«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم»
«أُفَوِّضُ أَمْري إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ».[1]
«رَبِّ اشْرَحْ لي صَدْري * وَ يَسِّرْ لي أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني * يَفْقَهُوا قَوْلي».[2]
«اللَّهُمَّ وَ أَنْطِقْنِي بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِي التَّقْوَى».[3]
مقدّمه
هدیه به پیشگاه با عظمت حضرت ختم المرسلین صلی الله علیه و آله و اهل بیت مکرّم ایشان، بویژه سیّدالشّهدا علیه الصلاة والسلام صلواتی هدیه بفرمایید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم
عرض ادب، ارادت، خاکساری، التجاء و استغاثه، عرض تسلیت به پیشگاه باعظمت حضرت بقیة الله اعظم روحی و ارواحُ مَن سِواهُ فِداه و عجّل الله تعالی فرجه الشریف صلوات دیگری محبّت بفرمایید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم
مرور جلسات گذشته
موضوع اصلی بحث که به جهاتی آن را دیرتر اعلام کردیم، و البته تیتری که از ابتدا میخواستیم بیان کنیم، ظاهراً اصلاً به آن نمیرسیم و در مقدّمات ماندیم، موضوع اصلی این بود که بالاخره عدّهای بیست سال در به در به دنبال انجام تکلیفی که در ذهنشان بود، یعنی مبارزه با بنی امیّه، و حتّی اشکال به امام حسن مجتبی صلوات الله علیه بودند، اما وقتی به بزنگاه رسید، اینها نیامدند!
میشود این موضوع را سادهانگارانه و تکبعدی و یک خطی و با ندید گرفتنِ خیلی عوامل و دیدن در فضای آزمایشگاهی و رها کردن جزئیات تحلیل کرد، یا اینکه از پیش خوبها و بدها را جدا کرد، ولی دیگر عملاً آن تاریخ به دردی نمیخورد، چون صرفاً به قصه تبدیل میشود و برای لالایی خوب است.
فایدهی علم تاریخ
تاریخ کارگرد جدّیای دارد، آن هم این است که انگار که عمر من طولانی بوده است. آدمی که عمر طولانی دارد، تجربهی زیادی دارد. آدمی که تجربهی زیادی دارد معمولاً خطاهای کمتری دارد.
ما باید تاریخ را برای این ببینیم که در موارد حدوداً مشابه… چرا «حدوداً» میگویم؟ چون از آنجایی که ما همه چیز را کاریکاتوری کردهایم، حال زمانی بزرگواری هم فرموده بود که الآن گویی ما در زمان خیبر هستیم.
مثلاً میخواهد بگوید که ما الآن در زمان شکست نیستیم و در حال پیروزی هستیم، یعنی درواقع میخواهد امید بدهد.
وقتی کلمات را سادهانگارانه درنظر میگیریم، زمانی این سؤال مد شده بود که میپرسیدند الآن در کدام موقعیت تاریخی هستیم؟
ما الآن در همین تاریخی هستیم که هستیم! هیچ زمانی با هیچ زمان دیگری اشتراک کامل ندارد. اهل ریاضی دو مثلث که همه چیز آنها مانند یکدیگر است را مساوی درنظر نمیگیرند، برای اینکه مساوی نیستند، چه برسد به دو برههی تاریخی یا دو شخصیت تاریخی؟!
هیچ کسی دیگری نیست، همهی افراد منحصر به فرد هستند.
بله! ممکن است مشابهتهایی، جهتگیریهایی، اشتراک در معالم و شاخصهای کلی داشته باشیم، تجربه هم همین است. مثلاً کسی که ده مرتبه موتور پراید را باز کرده است، ولی تابحال موتور پژو ندیده است، از من که در این موضوع کلاً هیچ سررشتهای ندارم جلوتر است، او با اینکه تابحال موتور جدید را ندیده است، تجربهی قبلی او در کار کردن به او کمک میکند.
تاریخ در بدو امر برای این است، البته فواید دیگری هم مانند عبرت دارد.
آنقدر بزرگتر و قویتر و پولدارتر و سلطانتر از ما بودهاند که تمام شدهاند و رفتهاند، دیگر وقتی کار به ما برسد دیگر توهّمِ جاودانگی، که میل درونی ماست را از ما میگیرد. این کاربرد بعدی تاریخ است، البته کارکردهای دیگری هم دارد.
یک کارکرد تاریخ این است که وقتی ما تاریخ را خوب مطالعه کنیم، میتوانیم روابط امروز را بفهمیم، و با روابط امروز، میتوانیم بعضی از گرههای تاریخ را بفهمیم.
این برای زمانی است که ما به دنبال این باشیم که به یک حقیقتِ جدید برسیم، از پیش جملهای را تعیین نکرده باشیم و بعد برای آن مصداق پیدا کنیم.
نود و نه درصد کارهای ما، منابع ما، کتابهای ما، سخنهای ما، موضعگیریهای ما، مصرفهای مسخرهی تاریخی ما، عمدتاً اینطور است که میخواهیم حرفی بزنیم، بعد من نیاز دارم چیزی بگویم که طرف مقابل من پاسخی نداشته باشد، میروم و مطلبی را پیدا میکنم و مشابهتسازی میکنم و بیان میکنم. خودِ آن موضوع تاریخی هم که الآن وجود ندارد که بخواهد از خودش دفاع کند؛ اینطور هر روز چیزی عَلَم میشود.
گزارهی درست، تا چه حد میتواند توسعه پیدا کند؟
بحث به اینجا رسید که به محضر شما عرض کردم باید حواس ما باشد که یک گزارهی درست تا چه حدی میتواند توسعه پیدا کند؟
مثلاً اگر امام معصوم است، آیا ممکن است مرکب خود را گُم کند یا نه؟ در این زمینه روایاتی داریم، ظاهراً حسنین علیهما السلام گم شدهاند، یا مرکبی گم شد.
بله ممکن است، چون ممکن است امام بنا به مصلحت یا حکمتی ضرورت داشته باشد که تغافل کند.
ممکن است الآن شما بفرمایید که این موضوع نادر است، اما برعکس است، امام دائماً در تغافل است. اگر بنا بر این بود که امام تغافل نکند که ما وقتی میخواستیم به محضر او برسیم خفه میشدیم، آقایی امام این است که دائم تغافل میکند.
حتّی یک گزارش نداریم که اصحاب امام که به محضر امام رسیدهاند بگویند در حال خفه شدن هستیم، بلکه راحت بودند و با حضرت بگو بخند میکردند.
آیا حضرت نمیدانست اینها چه کسانی هستند؟ میدانست اما تغافل میکرد. امام مربّی است.
از آن گزارهی درست که «امام معصوم است» نمیتوانیم به این موضوع برسیم که پس نمیشود امام شتر خود را گُم کند، بلکه ممکن است به مصلحتی تغافل کند و بروز بدهد که نمیداند شتر او کجاست.
گاهی انسان به محضر یک ولی خدا میرسد، آن ولی خدا معصوم نیست، اکثر اوقات حس خفگی به انسان دست میدهد، چرا؟ چون بیچارگی من و علوّ او، یعنی این فاصله در چشم من است. انگار یک انسان کثیفِ بدبویی نزد انسانی برود که از بوی خوش و تمیزی و آراستگی او سرمست میشوید. وقتی این دو کنار هم قرار میگیرند، انسان کثیفِ بدبو خیلی اذیت میشود.
وقتی کسی که از نظر معنوی بیچاره است نزد یک ولی خدا که غیرمعصوم است برود، خیلی بیچارگی خودش را درک میکند، و آن ولی خدا بیش از یک حدی نمیتواند تواضع کند، چون معصوم نیست، وجود من او را اذیت میکند، لذا میبینی معذّب هستی.
اما هرگز دیده نشده است که کسی بگوید نزد امیرالمؤمنین صلوات الله علیه معذّب هستیم.
نمیشود از آن ولی خدا توقع داشت که چرا تو امیرالمؤمنین صلوات الله علیه نیستی، این شبها عرض کردیم که این امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است که اینگونه است.
وقتی مغیره میداند که حضرت فعلاً با او کاری ندارد، حتّی او هم میآید و در دوران حکومت حضرت با او گفتگو میکند!
امام اهل تغافل است.
لذا همینطور برای خودمان گزاره نسازیم، آن چیزی که یقینی است عصمتِ امام است، اما ندانستنِ ظاهری، بررسی و شک ماست، هرگز نباید یقین را با یک شک و تردید خراب کرد.
تردید کوفه را نابود کرد
حال یک لحظه بحث را کوفی کنم تا ببینید.
آن لحظهای که مسلم به سمت دارالحکومه رفت…
اگر ما سلیمان صرد خزاعی را اینطور که در کشور خودمان تخریب کردهایم، دیگر به کوفیان هیچ حقی نمیدهید، اما اگر برویم و نگاه کنیم که سلیمان صرد خزاعی کسی است که سرتیتر همهی نامههای اسمدارِ به امام حسین علیه السلام از کوفه، نام او در رأس است، وقتی به کربلا نمیآید حداقل چهار یا پنج هزار نفر به کربلا نمیآیند، و وقتی بعد از کربلا دیگر استراتژی ندارد و برای غلط کردم و ابراز ندامت به خط میزنند که کشته شوند… جمع کردن نیرو برای لشکری که برای کشته شدن حرکت میکند خیلی سخت است، اما او چهار هزار نفر را با خود همراه کرد، یعنی اینقدر توان دارد.
آمدند و دیدند مسلم سلام الله علیه به سمت دارالحکومه رفت اما سلیمان صرد خزاعی نرفت، اینجا بود که گیر کردند، گفتند پس صبر میکنیم تا امام بیاید.
گیر کجا بود؟
اینها برای اطاعت از مسلم علم داشتند، علم داشتند که سلیمان نامه نوشته است و امام نفرموده است که تا رسیدن من سلیمان جانشین من است، بلکه این فرمایش را در مورد مسلم فرموده بود.
سلیمان صرد خزاعی بزرگ بود، ویژه بود، بسیاری از شهدای کربلا مانند سرباز او بودند، اما هیچ کسی از خودش اطمینان ندارد.
مردم کوفه گیر کردند، گفتند سلیمان صرد خزاعی نیامد، مصیب بن نجبه نیامد، رِفاعَة بن شَدّاد نیامد، اینها برجستگان اصحابِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه هستند، مسلم رفت. اینجا مردم کوفه گفتند آیا مسلم حق داشت این کار را کند یا باید فقط پیام میرساند؟ اینجا دچار شک شدند.
اگر در جایی شک داریم، نباید یقین را بهم بزنیم.
آن یقین این بود که تشخیص مسلم با تشخیص سلیمان متفاوت است.
مردم کوفه دچار تردید شدند. تردید کل ماجرای کوفه را نابود کرد. بیست هزار نفر اطراف دارالحکومه را گرفتند، دارالحکومه… بعضی اعدادی که گفته شده است، سی نفر و چهل نفر و پنجاه نفر گزمه است، بعضی جاها هم سیصد نفر گزمه نقل کردهاند.
چون کوفه شهر نظامی است، عبیدالله که هزاران هزار نیرو نداشت، در کوفه صد هزار نفر نیروی نظامی هست، بیست هزار نفر از همینها به جلوی دارالحکومه آمده بودند. عبیدالله به هذیان افتاد، دست و دل عبیدالله لرزید، گفت ما اینقدر نیرو نداریم!
به عبیدالله خبر دادند که سلیمان صرد خزاعی نیامده است، مصیب هم نیامده است، رفاعه هم نیامده است…
مسلم را رها کردند. خانمها آمدند و به شوهران خود گفتند که بقیه هستند، نیازی به حضور شما نیست، واجب کفایی است.
اینکه آیا اینجا واجب کفایی است یا نه را باید از مسلم میپرسیدند!
مادر پسر خود را برد، همسر شوهر خود را برد، همینطور کم کم رفتند، مغرب هیچ کسی نماند. این یکی از عجیبترین اتفاقات تاریخ است. من بارها عرض کردهام اگر ائمهی ما علیهم صلوات الله شهدایی که بعداً از کوفه به کربلا آمدند را تجلیل عظیم نمیکردند، یعنی لابد عذر داشتهاند، ما به آنها خیلی بدبین میشدیم. البته به شخص خاصی بدبین نیستم، چون شاید او هم عذر داشته است، ولی وضع کوفه معلوم است که چطور شد.
عبیدالله هیچ جنگی نکرد، اصلاً نیرو نداشت که با اینها بجنگند، اگر این بیست هزار نفر با دست خالی هم بودند آنها را شکست میدادند، ولی تردید کردند، چون بجای اینکه به یقینشان که مسلم است برسند، به استنباط و ظن خود پرداختند، به همین راحتی! بعد هم گرفتار شدند.
خطر عُجب
یکی از خطراتی که ما را تهدید میکند این است، دیندارها را بیشتر از کمدینها تهدید میکند. آدمی که چیزی نیست، ولی میداند چیزی نیست، خیلی از خطرات را ندارد، هر وقت بیاید میگوید من که جزو آدمحسابیها نبودم، خالی میآید، سرشکسته میآید، ناامید از خودش میآید.
در روایت هست که ظاهراً پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: اگر خدا میدید که مسلمین دچار عُجب نمیشوند، اجازه نمیداد گناه کنند.
نه اینکه خدا وادار به گناه کند، یعنی تشریعاً اجازه نمیداد، اصلاً فکر کسی به سمت گناه نمیرفت که بخواهد انتخاب کند. ولی دید دچار عُجب میشوند، و این عُجب خطرناکتر است.
عُجبِ هیئتی، عُجبِ دیندار، عُجبِ حزب اللهی… ان شاء الله خدای متعال همهی ما را عاقبت به خیر کند، ولی خیلی خطرناک است.
عُجب حال مردم را بهم میزند، عُجب نگاه بالا به پایین است، عُجب دیگران را تحقیر میکند، عُجب دیگران را در حد شلغم هم حساب نمیکند.
جلسهای بود، عدّهای از آقایان بودند، یک سوپر حزب اللهی هم که مسئولیتی دارد هم بود. من گفتم انگیزه ندارم شرکت کنم. گفتند: بیا مهم است، بدبین نباش. گفتم: اگر ایشان بیاید شما را به اندازهی شلغم هم حساب نمیکند، با اینکه خود او هیچ چیزی نیست و با روابط و فامیل فلان کس و… در این جایگاه قرار گرفته است.
یک نفر از آن آقایان خیلی الهی است، گفت: آقای کاشانی! این غیبت است.
گفتم: این شناخت است، میروید و میبینید، ضایع میشوید، نگاه او به شما این است، من که عیب او را نمیگویم، او این عمل خود را ابراز میکند.
خلاصه من به آن جلسه نرفتم، یک ساعت بعد دیدم آن مرد الهی تماس گرفت، فرمود: او ما را حتّی به اندازهی برگ شلغم هم حساب نکرد!
اگر ما روزی بخواهیم بررسی کنیم که وضع ما چه شده است که کنشگران اجتماعی ما از شهید بهشتی و شهید مطهری و علامه مصباح و علامه جوادی آملی به این چیزی رسیده است که الآن شده است، اگر بخواهیم این درد را درمان کنیم، منشأ آن همین کاری است که کردهایم، چون با نگاه عصمتپندارانه گفتهایم بصیرت این است که آنها حرف ما را بزنند، اگر حرف ما را نمیزنند پس گمراه و بیبصیرت و رفوزه هستند.
اهمیت حفظ اصول دین
در دین هم همینطور است. کافی است یک نفر یک روضه که…
ما که میدانیم بیدقتی در خواندن روضهها زیاد است، حال یک نفر پیدا شود و به روضهای انقُلت کند، عدهای آزمایشگاه ژنتیک میزنند، عدهای چیز دیگری میگویند…
زمانی است که کسی راجع به یک کلّیتی یا یک حقیقتی یا یک قطعی چیزی میگوید، آنجا جای مماشات نیست، مثلاً کسی بگوید امیرالمؤمنین صلوات الله علیه امام نیست، اتفاقاً ما با آن آقایانی که بر سر نوع نگاه به وحدت اختلاف نظر داریم، همین را عرض میکنیم. میگوییم شما اصول را حذف میکنید، ما با اختلاف نظر در فروع مشکلی نداریم.
صحبت راجع به دین قاعده دارد
طرف میگوید ولایت در سعادت و شقاوت بشر هیچ نقشی ندارد!
غلط خیلی زیادی میکنی که این حرف را میزنی، این انکار تشیّع است، این حرف خیلی چرند است، یا تشیّع نیست، یا این چیزی که تو میگویی نیست. نزدیک به این است که بگویی نماز وجود ندارد.
بعد میگوید «وحدت»! این چه وحدتی است؟ این حذف است، این وحدت نیست، یک طرف را حذف میکنی.
این وحدتِ نادرشاه افشار است، نادرشاه برای اینکه وحدت درست کند گفت: من تعهد میدهم، اجازه بدهید شیعیان فقه داشته باشند، یعنی مثلاً مُهر بگذارند و با دست باز نماز بخوانند، اما بگویند خلفا حق هستند و افضل از امیرالمؤمنین صلوات الله علیه هستند!!!
آیا این وحدت است؟ اگر اصل را کنار بگذاری که وحدت نیست. نمیشود یقین را کنار بگذاریم، نمیشود روی قطعیات مماشات کنیم، آنکه آیا امام عصمت دارد یا نه قطعی است، اینکه آیا الآن تغافل کرده است یا نه قطعی نیست، نباید آن اصل را کنار بگذاریم.
خدا میفرماید: ای اهل کتاب! «تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ»،[4] بیایید و بر سرِ آن کلمهی مشترکمان که «أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا» است با هم توافق کنیم؛ یعنی اینکه شما جز خدا را نمیپرستید و ما هم جز خدا را نمیپرستیم.
آیا کسی میتواند از این جمله نتیجه بگیرد که «خدا میخواهد بگوید منطق اسلام برای توحید الهی با منطق مسیحیت برای توحید الهی هیچ تفاوتی ندارد»؟ مسلماً نه! قرآن کریم بارها فکر توحیدی مسیحیت را نقد کرده است، اما میگوید فکر تو هر اشکالی که دارد، مدّعی هستی که یک خدا داریم، مدّعیِ توحید هستی، ما هم مدّعی توحید هستیم، پس در آن اصل الاصل یکی هستیم، میتوانیم روی این موضوع توافق کنیم، نه روی آن چیزی که شما فکر میکنید!
وقتی جزئیات را محور اختلاف کنیم، آدمهایی که مثل ما فکر نمیکنند دو حالت دارند، یا بصورت انتحاری به خط میزنند که این خفقان ایجاد شده را، این خفقان دینداران کجسلیقه را بشکنند، آنوقت دیگر معمولاً به خودسوزی میرسند، یا میبُرند، یا خسته میشوند، یا سکوت میکنند و از ما میترسند.
امر به معروف و نهی از منکر قاعده دارد
وقتی خدای متعال میخواهد به ما بگوید که اگر خواستی با کسی راجع به دین صحبت کنی، ببینید چطور بیان میکند، تازه این آیات را به پیامبر خود فرموده است، ولی خطاب آیات به ما هم هست.
«ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ»،[5] با حکمت دعوت کن، حکیمانه!
قاعدتاً گفتنِ حکمت به دانش نیاز دارد.
«وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ»، خودِ موعظه حسنه هست، خودِ موعظه حرفِ خوب هست، «وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ» یعنی حرف خوب را خوب بزن.
آیا میخواهی امر به معروف کنی؟ چرا؟ چون معروفی روی زمین مانده است. آیا میخواهی نهی از منکر کنی؟ چرا؟ چون به منکری مرتکب میشوند.
اگر طوری بگویی که طرف منکرِ معروف شود یا منکر را بیشتر انجام دهد، دیگر آن کاری که میکنی امر به معروف یا نهی از منکر نیست.
طوری رفتار میکنی که هر کسی که از راه برسد مردم را از تدیّن تو بترساند، و مردم میترسند، این موضوع برایشان محسوس است، حال میخواهی بشنو، اگر نمیخواهی هم نشنو.
اینطور به دینداران چیزی اضافه نمیکنی، ولی برای غیردینداران یا کسانی که ممکن مرتکب بعضی اشتباهات شوند، انگیزه برای مخالفت میدهی.
اگر یک بابا در خانهی خود بودیم میدانستیم که بابا نباید بچه را تحریک به لجبازی کند، اگر بچه را تحریک به لجبازی کنید، آدمِ لجباز خودش را به زحمت میاندازد که… بچهها لج میکنند و مثلاً غذا نمیخورند؛ چه کسی ضرر میکند؟ خودش! ولی میگوید من غذا نمیخورم و غذای تو را بر تو کوفت میکنم!
نباید بچه را بر سرِ لج بیندازی، اگر بچه بر سرِ لج بیفتد فراموش میکند پدرش مهربان است، میخواهد حال پدر خود را بگیرد، اینطور دیگر حرف پدر خریدار ندارد، دیگر حرف پدر اثر ندارد.
برویم و در سیرهی اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین بگردیم و ببینیم دورهی ائمهی ما که در مدینه زندگی میکردند، مدینه مرکز همهی فسق و فجورها بود، مدینه تقریباً مرکز اصلی فسق و فجور جهان اسلام شد، بالاخره سلاطین و خلفای بیانصاف کاری کردند که آثار وجود پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را کمرنگ کنند، و اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین هم در مدینه هستند، تا زمانی که اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین را مجبور نکنند که به جایی بروند در مدینه زندگی میکنند. بروید و ببینید ائمه علیهم السلام چکار میکردند.
آیا یک مورد داریم که یک گنهکار بگوید جرأت نمیکنم که بروم و با امام صادق علیه السلام حرف بزنم؟
تغافلِ عمدی اهل بیت علیهم السلام
کسی داشتیم که میترسید، او در کوفه بود و اهل گناهی بود، هر وقت نزد امام صادق سلام الله علیه رفته است، حضرت تغافل کرده است! این شخص خیال کرده است که حضرت خبر ندارد.
اگر پردهدری کنیم که بعداً طرف بجای یک گناه، ده کار بد دیگر هم میکند.
این شخص که آدم معروفی است و همهی شما او را میشناسید و محترم است، در کوفه کار بدی میکرد… این شخص که معصوم نبود، آدم خوبی هم بود، ولی خطایی میکرد و بعداً هم توبه کرده است. این شخص زیاد نزد ائمه علیهم السلام میرفت، روایات زیادی هم دارد، روایات طولانی هم دارد، یعنی معلوم است که این شخص را حساب میکردند، هیچوقت امام به روی او نمیزد، این شخص فکر میکرد که امام خبر ندارد.
یک شخص فضول پول قرض کرد و یک سفر به مدینه رفت و امام صادق علیه السلام را دید و گفت: آقا! خبر دارید که فلانی اینکاره است!
عجیب است! تو چهکاره هستی؟ تو چند کارِ پنهانی داری که میخواهی این شخص را نزد امام صادق علیه السلام خراب کنی؟ آیا تو معصوم هستی؟ آیا جرأت میکنی امام صادق سلام الله علیه ده روز اخیر تو را بر روی دایره بریزد؟ از این کار خودت چه انگیزهای داری؟ چون حضرت چند روایت ناب به او فرموده است حسادت میکنی و میخواهی نعوذبالله امام را ارشاد کنی؟
حضرت چیزی نفرمود، حتّی به روی آن شخص هم نیاورد.
وقتی آن شخص مهم برگشت از طریق بقیه متوجه شد که این شخص این کار را کرده است، به او گفت: چرا مرا نزد امام خراب کردی؟
آنقدر امام تغافل کرده بود که این شخص فکر کرد امام نمیدانست!
بنای امام بر تربیت است، نه رسوا کردن. کار خدا خدا تربیت است نه رسوا کردن.
غیرتِ خدای متعال نسبت به مخلوقات خود
خدا طوری تعیین کرده است که دو فرشته، یا به جهتی یک فرشته کارهای ما را مینویسد… شاعر عربی تمثیلی کرده بود و گفته بود: مُچِ دستِ فرشتهی علی بن ابیطالب همیشه درد میکند… خدا برای ما فرشتهای را قرار داده است که کارهای ما را مینویسد، زمانی خدای نکرده یک کار خیلی زشتی انجام میدهم، خدا نه تنها از مردم مخفی میکند، دعای کمیل را ببینید، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه لو داده است، به خدای متعال عرض میکند: خدایا! «كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَىَّ مِنْ وَرائِهِمْ» تو مراقب آن ملائکهی مکرّم هستی که از من مراقبت میکنند و «كِرامَ الْكاتِبِينَ» را مینویسند، «وَالشَّاهِدَ لِما خَفِىَ عَنْهُمْ» تو شاهد آن چیزهایی هستی که از آنها مخفی است.
مگر چیزی از فرشته مخفی است؟ در بعضی از روایات میفرماید: بله! خدا اراده میکند و میفرماید اینها هفت ساعت نبینند، شاید این بنده توبه کرد و برگشت. آبروی او در مقابل این ملک نرود.
خدای متعال خیلی نسبت به مخلوقات خود غیرت دارد. امام هم مظهرِ اسماء و صفات خداست.
اینها برای گناهان فاحشی است که رخ میدهد، بنای خدای متعال بر تربیت است، بنای خدای متعال بر حذف نیست.
هدایت به دست خداست
اگر کسی دعای شانزدهم صحیفه سجّادیه سلام الله علیه را نخوانده است، یادگاری از بنده، یک مرتبه بخواند. این دعا اخلاق خدا را لو داده است، درواقع سیرهی خدای متعال است.
امام سجاد علیه السلام عرض میکند: خدایا! اگر من با مژههای خود زمین را شخم بزنم، به اندازهی دریاها گریه کنم، نمیتوانم حتّی یک اشتباه خود را جبران کنم.
وقتی انسان گرفتارِ این حالتِ خودش میشود، اصلاً چطور میتواند حواسش به دیگران پرت شود و مچگیری کند؟
خدای متعال میفرماید: «ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»، یا جدال کن، یعنی احسن جدال کن، یعنی مراء نکن، او را الزام کن، یعنی بگو مگر خودت به فلان چیز ملزم نیستی؟ اما دیگر مدام تکرار نکن. مراء یعنی آنقدر تکرار کنی که به سمت لجبازی برود.
بعد میفرماید: «إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ»…
ای منبری! آن زمانی که در حال حرف زدن هستی، فکر نکنی که حال که آیهی قرآن میخوانی، تو بر عرش نشستهای و آنها در ضلالت هستند، «إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ»… این «أعلَم» هم به معنای «داناتر» نیست، خدا را با کسی قیاس نمیکنند، اینجا اعلم، اعلمِ تعیین است، یعنی خدا میداند و کسی نمیداند. خدا میداند چه کسی گمراه است و چه کسی گمراه نیست.
خیلی اوقات آن کسی که در حال دعوت به دین است، ممکن است گمراهتر باشد، یا نزد خدای متعال مبغوضتر باشد، چه کسی میداند که چه کسی چهکاره است؟ وظیفهی یک نفر کلنگ زدن است و وظیفهی دیگری حرف زدن، اینکه چه کسی نزد خدا عزیزتر است، به این ظواهر نیست.
خدای متعال به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ»، خدا میداند چه کسی گمراه است و چه کسی هدایت یافته است، «وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»، او میداند این کسی که پذیرفت درست پذیرفت یا دروغ گفت، اینکه نپذیرفت، آیا فهمید و نپذیرفت یا نفهمید و نپذیرفت، این کسی که میگوید میخواهد قوّت خود را به او نشان بدهد، یا میخواهد خودش را به او نشان بدهد، یا خودش را ارضاء کند، یا برای خدا میگوید، یا برای پول میگوید، یا برای ارتقاء جایگاه خودش میگوید، یا خودفروشی میکند و به دنبال ویترین بعدی است؟ چه کسی میداند؟ چه کسی جرأت دارد نسبت به خودش اینقدر مطمئن باشد؟ هر کسی به خودش مطمئن باشد سقوط میکند، «فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ».[6]
باید از اعمال مراقبت کرد
تازه این نکته هم هست که آدمی که هیچ چیزی ندارد، اگر یقهی او را در خیابان بگیرند نمیترسد، چون معمولاً دزد که بیخود آدم نمیکشد، اما کسی که پول زیادی بهمراه خود داشته باشد مدام پس و پیش خود را بررسی میکند. آدمی که کمی ثروت دارد نگران است، آدمی که ثروت ندارد نگران نیست.
اگر به درِ خانهی امام حسین علیه السلام آمدیم، اگر بیخود و بیجهت به بیچارهترین و روسیاهترین و بدبختترین و ناچیزترین آدم تریبون دادهاند که اینجا حرف بزند، یک قطرهی اشکی هم از چشم او آمده است، او باید خیلی مراقب باشد که از بین نرود. اگر یک دل شکسته شود همه چیز از بین میرود.
فرزندان بعضی از بزرگان میگویند پدرم حتّی یک مرتبه هم به من امر و نهی نکرد و همیشه با کنایه حرف میزد. این حرف به معنای تکه انداختن نیست، در قالب حرف زدن با مادرم ما را هم متوجّه میکرد.
تعلقات کاملاً در تشخیص ما مؤثر است…
وقتی ما به جلسهی امام حسین علیه السلام میآییم، بخواهیم یا نخواهیم، وقتی به آب بیفتیم خیس میشویم، اینجا دریای فضائل است، اینجا نقطهی امیدِ انبیاء و ملائکه است که به آنها اجازه بدهند که مجلس حضرت را ببینند، به محضر صدیقه طاهره سلام الله علیها برسند و اجازه بگیرند که بیایند. ما چون در دنیا هستیم همینطور میآییم و میرویم. بخواهیم یا نخواهیم جلوی در جیب ما را پُر میکنند، ولی باید از این ثروت مراقبت کرد، وگرنه از دست میرود. با یک فحش یا دل شکستن از دست میرود.
باید به وظیفه عمل کرد
با موتور به خیابان میرویم، یک بوق میزنیم و یک نفر میترسد، ثروت معنویت ما از دست میرود. این که دستور صریح دین است، متأسفانه هیئتیها زیاد مرتکب این امر میشوند، با موتور میروند، عجله دارند، به پیادهرو میروند و بوق میزنند. معصوم از این کار منع کرده است. به هیئتی نرو که مجبور شوی در پیادهرو بوق بزنی! به جایی برو که نیاز نباشد در پیادهرو بوق بزنی، نمیارزد. پنج ساعت گریه به ترسیدن دختر یا پسر مردم نمیارزد.
باید آن کاری را انجام دهیم که اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین فرمودهاند، آنوقت برای ما نگه میدارند.
آقای بهجت رضوان الله تعالی علیه با آن استعداد عجیب خود به نجف رفته است و آقای قاضی رضوان الله تعالی علیه را پیدا کرده است. یک آدمِ تشنه یک حوضچه آب گوارای خنک پیدا کرده است.
فضولها به پدر ایشان به دروغ خبر میدهند که محمدتقی به یک صوفی مراجعه کرده است!
پناه بر خدا از فضولها!
پدر آیت الله بهجت رضوان الله تعالی علیه پیغام میدهد رفتهای طلبه شوی، من راضی نیستم این کار را کنی.
آیت الله بهجت رضوان الله تعالی علیه میتوانست بگوید پدر من عوام است، شما برنج خود را بکارید، این حرفها برای حیطهی علماست.
اینطور که میگویند، آقای بهجت رضوان الله تعالی علیه نرفت.
در مورد شخص دیگری میگویند پدر او خیلی نسبت به درس حساس بود، گفته بود برای من نوشتهاند که خیلی در حرم نماز میخوانی، نماز شب تو دو ساعت طول میکشد، وقتی خسته میشوی چه زمانی درس میخوانی؟ من راضی نیستم.
ایشان تا زمانی که پدرش زنده بود نماز شب نخوانده بود، گفته بود وقتی درس میخوانم پدرم خرج مرا میدهد، من اجارهی پدرم هستم، گفته است من به تو پول میدهم و تو هم باید با استعداد خودت درس بخوانی و راضی نیستم کار دیگری کنی.
بنده بنده است، آن کسی که چیزی بدست میآورد عبد است، یک نفر با نماز نخواندن بالا میرود، یک نفر با نماز خواندن. منتها هر دوی اینها اگر اطاعت کنند. این وسط فضولها هم فقط دیگران را به زحمت میاندازند.
به نام تکلیفی دینی
خیلی از اوقات این دعواها، دعواهایی است که نام آن تکلیف دینی است، مانند شبهاتی که جلسهی قبل عرض کردیم، یا دعواهای سیاسی، در حد آبی و قرمز تنازل پیدا میکند، یعنی انگار بر سرِ یک موضوعِ بیارزشِ غیردینی است، جدال و مراء صورت میگیرد. اینطور چه چیزی برای ما باقی میماند؟
دعا
ان شاء الله خدای متعال همهی ما را جزو کسانی قرار بدهد که خودمان را غیر از راه اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین برای جای دیگری خرج نمیکنیم.
خدایا! ما را جزو کسانی قرار بده که از عمرمان استفاده میکنیم.
خدایا! از بین ما و فرزندان و خانوادههای ما، باقیات صالحات و سرباز امام زمان ارواحنا فداه مقدّر بفرما.
خدایا! هر کسی هر گرفتاری که دارد، گیر ازدواج دارد، یا خانوادهای هست که دل زن و شوهر با هم گرم و نرم نیست، خدایا! ازدواج موفق یا اصلاح زندگیهای جوانان و غیرجوانان ما را به ما مرحمت بفرما.
خدایا! هر کسی فرزند ندارد، فرزند صالح متعدد، باقیات صالحات، سرباز امام زمان ارواحنا فداه روزی او بگردان.
خدایا! شب باب الحوائج است، ما از باب الحوائج توقع داریم آنچه به ذهن ما میرسد و آنچه او میداند، او کریم است… آقا جان! خود شما میدانید که ما چقدر گرفتار هستیم، آنهایی که میدانیم و آنهایی که نمیدانیم را به ما عطا بفرما.
این توسّل امشب ما را تا لحظهای که جمال زیبای شما را در بهشت ببینیم، باعث پشت و پناه ما و ماندن ما در مسیر سیّدالشّهداء صلوات الله علیه و امام زمان ارواحنا فداه مقدّر بفرما.
خدایا! الساعه اسرائیل را نابود بگردان.
خدایا! سایه رهبر معظم انقلاب را بر سر ما مستدام بدار.
خدایا! ما را از شاکران نعمتهایی که به ما دادی قرار بده.
خدایا! هر کسی به این کشور خدمت کرد و در راه خدمت از دنیا رفت، در حال خدمت کردن است، میخواهد خدمت کند، هر کسی حقیقتاً خدمت میکنند، بر تأیید و توفیق او بیفزای.
خدایا! هر کسی چوب لای چرخ مملکت میکند، شکست مسلمین، شکست شیعیان، تضعیف دین، تضعیف سیاست مسلمین را در ذهن خود دارد، خار و ذلیل و منکوب و مایهی عبرت بگردان.
خدایا! الساعه یک تیر غیبی به این لندهور ترامپ بزن.
خدایا! در زمان حیات ما انتقام شهید سلیمانی رضوان الله تعالی علیه را از این ملعون بگیر.
خدایا! به کَرَمِ قمر بنی هاشم صلوات الله علیه، به ادب مادر ایشان، ما و خانواده و امواتمان را امشب از این توسّلمان بهرهمند بفرما.
خدایا! به عظمت و ادب قمر بنی هاشم علیه السلام، ما را جزو یاران امام زمان ارواحنا فداه قرار بده.
روضه و توسّل به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
وجود بابرکت قمر بنی هاشم سلام الله علیه…
بعضیها اینطور هستند که باید یک کار به آنها داد و صد مرتبه پیگیری کرد، اما به بعضیها یک مرتبه میگویی و نتیجه را میگوید، بعضیها نگفته کاری که باید انجام بدهند را انجام میدهند و خیال شما را راحت میکنند.
حضرت هارون علیه السلام برای حضرت موسی علیه السلام اینطور بود، کارهایی که حضرت موسی علی نبیّنا و آله و علیه السلام به او سپرد، دیگر نیازی به پیگیری نبود.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم اینطور بود.
در دعایی که امام صادق علیه السلام به ما یاد داده است میفرماید: «جَعَلَهَا وَقْفاً عَلَى طَاعَتِهِ»،[7] امیرالمؤمنین صلوات الله علیه خودش را وقف اطاعتِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم کرده بود، «وَ بَذَلَ نَفْسَهُ فِى مَرْضَاتِ رَسُولِك» جان خود را در راه رضایت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بذل کرده بود.
کسانی که اینطور هستند، دیگر خیال انسان بعد از مدّتی راحت است.
حضرت موسی علیه السلام به خدای متعال عرض کرد: «رَبِّ إِنِّي لَا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَأَخِي»،[8] خدایا! اینها گوش نمیدهند. خدایا! من جز خودم و هارون، مالک نفس کس دیگری نیستم. یعنی هارون که هست، بقیه نیستند.
هر جا کار سخت بود، با قمر بنی هاشم سلام الله علیه بود. ایشان سکوت محض بود، هیچ چیزی نفرموده است، بجز شب عاشورا که وقتی سیّدالشّهداء صلوات الله علیه فرمود: شب تاریک است و میتوانید بروید؛ قمر بنی هاشم علیه السلام بلند شد و عرض کرد: ما بعد از تو کجا برویم؟ زندگی بعد از تو را برای چه میخواهیم؟ چرا میخواهی ما را بیرون کنی؟
قمر بنی هاشم صلوات الله علیه هیچ جایی سخن نگفته است و بیانی نداشته است.
حضرت اباالفضل العباس علیه السلام حافظ خیام است، تا زمانی که او بود بچههای سیّدالشّهداء صلوات الله علیه تجربهی ترسیدن نداشتند، تشویش به دل کسی راه پیدا نکرده بود.
من دوستی داشتم که زود یتیم شد…
اگر کسی در نزدیکان خود یتیم دارد، این سفرهی امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است که پهن است…
وضع این دوست من قبلاً خوب بود، میگفت: وقتی با پدرم بیرون میرفتیم بیدغدغه میگفتم این را میخواهم و آن را میخواهم. وقتی پدرم از دنیا رفت و ما بیرون میرفتیم، دیگر مدام حساب و کتاب میکردم و دیگر از اینکه چیزی بخواهم دچار تردید شدم.
تا زمانی که قمر بنی هاشم سلام الله علیه بود، خیال بچههای سیّدالشّهداء صلوات الله علیه از خیلی چیزها راحت بود، بعد از او بود که اتفاقات زیادی افتاد.
حضرت اباالفضل العباس علیه السلام حافظ الحسین علیه السلام بود. تا زمانی که قمر بنی هاشم علیه السلام زنده بود تیری به سیّدالشّهداء صلوات الله علیه اصابت نکرد و زخمی برنداشت، وای به آن لحظهای که داغ قمر بنی هاشم علیه السلام برای بچهها با نگرانی جان بابا مصادف شد…
حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ابوالقِربَه بود، یعنی آبآور بود. سرلشکر بود، صاحب لواء الحسین بود، پرچمدار کربلا بود. هر کسی به میدان میرود و محاصره میشد میگفت: «أغِثنَی یَا عَبَّاس»، چشم امید همه به او بود.
وقتی روز عاشورا شد و تنهایی سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را دید، دیگر نتوانست تحمّل کند، جلو آمد و عرض کرد: «قَدْ ضَاقَ صَدْرِي»،[9] سینهام تنگ شده است…
یک نقلی برای حضرت فاطمه بنت اسد سلام الله علیها داریم، آنقدر برای سیّدالشّهداء صلوات الله علیه گریه کرد که چشمهای ایشان از بین رفت…
حضرت اباالفضل العباس علیه السلام برادران خود را صدا کرد و گفت: دیگر یاران زیادی نمانده است، مادرمان هم روی ما سرمایهگذاری کرده است، حداقل برای ما راه برگشتی از اینجا نیست، دوست دارم قبل از اینکه من به میدان بروم داغ شما را هم ببینم و دیگر چیزی نداشته باشم…
عابس هم این حرف را به شوذب زد، گفت: شوذب! تو میدانی که من برای تو میمیرم، چند سال است که ما با هم رفیق هستیم، حبّ تو در دل من میجوشد، دوست دارم تو قبل از من به میدان بروی که من داغ تو را هم ببینم که به آقا عرض کنم چیز دیگری ندارم و هرچه دارم فدای تو کردم…
حضرت اباالفضل العباس علیه السلام برادران را به میدان فرستاد، تیرباران دشمن سنگین بود، قبلاً عرض کردهام که تعداد کمی تن به تن میجنگیدند، عمدتاً در تیرباران شهید میشدند، باید سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را حفظ میکردند. این سه برادر که آقازادههای حضرت امّ البنین سلام الله علیها بودند شاید برای اولین مرتبه در عمرشان به سیّدالشّهداء صلوات الله علیه پشت کردند و رو به دشمن ایستادند، هر تیری که به آنها اصابت میکرد که نفس راحت میکشیدند، الحمدلله که یک تیر را گرفتیم، اما اگر تیری میخواست عبور کند، عبارت مقتل این است که با صورت و گردنهایشان تیرها را میگرفتند و اجازه نمیدادند تیرها به سیّدالشّهداء صلوات الله علیه اصابت کند…
بیبی جان! ما که از رشادتهای پسر شما میگوییم، بالاخره ما گدا هستیم و به درِ خانهی شما آمدهایم…
برادرها یک به یک شهید شدند، بعد نوبت خودِ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام شد، آمد و عرض کرد: «قَدْ ضَاقَ صَدْرِي»، دیگر سینهام تنگ شده است و تحمّل این امر برای من سخت است…
اینها اهل بلا بودند، ولی ظرفیت هرکدام حدّی دارد، از حضرت خواست که برود و جان خود را فدای سیّدالشّهداء صلوات الله علیه کند…
همینکه سیّدالشّهداء صلوات الله علیه شنید «فَبَكى الحُسين علیه السّلام بُكاءً شَديداً»… بعد فرمود: «أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِي» پرچمدار من، علمدار من، «وَ إِذَا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَرِي» اینها اینطور حمله میکنند، اگر تو نباشی دستشان به خیمهها میرسد…
حضرت اباالفضل العباس علیه السلام کلاً اهل حرف زدن نبود، اهل مجادله نبود، اهل اصرار نبود، دیگر چیزی نفرمود و سر خود را پایین انداخت…
سیّدالشّهداء صلوات الله علیه او را نگاه کرد و دید پاهای او دیگر روی زمین نیست، فرمود اگر اینطور اذیت هستی و میخواهی بروی، «فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ»… آخرین امید این است که تو بتوانی آب بیاوری، این بچهها تشنه هستند، وضع شیرخوار حساس شده است، مادر او نگران است…
حضرت اباالفضل العباس علیه السلام راه افتاد که به میدان برود، شروع کرد به رجز خواندن، من از مرگ نمیترسم، نهایتاً زیر شمشیرهای شما دفن میشوم، آمدهام که جان خود را فدای پسرِ پیغمبر کنم، بدانید برای سقایی آمدهام، من از مرگ نمیترسم…
به میدان زد، جمعیت گستردهای بودند، این طرف فقط سیّدالشّهداء صلوات الله علیه مانده است، اگر آب به دست حضرت برسد حداقل اتفاقی که رخ میدهد اگر حمله کند کسانی که جلو هستند در امان نیستند، لذا از آب مراقبت میکردند…
خدا میداند که چطور دست حضرت اباالفضل العباس علیه السلام به آب رسید، مشک را پُر از آب کرد، همینکه میخواهد حرکت کند، در ذهن او هست که شیرخوار را دست به دست میکنند، زیاد وقت نداریم…
با سرعت راه افتاد، کمین کرده بودند… من نمیتوانم بعضی از حرفها را بزنم، ظاهراً مشک را زیر سپر خود مخفی کرده بود که تیر نخورد، تا زمانی که توان نظامی و دست داشت توانست مشک را اداره کند، باسرعت میآمد… فدای سر تو که دست ندارم، آبی که خواستی را میآورم…
پناه میبرم به خدا از آن لحظهای که «فَوَقَفَ العَبَّاس مُتَحَیِّراً»… وقتی تیر به مشک خورد، دیگر انگیزهی حرکت نداشت…
بچهها که با عمو وداع نکرده بودند، چون احتمال نمیدادند عمو برنگردد… رفتند و به حضرت ربابه سلام الله علیها عرض کردند: بشارت باد! عمو رفته است که آب بیاورد… دخترِ امام به همه بشارت داد که الآن عمو میآید… دعا کنید، الآن میآید…
وقتی مشک تیر خورد، دیگر حرکت نکرد… اگر بچهها مرا با این وضع، بدونِ دست و با این همه تیر ببینند، فقط وحشت میکنند…
اتفاق دیگری افتاد که از روی اسب افتاد، نمیتوانم بگویم… ابن شهرآشوب نوشته است ضربه طوری بود که «فَقَتَلَهُ»…
اما مطمئن نبودند، آمدند و دوره کردند، هر کسی هر کاری که توانست کرد، خیالشان راحت شد و عقب رفتند…
هرجا سیّدالشّهداء صلوات الله علیه میخواست برود که شهیدی را ببیند، مانند باز شکاری میرفت که لحظات آخرِ آن شهید، سرِ او را به دامان بگیرد، اما اینجا امام دیگر عجله نداشت، بلکه اصلاً نمیخواست ببیند…
فَمَشَى لِمَصرَعِهِ الحسينُ وَطَرفُهُ بَينَ الخِيامِ وَبَينَهُ مُتَقَسِّمُ[10]
دیدند آقا آرام آرام راه میرود، مدام برمیگشت و این دخترها را پشت سر خود نگاه میکرد، خدایا! باید به اینها چه بگویم؟…
تا اینکه آمد و بالای سرِ قمر بنی هاشم سلام الله علیه، دست به کمر ایستاد، «جَعَلَ یُکَفِفُ دُمُوعَهُ بِکُمِّهِ» اشکهای مبارک خود را با آستین پاک کرد و بعد یک جمله هم گفت، فرمود:
أأخيَّ يُهنيكَ النَّعيمُ ولم أخَلْ تَرضى بأن أزرى وأنت منعَّمُ
برادر! بهشت بر تو گوارا باشد، ولی هیچوقت فکر نمیکردم من را در این صحنه اینطور تنها بگذاری…
[1]– سوره مبارکه غافر، آیه 44.
[2]– سوره مبارکه طه، آیات 25 تا 28.
[3]– الصّحيفة السّجّاديّة، ص 98.
[4] سوره مبارکه آل عمران، آیه 64 (قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَىٰ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ ۚ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ)
[5] سوره مبارکه نحل، آیه 125 (ادْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ ۖ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ ۖ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ)
[6] سوره مبارکه اعراف، آیه 99 (أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ ۚ فَلَا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ)
[7] المزار (للشهید الأوّل)، جلد ۱، صفحه ۹۹
[8] سوره مبارکه مائده، آیه 25 (قَالَ رَبِّ إِنِّي لَا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَأَخِي ۖ فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ)
[9] بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام، جلد ۴۵، صفحه ۱۳
[10] دیوان شعر مرحوم آیت الله سید جعفر حلّی نجفی