برای دریافت فایل صوتی اینجا کلیک نمایید.
عروسی زهرای مرضیه شد، آن ملعونه که نمیخواهم اسم او را بگویم، گفت: چقدر از این پیرزن بیدندان یاد میکنی؟ حضرت چنان غضب کرد که گفت: «أعُوذُ بِالله مِن غَضَبِ الرَّسُول»، پیامبر «إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ»[1] چنان خشم کرد، ترسید.
یک روزی زهرای مرضیه پیش رسول خدا آمد، حضرت دید دارد گریه میکند. فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: فلانی به مادر من توهین کرد. جواب پیغمبر را ببینید. فرمود: آنها نمیفهمند و حسد نمیگذارد بفهمند. بعد فرمود: «إِنَّ بَطْنَ أُمِّكِ كَانَ لِلْإِمَامَةِ وِعَاء»[2] رحم مادر تو ظرف امامتپرور بوده است. بالاخره رحمی که زهرای مرضیه…
ببینید روایت از رسول خدا است. اینقدر نسبت به پیامبر حیا داشت، آن همه اموال، 20 میلیون درهم و دینار، چیزهایی که گفتند، خدایی ناکرده یک زنی صد هزار تومان پول به یک خانهای ببرد، ممکن است خدایی ناکرده منّت بگذارد. روزهای آخری که داشت از دنیا میرفت، نقل است که پیش حضرت زهرا آمد، گفت: من یک خواستهای از پیغمبر دارم، خود من خجالت میکشم بگویم. اگر میشود تو واسطه بشو، تو محبوب دل پیغمبر هستی. حالا این خدیجه هر چه میگفت پیامبر روی چشم خود میگذاشت. گفت: من دارم از دنیا میروم، کفنی ندارم. این به این معنی نیست که من اموال خود را دادم، کفن ندارم، برو از رسول خدا –حالا شوهر او رسول خدا است- ببین امکان دارد، لباسی، عبایی چیزی از خودش را بر تن من بکند که واسطه بشود، خدا از گناهان من بگذرد؟ ادب را ببینید و وقتی این بانو از دنیا رفت، آن سال پیامبر لبخند نزد. با عبای پیامبر هم دفن شد.
پی نوشت ها
[1]– سورهی قلم، آیه 4.
[2]– بحار الأنوار، ج 43، ص 43.