار نیست و بشدّت کاسب است، نه مخالفتِ جدّی با امیرالمؤمنین علیه السلام کرده بود و نه دزدیِ آشکاری انجام داده بود، تنها چیزی که نشان می‌دهد که خیلی دستِ او پاک نیست، این است که زمانی که امیرالمؤمنین علیه السلام می‌فرمایند حسابِ اموال را برای من بیاور، می‌ترسد و قصدِ فرار می‌کند، این مشخص است که مشکلی در حسابِ اموال وجود دارد.

یکی از چیزهایی که نشان می‌دهد اشعث خیلی فرصت‌طلب است، این است که او با فرماندارِ همدان «جَریر بن عبدالله بَجَلی» است که که رئیسِ بَجیله است (او بعدها مسئولِ مذاکراتِ امیرالمؤمنین علیه السلام با معاویه است) نامه‌نگاری کردند که چه کنیم، عرض کردیم امیرالمؤمنین علیه السلام تنها برای اشعث مراسمِ تودیع و معارفه رسمی انجام دادند، حجر بن عدی را برای این کار فرستادند، خیلی به او احترام گذاشت، چون حضرت می‌دانستند که اشعث انسانِ پرنفوذی است.

اشعث مشورت کرد و به جَریر نامه زد که به نظرِ تو چکار کنم؟ جَریر به او گفت: من بررسی کردم و دیدم انصار و مهاجرین با علی بیعت کرده‌اند، راه فرار نیست، تو حتماً از مردم برای علی بیعت بگیر که در واقع نقطه‌ی منفی در کارنامه‌ی تو نباشد، تا ما هم بتوانیم از این شترِ خلافت بهره‌ای بگیریم. یعنی اهلِ محاسبه بود، سهم‌خواه بود، وفادار نبود، خوب کسی که سهم‌خواه است به دیناری نظرِ خود را عوض می‌کند، یعنی جیبِ اوست که مشخص می‌کند او به کدام طرف است.

امیرالمؤمنین او را عزل کردند، امیرالمؤمنین علیه السلام می‌توانستند اشعث را عزل نکنند، و اگر او را عزل نمی‌کرد، خیلی از اتّفاقاتِ بعدی نمی‌افتاد، ولی ان شاء الله اگر زمانی بخواهیم درموردِ دستاوردهای حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام بحث کنیم، می‌گوییم که یکی از آن‌ها این است که حضرت باید برای آیندگان خطوط مشخص نمایند، مثلاً شیعه و سُنی می‌گویند: (ابوحنیفه هم این را می‌گوید) ما از علی بن ابیطالب جنگیدنِ با اهلِ بَغی را آموختیم، چون خلفای قبلی با کُفار می‌جنگیدند، اگر با مسلمان هم می‌جنگیدند می‌گفتند کافر است و بعد با او می‌جنگیدند.

یعنی نمونه‌ی اولین بار که دو طرف بگویند دو مسلمان با یکدیگر جنگیدند، جنگ جمل است، که این خودِ موضوع برای حکومتِ حضرت مشکل ایجاد کرد، که می‌جنگیدند، می‌کشتند، ولی حضرت اجازه‌ی غنیمت گرفتن را نمی‌دادند و سربازان هم اعتراض می‌کردند.

همانطور که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در جنگ‌ها، در بَدر و اُحد و … روشِ جنگیدن با کفار را به مسلمان‌ها آموختند، خوب زمانِ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم که جنگِ مسلمان با مسلمان امکان ندارد، کسی که مقابلِ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بایستد که مسلمان نیست، این فقط از دستِ امیرالمؤمنین علیه السلام بر می‌آمد که جنگِ مسلمان با مسلمان را از نظرِ فقهی تبیین نماید.

یعنی یک نگاهِ امیرالمؤمنین علیه السلام به حکومت است و یک نگاهِ دیگرِ او به آیندگان که قرار است از او بیاموزند.

لذا اگر اشعث را در آذربایجان ابقاء می‌فرمود، شما امروز می‌نشستید و می‌گفتید که اشعث کسی است که هم عمر، هم عثمان و هم امیرالمؤمنین علیه السلام او را منصوب کردند. شما نمی‌توانستید تفاوتِ این‌ها را تشخیص دهید. آنجاهایی که ممکن بود حق و باطل مخلوط شود، امیرالمؤمنین علیه السلام تا مجبور نمی‌شدند، کوتاه نمی‌آمدند.

شنیده‌اید که می‌گویند ما زیرِ بارِ زور نمی‌رویم، مگر اینکه زورِ او پُرزور باشد؟ این زمان ائمه علیهم السلام هم اتفاق افتاده است، چون ائمه علیهم السلام به مردم تحمیل نمی‌کردند، سعی می‌کردند که تبیین کنند، اما اگر می‌دیدند که نمی‌شود، مثل امام حسن علیه السلام (که اگر امیرالمؤمنین علیه السلام هم بودند، همان کار را می‌کردند) حکومت را به معاویه تحویل دادند، ولی چه زمانی؟ زمانی که مشخص شد که بینِ این دو دوستی و صلحی در کار نیست، دو تفکّر هستند، ولی حالا دیگر قدرتی برای ادامه نیست.

یعنی همه متوجه می‌شوند، اینطور نمی‌شود که بگویند امیرالمؤمنین علیه السلام می‌خواستند اشعث را انتخاب کنند، شاید اشعث را برای حکومت صالح می‌دانستند. نه! اشعث را صالح نمی‌دانست و او را عزل کرد،شاید اگر مردم همان کاری که در موردِ عزل اشعث در کنده و ربیعه کرده بودند، در موردِ عزلِ او در آذربایجان هم می‌کردند، یعنی مثلاً اگر کِندی‌ها در کوفه اعتراضاتِ گسترده می‌کردند، ممکن بود امیرالمؤمنین علیه السلام اشعث را بعنوان فرماندارِ آذربایجان هم ابقاء نماید، ولی دیگر تاریخ می‌نوشت همان کاری که با «شُریح» کرده، شده است.

یعنی ابتدا او را عزل کرده، سپس جامعه بهم ریخته… چون طبیعی این است دیگر، عقل می‌گوید وقتی یک نفر حاکم مسلمین است باید مُطاع باشد، اهل سنّت که به این آیه استناد می‌کنند: «أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ»[5] ما هم می‌گوییم بالاخره حاکم مُطاع است دیگر، اگر حاکم حاکم نیست که او را بردارید، اما اگر حاکم است باید از او اطاعت کنید. امیرالمؤمنین علیه السلام تا زمانی که مُطاع است زیرِ بارِ زور نمی‌روند، ولی زمانی که بهم می‌ریزند و فتنه می‌شود اینطور نیست.

این هم برای این عرض می‌کنم که گاهی این روزها در جامعه‌ی ما این اتفاق می‌افتد که طرف می‌گوید: به مقام معظم رهبری نمی‌شود چیزی را تحمیل کرد. طرف می‌خواهد یک غلطی کند، با این شعار که نمی‌شود تحمیل کرد… نه آقا! تا دلتان بخواهد به امیرالمؤمنین علیه السلام هم تحمیل کردند، چرا نمی‌شود تحمیل کرد؟! می‌شود، اتفاقاً خوب هم می‌شود تحمیل کرد.

می‌شود صلحِ آتش‌بس با معاویه را به امام حسن علیه السلام تحمیل کرد، دیگر زورِ مقام معظم رهبری که بیش از امام حسن مجتبی علیه السلام نیست، علمِ او که بیشتر نیست، مقاومتِ او که بیشتر نیست، مصلحتِ امّت اقتضاء می‌کند که جنگ داخلی نشود، منتها حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام اشعث را بعنوانِ فرماندارِ آذربایجان ابقاء نمی‌کنند، اگر جنگ می‌شد، دعوا می‌شد، درگیری می‌شد، ممکن بود، چون آنجا از حضرت ساقط است، بسطِ یَدِ خود را از دست داده است.

امیرالمؤمنین علیه السلام او را عزل می‌کند، وقتی که به کوفه می‌آید، او را از فرماندهیِ کِنده و رَبیعه هم برکنار می‌کند، سرانِ کِنده اعتراض می‌کنند، مالک اشتر، هانی بن عروه، عدی بن حاتم، حُجر بن عدی و… می‌گویند اشعث بزرگِ قبیله است، مردم او را قبول دارند، محبوب است…

درگیری و تنش می‌شود، کِنده و رَبیعه به یکدیگر شمشیر نشان می‌دهند، یک نفر سخنرانی می‌کند (آرام کردنِ او آرام کردنِ جاهلی است) و می‌گوید: ای مردم! (کوفی‌ها یمانی هستند) شما که یک عمر است دشمنِ معاویه و قریش هستید، امروز چه کسی بهتر از علی بن ابیطالب دارید که بتواند با معاویه بجنگد؟ چرا می‌خواهید از تحتِ لوایِ علی کنار بروید؟… مردم آرام می‌شوند.

این آرام شدن به درد نمی‌خورد، چون باید بگویند علی بن ابیطالب خلیفه است و اطاعتِ او واجب است، نه اینکه ما می‌خواهیم برویم با معاویه بجنگیم.

معاویه این موضوع را متوجه می‌شود، به شاعری پول می‌دهد که بیاید و بینِ کنده و ربیعه درگیری و اختلاف ایجاد کند، در شعر می‌گوید: چه افتضاحی که اشعث را از حکومت برداشتند، این ربیعه‌ای‌ها را بر ما مسلّط کردند، تا دیروز ما این‌ها را نوکرِ خودمان هم حساب نمی‌کردیم، حالا این‌ها رؤسای ما شدند… درگیری شد، آرامشِ قبلی خیلی کارآمد نبود، چون آرامشِ قبلی با وعده‌ی اینکه ما می‌خواهیم با قریش بجنگیم آرامشان کرد، باید می‌گفتند برای حق!

دقیقاً شما انتخابات‌ها… چه انتخابات‌هایِ سیاسی، چه انتخابات‌هایِ اجتماعی، نه انتخابات‌ به معنایِ رأی دادن، توجه به منافع جمعی را ببینید، در جامعه‌ی خودِ ما، فراوان این موضوع را می‌بینید.

مثلا اگر مدافعانِ حرم ایرانی باشند، خانواده‌ی شان حقوقی دریافت می‌کنند، اگر ایرانی نباشند، محرومند! (منتها بنیاد شهید چند نفر اندک را در سال حقوقِ اندکی می‌دهد که بگوید مابقی در صف هستند) خجالت می‌کشند بگویند این‌ها چون افغانستانی هستند انسان محسوب نمی‌شوند، این‌ها چون ایرانی هستند انسان هستند…

این موضوع در ما هم هست، و ما هم ساکت هستیم و تعجب می‌کنیم که زمانِ امیرالمؤمنین علیه السلام اعراب می‌گفتند که اگر بخواهید ما باشیم، ایرانی‌ها باید پیاده نظام باشند. (یعنی اینکه وقتی ما می‌خواهیم اسب سوار شویم، ایرانی‌ها باید پیاده باشند) می‌گفتند: ولو اینکه شکست بخوریم من زیرِ بارِ این ننگ نمی‌روم که من و ایرانی روی اسب بنشینیم، انگار مثلاً در این مسجد مثلا یک برادرِ عرب نشسته است و آن طرف اگر خالی هم باشد، ایرانی‌ها حقِّ رفتن به آن‌جا را ندارند، مثلاً اگر ایرانی بنشیند، افغانستانی حقِّ نشستن ندارد، چیزِ عجیبی نیست، مانندِ همین ماجرا که خدمت شما عرض کردم.

درگیری شد و حضرت مجبور شدند که کوتاه بیایند، یک سوم سپاه را به اشعث داد، ولی حضرت کنده و ربیعه را از هم جدا کردند، اشعث را فرمانده‌ی میمنه کرد، کِنده را به سمت راست برد، و ربیعه را سمتِ چپ.

بعداً در سختیِ جنگ، تنها قومی که تا آخر ایستاند و فرار نکردند، همین اهلِ رَبیعه بودند. اگر در خاطر داشته باشید قبلا عرض کردم که ربیعه رهبرِ باتقوایی داشت که بخاطر اینکه درگیریِ کوفه کم شود، پرچمِ فرماندهی را مقابلِ خانه‌ی اشعث نصب کرد و گفت که این فرماندهی را نخواستم.

اشعث فرمانده‌ی میمنه شد و جنگ صورت گرفت، اتفاقاً همان میمَنه‌ی سپاه حضرت آسیب خورد و حضرت مجبور شدند که مالک اشتر را به میمینه بفرستد، و خودِ حضرت در قلبِ سپاه قرار بگیرند.

کسی که دنبالِ منافع باشد، نمی‌تواند جهادِ فی سبیل الله انجام دهد، مانندِ اسکوربوردِ بورس می‌خواهد مدام ببیند که الان ما چقدر غنیمت داریم و … اینکه نمی‌تواند جهاد کند، جنگِ جدّیِ سختی درگرفت، سه شبانه‌روز جنگِ کلّی صورت گرفت، حدودِ دویست هزار نفر در یک منطقه با یکدیگر جنگیدند، هفتاد و پنج هزار نفر کشته شدند، بسیار خسته شدند، اینجا بود که اشعث آن سخنرانیِ معروف را که متنِ آن را خواندم انجام داد، و قرار شد حکمیّت اتفاق بیفتد.

در آتش‌بسِ صفّین چه اتفاقی افتاد؟

حالا که قرار است حکمیّت اتفاق بیفتد، باید نامه‌ای بنویسی و قرارِ مذاکرات بگذاری، چون جنگ هزینه دارد، باید کوفی‌ها به کوفه برگردند و شامی‌ها هم به شام. باید این دو لشکر از هم جدا می‌شدند.

اینجاها چند اتفاقِ خیلی مظلومانه برای امیرالمؤمنین علیه السلام افتاد، نامه را نوشتند، عمروعاص از طرفِ معاویه آمد، از طرفِ امیرالمؤمنین علیه السلام هم ابوموسی اشعری رفت، اینکه چه شد ابوموسی اشعری رفت را زمانی عرض خواهم کرد. یعنی اتفاقاتی افتاد که، کوفیان در آن حَکَمی که انتخاب شد اشتباهِ بزرگی کردند که جزئیاتِ آن را بعداً عرض خواهم کرد.

حالا دو طرف به خیمه‌ی مذاکرات در «دومة الجندل» آمدند تا با یکدیگر بحث کنند، باید چیزی می‌نوشتند که فعلاً آتش‌بس باشد، نوشتند: «این آتش‌بسی میانِ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و معاویة بن ابی سفیان» عمروعاص گفت اگر ما امیرالمؤمنین بودنِ علی بن ابیطالب را قبول داشتیم که جنگ نمی‌کردیم، این کلمه را پاک کنیم.

به نظرِ بنده یکی از تلخ‌ترین حادثه‌هایِ تاریخ اینجاست، امیرالمؤمنین علیه السلام یک صبح تا شب مقاومت کردند.

امیرالمؤمنین علیه السلام کیست؟ کسی که خدای متعال بر سرِ عالم منّت نهاده، بلکه بر سرِ انبیاء نهاده است که او پا به عرصه‌ی این دنیا گذاشته است، نه تنها منّت سرِ ما، بر سرِ اوصیاء الهی منّت نهاده است…

حضرت فرمودند: من این عنوان را پاک نمی‌کنم، آن‌ها هم گفتند: باید پاک کنی، بعضی‌ها آنقدر بی‌غیرتی نشان دادند، که حالا فعلاً آتش‌بس است، در آتش‌بس که حکمیّت نیست، حالا بینِ این کسی که حاکمیّتِ جهانِ اسلام در دستِ اوست و معاویه‌ای که فقط یک استان در اختیار دارد، فکر کنید بینِ ایران و خوزستان بحث شود، دیگر نمی‌گویند که ما این رئیس جمهور را قبول نداریم، او الان رئیس جمهورِ یک کشور است و فقط در حالِ امضاء کردنِ یک آتش‌بس با شماست، این خیلی طبیعی بود که حضرت نخواهند واژه‌ی امیرالمؤمنین را حذف کنند، اصلاً حضرت به این چیزها نیاز نداشتند، امیرالمؤمنین علیه السلام که بخواهد امیرِ بر مثلِ من باشد که افتخاری ندارد، این مظلومیّت باید ثبت می‌شد.

حضرت مقاومت کردند، آن‌ها قبول نکردند، خواص نیامدند پا میان بگذارند که این فقط یک آتش‌بس است، فعلاً که قصدِ تعیین کردنِ حاکم را نداریم، حالا همینطوری بنویسید، نمی‌دانم چه شده بود، شاید لال شده بودند، یک صبح تا غروب طول کشید، حضرت مقاومت کردند.

اشعث آمد و حرفِ زشتی زد، گفت پاک کنید، نستجیربالله برای حکومت حرص می‌زنی، حضرت کوتاه آمدند و فرمودند که پاک کنید.

حضرت وظیفه دارند که از عنوانِ حقوقیِ خودشان دفاع کنند، مثل اینکه من وظیفه دارم حُرمتِ لباس پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را حفظ کنم، این که شخصی نیست، فعلاً آتش بس نوشته شد.

همان موقع عده‌ای گفتند: آقا! برویم و با معاویه بجنگیم، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند که حالا چیزی نوشته‌ایم، یکی از دلایلی که خوارج امیرالمؤمنین علیه السلام را تکفیر می‌کردند این بود که می‌گفتند: قبل از اینکه ابوموسی فریب بخورد، ما به تو گفتیم که بیا برویم با معاویه بجنگیم، تو گفتی که فعلاً حکمیّت را قبول کرده است، اصلاً تو زیرِ قولت می‌زدی.

داستانِ زیبایی از سید حسن نصرالله

مؤمن زیرِ قول نمی‌زند، یکی از رفقای ما این را از سید حسن نصرالله شنیده بود، می‌گفت مستقیم شنیدم، ایشان فرموده بودند: می‌دانید یکی از دلایلی که می‌بینید حتی مسیحیان گاهی به ما رأی می‌دهند، و الان هم دیدید، چیست؟ ما قراری با «میشِل عون» رئیس جمهور فعلیِ لبنان، (او مسلمان نیست، آنجا اینطور است که مثلاً رئیس جمهور مسیحی است، نخست وزیر سنی است، رئیس مجلس شیعه است) «سعد حریری» برای اینکه بینِ ما و او اختلاف بیندازد، می‌خواست شخصی را برای ریاست جمهوری کاندیدا کند که به مواضعِ حزب الله خیلی نزدیک است، یعنی ما به او نزدیک شویم و فاصله‌ی مان نسبت به «میشل عون» زیاد شود، این بزرگوار گفته بود که من سخنرانی کردم و چند دقیقه‌ای از فضائلِ آن کاندیدا صحبت کردم، گفتم بله! مواضعِ او به ما نزدیک‌تر است، دلِ او با ماست، ولی ما از امام زین‌العابدین سلام الله علیه آموخته‌ایم (این‌ها در فضایِ سیاست، روشی غیر از روشی است که سیاسیون دارند) اگر مؤمن قرار ببندد، زیرِ قرارِ خودش نمی‌زند، ما با «میشل عون» قرار گذاشته‌ایم و به آن پایبند هستیم، ولو اینکه این کاندیدا به ما نزدیک‌تر است، و شما می‌بینید که چه اتفاقی هم افتاد.

خیلی از مسیحیان آمدند و پرسیدند که این امام سجادِ شما کیست که برایِ تبانیِ در آن سطح هم حرفی برایِ گفتن دارد، و شما هم به آن پایبند هستید؟

بعد از آتش‌بسِ صفّین چه اتفاقی افتاد؟

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: من زیرِ عهد نمی‌زنم، ابوموسی اشعری و عمروعاص برای مذاکرات رفتند و هشت ماه طول کشید، وقتی سپاهِ حضرت داشتند به کوفه می‌رفتند، یک اتفاقی افتاده بود، با آن همه سختی و درگیری که در جنگ رُخ داده بود، امیرالمؤمنین علیه السلام بیست و پنج هزار کشته در صفّین داده بودند، نود و پنج درصد پیروزیِ نظامی داشتند، وقتی قرآن به نیزه شد، این‌ها چه دستاوردی داشتند؟ هیچ!

عده‌ای هم گفتند که شما زیرِ بارِ حکمیّت رفتید و حکمیّت کفر است، اگر کسی دقیق بفهمد که خوارج چه می‌گفتند، تا حدّی اشتباه نمی‌گفتند، منتها جایِ بدی استفاده می‌کردند.

اگر من و این برادرِمان دعوا کنیم، باید به دادگاه برویم، قاضی باید بر اساسِ شرع بین من و او قضاوت کند، نه بر اساسِ هرچه دوست داشت، مثلاً بگوید هر دو پایِ کاشانی را قطع کنید، اصلاً کسی حق ندارد که اینطوری حَکَم را بپذیرد، حَکَم نمی‌تواند شخص باشد، حَکَم قرآن است، حَکَم سنّت است.

خوارج می‌گفتند شما عمروعاصِ فاسق را حَکَم گذاشته‌اید و زیرِ بارِ او هم رفته‌اید، ما قبول نداریم، اصلاً این کُفر است، یعنی هنوز ابوموسی فریب نخورده است که یک عده‌ای درگیر شدند و می‌گفتند این کفر است، چرا عمروعاص و ابوموسی را حَکَم گذاشته‌اید؟ انسان‌ها که نمی‌توانند حَکَم باشند…

منظورشان این بود، یعنی مثلاً یک زن و شوهر دعوایی دارند، وقتی نزدِ قاضی می‌روند، قاضی بر اساسِ شرع حکم می‌دهد، نه اینکه مثلاً به آن مرد بگوید که پانصد سکه بیش از مهریه بده، وقتی هم بگویند چرا؟ بگوید: چون من می‌گویم. خوب اینکه نمی‌شود… اصلاً معنی ندارد، حَکَم باید طبق قرآن و سنّت حرف بزند.

اعتراضِ خوارج این بود که چرا شما عمروعاصِ فاسق را حَکَم گذاشته‌اید؟ اینکه قرآن نمی‌فهمد.

وقتی داشتند به شام برگشتند، در حالِ شکست خوردن بودند، این‌ها داشتند شکست می‌خوردند، وقتی جنگ متوقّف شد احساسِ پیروزی می‌کردند، می‌گفتند اقلاً ما از آن مرگِ نهایی خلاص شدیم، قبراق به شام برگشتند و شروع به تجهیز و آماده‌سازی و تمهیدِ مجدد کردند.

اما کوفیان وقتی داشتند می‌رفتند، مثلِ حالتِ اربَعینِ ما می‌رفتند، وقتی داشتند برمی‌گشتند، مثلِ دشمن برمی‌گشتند، وقتی داشتند به صفّین می‌رفتند، این‌ها هزاران سال بود که دوست داشتند جایی این قریشی‌ها را گیر بیاورند و قلع و قمع کنند، واقعاً هم در نبرد در حالِ پیروزی بودند و چهل و پنج هزار کشته هم گرفته بودند، اما حالا که در حالِ برگشتن بودند چه شد؟ یک عده می‌گفتند کافر شدید که زیرِ بارِ حکمیّت رفتید، (چون از جنگ خسته شده بودند) جوابِ خانواده‌های این کشته‌ها را چه بدهیم؟ آن هم در جنگی که داشتیم پیروز می‌شدیم…

وقتی می‌رفتند اربعینی می‌رفتند، وقتی برمی‌گشتند پدر به پسر فحش می‌داد و پسر به پدر، دعوا شد، یعنی فتنه شد، می‌گفتند جنگِ بُرده را باختیم، کافر شدید، عده‌ای هم دیگران را تکفیر می‌کردند، یعنی در حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام شِقاق افتاد.

یکی از تلخ‌ترین عبارات اینجاست، وقتی جامعه‌ای امیرالمؤمنینِ خود را درک نمی‌کند…

حضرت به کوفه بازگشتند، هنوز حکمیّت رخ نداده است، ولی از قبل مشخص بود که چه افتضاحی در حکمیّت رخ خواهد داد، چون یک طرفِ آن معاویه عمروعاص را فرستاده است که صد در صد با او بسته است، این طرف هم این‌ها عمروعاص را فرستاده‌اند که جنگ را حرام می‌دانسته است، یعنی خروجیِ این، حتماً به نفعِ امیرالمؤمنین علیه السلام خواهد شد. حالا اینکه خودِ حکمیّت چه بود را بعداً عرض می‌کنم.

وقتی حضرت به سمتِ کوفه برمی‌گشتند، پیروزی داشتند، پیروزی متوقّف شده، بیست و پنج هزار نفر کشته شدند، به هیچ نتیجه‌ای هم نرسیدیم.

درگیری شد، اختلاف شد، بغض بوجود آمد، به یکدیگر دشنام می‌دادند، یکدیگر را تکفیر کردند، تکفیر انتهای اختلاف است.

شما فکر کنید خطّ مقدم، مثلاً کربلای پنج، وسطِ عملیات بجایِ اینکه به دشمن بپردازند، این نیروها به یکدیگر بگویند که تو کافر هستی، نجس هستی و … درگیری این اندازه سنگین شد.

وقتی داشتند برمی‌گشتند، حضرت ورودیِ شهر کوفه از یکی از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که اهل مدینه بود و به کوفه رفته بود و به جنگ صفّین نرسیده بود، پرسیدند که از کوفه چه خبر؟

چون این گفتگو خیلی عبرت انگیز است، متنِ آن را می‌خوانم، از تاریخِ طبری است…

«جُندَب ازدی» از اصحاب و محبان برجسته‌ی امیرالمؤمنین است، او می‌گوید: ثُمَّ مَضَی غَیْرَ بَعِیدٍ وقتی آتش‌بس امضاء شد و خوارج می‌گفتند عهد خود را رها کن و برویم با معاویه بجنگیم، حضرت فرمودند: فعلاً قراری گذاشته‌ایم، تا خیانت نکرده‌اند اجازه بدهید ببینیم مذاکرات چه می‌شود، وقتی که حضرت کمی از منطقه‌ی نبرد به سمتِ کوفه فاصله گرفتند، فَلَقِیَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ وَدِیعَهَ الْأَنْصَارِیُّ یکی از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را دیدند، این‌ها با هم همراه شدند، حضرت فرمودند: مَا سَمِعْتَ النَّاسَ یَقُولُونَ فِی أَمْرِنَا مردم راجع به ما چه می‌گویند؟ یعنی افکارِ عمومی راجع به ما چه می‌گویند؟ اول ادب کرد و گفت: مِنْهُمُ الْمُعْجَبُ بِهِ عده‌ای می‌گویند که الحمدلله اوضاع خوب شد و حکمیّت اتفاق افتاد و سایه‌ی جنگ از سرِ مسلمین برداشته شد و خسته شده بودند وَ مِنْهُمُ الْمُکَارِهُ لَهُ یک عده هم می‌گویند برای چه این اتفاق افتاد، برای چه حکمّت شد، کَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَی وَ لا یَزالُونَ مُخْتَلِفِینَ الّا مَن رَحِمَ رَبُّک گفت بین مردم اختلاف است، ابتدا ادب کرد، حضرت فرمودند: فَمَا یَقُولُ ذَوُو الرَّأْیِ عقلا، اهلِ تدبیر چه می‌گویند؟ برداشتِ‌شان چیست؟ گفت می‌گویند: إِنَّ عَلِیّاً کَانَ لَهُ جَمْعٌ عَظِیمٌ فَفَرَّقَهُ علی یک لشکرِ نود هزار نفری داشت، این‌ها را از هم متفرّق کرد، وَ حِصْنٌ حَصِینٌ فَهَدَمَهُ دژی داشت، نود هزار نفر نیرو در حالِ برنده شدن، این ها را منهدم کرد، دژ شکسته شد، علی نمی‌تواند حکومت را اداره کند، فَحَتَّی مَتَی یَبْنِی مِثْلَ مَا هَدَمَ دیگر چه زمانی علی می‌تواند نود هزار آدمِ همفکر در جنگ بیاورد؟ در ادامه می‌گوید: وَ حَتَّی مَتَی یَجْمَعُ مِثْلَ مَا قَدْ فَرَّقَ دیگر وقتی که از هم متفرّق شدند، مگر می‌شود دوباره این‌ها را به نقطه‌ی اول بازگرداند؟ دیگر این لشکر منهدم شد، فَلَوْ أَنَّهُ کَانَ مَضَی بِمَنْ أَطَاعَهُ إِذْ عَصَاهُ مَنْ عَصَاهُ همان زمان یک عده مخالفت کردند و گفتند باید زیرِ بارِ حکمیّت بروی، همه که نگفتند، مالک اشتر داشت پیروز می‌شد، اجازه می‌داد مالک اشتر برود معاویه را بکشد، در نهایت این بود که علی را می‌کشتند، یعنی می‌گوید که عُقلا می‌گویند ناگهان علی میانِ جنگ برای چه جنگ را متوقّف کرد؟ چرا زیرِ بارِ این‌ها رفت؟ مالک اشتر می‌رفت معاویه را می‌کشت، فتنه تمام می‌شد، حالا در نهایت کِندی‌ها هم که با أشعث بودند درگیر می‌شدند، حالا یا علی پیروز می‌شد، یا کشته می‌شد، اقلاً مردانه کشته می‌شد، چرا پیروزی را به این تفرقه تبدیل کرد؟ فَقَاتَلَ حَتَّی یُظْهِرَهُ اللَّهُ أَوْ یَهْلِکَ یا پیروز می‌شد یا شکست می‌خورد، مردانه بود، نه اینکه میانِ جنگِ پیروز، جنگ را رها کند، إِذًا کَانَ ذَلِکَ هُوَ الْحَزْمَ دوراندیشی این بود، که اقلاً تاریخ می‌گفت که مردانه شهید شد.

یعنی اشکال‌ها به گردنِ امیرالمؤمنین علیه السلام افتاد، کارِ امام این نیست که کسی را مجبورِ به کاری کند، یک بار حضرت فرمودند که من مانندِ عُمَر نیستم، که شما را با چماق به آن مسیری که مدّنظر دارد ببرد، من آخرتِ خودم را به دنیایِ شما نمی‌فروشم، من راه را می‌گویم، خواستید می‌آیید، نخواستید هم نمی‌آیید.

حضرت فرمودند: أَنَا هَدَمْتُ أَمْ هُمْ هَدَمُوا من شکستم؟ یعنی توقّع داشتید که مثلاً من همانجا اشعث را اعدام کنم؟ أَمْ أَنَا فَرَّقْتُ أَمْ هُمْ تَفَرَّقُوا من تفرقه درست کردم؟ بعد یک جمله‌ای فرمودند که خیلی مظلومانه است، فرمودند: أَنَّهُ کَانَ مَضَی بِمَنْ أَطَاعَهُ إِذْ عَصَاهُ مَنْ عَصَاهُ اینکه گفتند علی مردانه می‌جنگید در نهایت این بود که کشته می‌شد! فرمود: فَوَ اللَّهِ مَا غَبِیَ عَنِّی ذَلِکَ الرَّأْیُ نظرِ من هم همین بود، اگر به خودِ من بود، نظرِ من هم همین بود، وَ إِنْ کُنْتُ لَسَخِیّاً بِنَفْسِی عَنِ الدُّنْیَا من برای اینکه از دنیا بگذرم، خیلی سخاوت دارم.

مظلومیّت را ببینید که امیرالمؤمنین علیه السلام باید این حرف‌ها را به این‌ها بزند.

طَیِّبَ النَّفْسِ بِالْمَوْتِ هیچ چیزی برای من بهتر از این نیست که زودتر از این دنیا بروم، من به دنیا اُنس ندارم، وَ لَقَدْ هَمَمْتُ بِالْإِقْدَامِ عَلَی القَوم می‌خواستم این کار را بکنم، اما یک چیزی دستِ مرا بسته بود.

یعنی چه مصلحتی باعث شد که من کشته نشوم؟ دو شبِ قبلی عرض کردم زمانی که امیرالمؤمنین علیه السلام حمله می‌کردند، سمتِ راست صدای شمشیرِ او می‌آمد، سمتِ چپ تکبیر می‌گفتند، حضرت با هر تکبیر هم یک نفر را زمین می‌زدند، صدایِ تکبیرِ امیرالمؤمنین علیه السلام این‌ها را می‌ترساند، چون معنیِ هر تکبیر این بود که یک نفر نصف شده بود.

معاویه گفت: والله ضَرَباتُهُ وَتَرا، ضرباتِ علی تک بود، در هیچ جنگی به کسی بیش از یک ضربه نمی‌زد.

برای رزمنده‌ی شجاع هیچ چیزی زیباتر از این نیست که در میدانِ نبرد بجنگد و مردانه شهید شود.

خدای متعال امیرالمؤمنین علیه السلام را چند مرتبه به این موضوع امتحان فرمودند که در صحنه‌ی نبرد، در جایی که باید دست به شمشیر می‌بُرد، امتحانِ او این بود که نباید دست به شمشیر ببرد.

سلامِ خدا به قمر بنی هاشم!

یعنی آنجایی که یک رزمنده باید بجنگد، برای یک شجاعی مانند امیرالمؤمنین علیه السلام که عالم مانندِ او را ندیده است، کاری ندارد که بجنگد…

حضرت فرمودند که من می‌خواستم اقدام کنم، منتها یک چیزی مانعِ من شد، هرجا امیرالمؤمنین علیه السلام از چپ و راست حمله می‌کردند، حسنین علیهما السلام به دورِ حضرت می‌گشتند، وظیفه‌ی آن‌ها حفظِ امام بود.

حضرت فرمودند: فَنَظَرْتُ إِلَی هَذَیْنِ قَدِ اقْتَدَرانِی به این دو نفر یَعْنِی الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ به حسن و حسین نگاه کردم و دیدم که هرکجا که من می‌روم، این‌ها به دنبالِ من هستند.

اگر جنگِ داخلی می‌شد و کِندی‌ها می‌خواستند بروند و حمله کنند، طبیعتاٌ حسنین علیهما السلام اجازه نمی‌دادند و دفاع می‌کردند، و آن‌ها کشته می‌شدند، فرمودند: فَعَلِمْتُ أَنَّ هَذَیْنِ إِنْ هَلَکَا انْقَطَعَ نَسلُ رسول الله دیدم اگر بخواهم بجنگم باید بپذیرم که این دو نفر قبل از من شهید شوند، نسلِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم قطع می‌شود، دیگر امیدی به هدایتِ کسی نیست، لذا صبر کردم.

فرقِ امامِ معصوم با کسی که به شهوتِ خودش عمل می‌کند این است، نگاه نمی‌کند که راجع به او چه می‌گویند، به وظیفه‌ی خود عمل می‌کند، این همان چیزی است که امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه‌ی بیست و شش و همینطور خطبه‌ی هفتاد نهج البلاغه فرمودند.

چون این سوال است که چرا شما از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها دفاع نکردید؟

کسی که وقتی شمشیرِ خود را بدست بگیرد، صدای فُرسانِ عرب در می‌آید، وقتی به خانه‌ی او حمله کردند… اصلاً انسان زورِ بازو را می‌خواهد که از ناموسِ خود دفاع کند…

فرمودند وقتی دیدم آمدند حمله کنند، اگر دفاع می‌کردم جانِ حسنین علیهما السلام به خطر می‌افتاد، بی جهت نیست که می فرمایند…

روضه‌ی صبر امیرالمؤمنین علیه السلام

من از همینجا واردِ روضه می‌شوم. سالی یک مرتبه من این را در ماهِ مبارکِ رمضان از زبانِ مبارکِ امیرالمؤمنین علیه السلام می‌خوانم، سِرِّ گفتنِ این «فزت و ربّ الكعبه» چیست؟

خدای ناکرده سرِ سفره‌ی غذا گلویتان چند دقیقه‌ای بگیرد، زمانی که پایین برود یک «آخیش» می‌گویید، چون «أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى»[6] حکومت را که غصب کردند، می‌دانستند که این لباسِ خلافیت شایسته‌ی دیگری نیست، شایسته‌ی من است، «یَنْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ» هرچه فضائل و کمال و برکت است از قلِه‌ی من پایین می‌ریزد، مرغِ تیز پروازِ وَهمِ کسی هم نمی‌تواند به من برسد، نه تنها شما، حضرت برای انبیاء هم این را می‌گوید.

در یک روایت از امام صادق علیه السلام است که شخصی به حضرت عرض کرد: من شنیده‌ام شما فرموده‌اید ما را ملائکه‌ی مقرّب و انبیاء مرسل هم نمی‌شناسند، حضرت فرمودند: بله! چون نمی‌توانند بشناسند، مگر اینکه ما اراده کنیم که قدری بشناسند.

این «اِلاّ عَرَّفَهُمْ جَلالَةَ اَمْرِکمْ»[7] حضرت صادق علیه السلام فرمودند: مگر اینکه ما اراده کنیم یک قدری بشناسند.

«یَنْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ وَ لَا یَرْقَى إِلَیَّ الطَّیْرُ فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً» از آن گذشتم، چرا؟ چون دیدم وقتی حمله می‌کنند، زهرای اطهر سلام الله علیها یک بانو بود که به وسطِ میدان رفتند، درگیریِ او با آن‌ها جنگ محسوب نمی‌شد، اما اگر من می‌خواستم دفاع کنم آن‌ها شمشیر کشیده بودند، درگیری که رُخ می‌داد، آن‌ها میدانستند…

من همیشه این مثال را می‌زنم، خدا ان‌ شاء الله این شیخ زکزاکی را از دستِ این فسقه‌ی کافر آزاد کند، وقتی به آن خانه حمله شد، اگر این‌ها یک مشت به کسی زده بودند، آن‌ها خانه را با موشک زده بودند، این‌ها دست به چیزی نزدند، آن‌ها رگبار بستند.

خلیفه اول در اواخر عمر خود گفت: کاش مقابلِ حَرب را گرفته بودم، با شمشیر به خانه ریختند، برخی گزارش‌های متأخر می‌گوید حتی به زهرای اطهر روحی له الفداه نستجیربالله با خنجر ضربه زدند، من دیدم در یک صحنه ای قرار گرفتم، که باید از فاطمه‌ام دفاع کنم، بعد دیدم اگر درگیری شود، حسنین علیهما السلام را می‌کشند، و خدا می‌داند که این جمله برایم سخت است که بگویم، برای همین به امیرالمؤمنین علیه السلام می‌گوییم «السَّلامُ عَلى المُحتَسِبِ الصّابِر»… برای هدایتِ آیندگان از همه‌ی وجودِ خود گذشته است، ما تا قیامت مدیون امیرالمؤمنین علیه السلام هستیم.

حضرت امتحانِ خیلی سختی داده است، فرمود: «طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ [ جِدٍّ ] أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ [ ظَلْمَةٍ ] عَمْيَاءَ»[8] دیدم با دستِ شکسته، بدونِ یار بروم دفاع کنم، بجنگم، یا یک ظلمی که از آن سیاه‌تر در عالم وجود ندارد تحمل کنم، کدام؟ فرمود: «فَرَأَيْتُ أَنَّ اَلصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى» دیدم باید صبر کنم، عقلم می‌گوید که باید صبر کنم، زیرا جانِ حسنین علیهما السلام در خطر است، «فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَینِ قَذًی» سی سال خار در چشمانم بود، «وَ فِی الْحَلْقِ شَجاً» سی سال آبِ خوش از گلویم پایین نرفت، «اَری تُراثی نَهْباً» دیدم دار و ندارم را غارت کردند…

لذا وقتی مثلِ دیشبی در محرابِ نماز یا نمازِ شب نشسته بود، وقتی آن ملعون آن ضربه را زد، همه‌ی وجودِ او ناخودآگاه گفت: «فزت و ربّ الكعبه».

سرِ مبارکِ مولا غرقِ خون شد، ضربه کاری بود، آمدند مقابلِ حضرت قرار گرفتند، امام حسن علیه السلام دویدند و نگاهی به صورتِ غرقِ خونِ امیرالمؤمنین علیه السلام  کردند و شروع به گریه کردن نمودند…

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: حسن جان! طوری نشده است، جدّت رسول خدا از من بهتر بود، مادرت را از دست دادیم، من در جنگ‌ها زیاد زخم خورده‌ام، امام حسن علیه السلام را آرام کردند…

سیدالشهداء علیه السلام آمدند و دست امیرالمؤمنین علیه السلام را گرفتند، آنکه معرفت به مقامِ امیرالمؤمنین علیه السلام دارد، آن همه غصه خوردنِ آقا را دیده است، آن همه جسارت را دیده است، شروع کرد به گریه کردن…

فرمودند: حسین جان! تو گریه نکن، شما که وضعِ مرا می‌دانید، من استقبال می‌کنم…

حضرت را به سمت خانه آوردند، آنقدر ضربه سنگین بود که حضرت نمی‌توانستند روی پای خود بایستند، محاسنِ مبارکِ ایشان از خون سر او غلیظ شده بود، آقا را درِ خانه آوردند، حضرت فرمودند که صبر کنید، قبل از اینکه در را باز کنید، این دو قدم را دست مرا نگیرید، اینجا را آقا اینطور روضه خوانده‌اند، تا زینب کبری سلام الله علیها در را باز کردند، امیرالمؤمنین علیه السلام…. می‌خواستند روی پا بایستند، ولی تا به حضرت زینب سلام الله علیها نگاه کردند، شروع کردند به گریه کردن…


[1] سوره ی مبارکه ی غافر، آیه ی 44

[2] سوره ی مبارکه ی طه، آیات 25 تا 28

[3] صحیفه ی سجّادیه، صفحه 98

[4] مصباح المتهجد شیخ طوسی، ج‏1، ص 401

[5] سوره مبارکه نساء، آیه 59

[6] خطبه شقشقیه نهج البلاغه

[7] زیارت جامعه کبیره

[8] خطبه شقشقیه نهج البلاغه