کدام حسین (علیه السلام)؟ کدام کربلا؟ (جلسه چهاردهم)

9

نویسنده

ادمین سایت

حجت الاسلام کاشانی روز شنبه بیست و نهم مردادماه ۱۴۰۱، مصادف با شب بیست و سوم محرم الحرام، به ادامه سخنرانی با موضوع «کدام حسین (علیه السلام)؟ کدام کربلا؟» پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم می شود.

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم‏»

«أُفَوِّضُ أَمْري إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ».[1]

«رَبِّ اشْرَحْ لي‏ صَدْري * وَ يَسِّرْ لي‏ أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني‏ * يَفْقَهُوا قَوْلي‏».[2]

«اللَّهُمَّ وَ أَنْطِقْنِي بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِي التَّقْوَى».[3]

مقدّمه

هدیه به پیشگاه با عظمت حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه صلواتی هدیه بفرمایید.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم

عرض ادب و تسلیت به پیشگاهِ مقدّس حضرت بقیة‌ الله اعظم روحی و ارواح العالمین له الفداه و عجّل الله تعالی فرجه الشریف وَ رَزَقَنا الله تعالی رؤیَتَهُ وَ زِیارَتَهُ و الشَّهادَةَ بَینَ یَدَیه صلوات دیگری محبّت بفرمایید.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم

مرور جلسات گذشته

گوشه‌ای از یک بحث دامنه‌دار را با یکدیگر گفتگو می‌کنیم.

دو حزبی که زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم با یکدیگر درگیر بودند، بعد از شهادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هم یکی حاکم شد و دیگری به محاق رفت، کم کم دو اسلام نزج گرفت و دو اسلام ساخته شد، بگونه‌ای که اگر یکی اسلام باشد دیگری اسلام نیست، یعنی اینقدر با هم تفاوت پیدا کردند.

تأکید داشتیم که آن چیزی که در کربلا رخ داد که قبل از آن حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه فرمودند «عَلَى اَلْإِسْلاَمِ اَلسَّلاَمُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ اَلْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيدَ»،[4] و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرمودند: «سَمَلَ جِلْبَابُ الدِّین»[5] دین نابود شد.

کسی متوجه نمی‌شد و می‌گفتند دین هست، نماز هست، جماعت است، زکات می‌دهند… گرچه بعضی از اهل ظرافت می‌فهمیدند که حتّی نماز هم نیست، اما اکثریت می‌گفتند همه چیز سر جای خود است، اتفاقاً آخوندهای آن جریان بیشتر از همه می‌گفتند که همه چیز سر جای خود است و همه چیز درست است.

تا اینکه روز عاشورا معلوم شد اتفاقی که در مقابل حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه رخ داد ربطی به اسلام نداشت، آن همه وحشیگری و وقاحت و بی‌ادبی و هتک حرمت.

منتها این وحشیگری‌ها و هتک حرمت‌ها، هم سابقه داشت و هم لاحقه. هم قبل از کربلا بود و هم بعد از کربلا بود. موضوع کربلا این بود که این رفتارِ بی‌ادبانه و این وحشیگری با پسرِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رخ داد، از این جهت اعظمِ مصائب است، وگرنه قبلاً هم مکرر تکرار شده بود و بعداً هم تکرار شد. این دو دین و دو اسلام را بوجود آورد.

جلسه قبل بحث را به اینجا رساندیم که یک طرف می‌گوید تا می‌توانی بزن و بکش، مهم نیست طرف گنهکار است یا بی‌گناه است، بزن، بکش، خراب کن، بسوزان. [6] یک طرف هم می‌گوید «لا تقاتل إلا من قاتلك»،[7] فقط با آن‌هایی که با تو می‌جنگند بجنگ، بقیه که فرار کردند را رها کن، کسانی را که توبه کردند بپذیر، حق دست زدن به اموال مردم را نداری، حق نداری آب چاه شهرها و روستاهای مجاور که رد می‌شوی را برداری. خیلی چارچوب دارد، فتوّت دارد.

عرض کردیم اینجا غیر از اینکه ما یک تحلیل تاریخی می‌کنیم که الآن قصد ادامه‌ی آن موضوع را داریم، خیلی مهم است که رفتار ما چگونه است، وقتی با کسی دعوا می‌کنیم چطور رفتار می‌کنیم، وقتی با کسی دشمنی می‌کنیم چه میزان دشمنی می‌کنیم؟ به شیوه‌ی معاویه است یا به شیوه‌ی امیرالمؤمنین صلوات الله علیه؟

امروزه فرصت خوبی است که آزادیخواهان عالم بفهمند که مکتب اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین چه می‌گوید و طرفداران معاویه چه می‌گویند.

اگر کسی از همسر خود انتقام بکشد، این مسیر چه کسی است؟ این مسیر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است یا مسیر معاویه است؟ اگر کسی با پدر و مادر خود تنش داشته باشد، این مسیر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم و امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است یا مسیر معاویه است؟

این مسیر معاویه است که رویشان نمی‌شد در جایی نام مادرانشان را ذکر کنند.

این طرف کسی که محبّت اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین دارد باید نسبت به پدر و مادر «خاک» باشد.

بحث را به اینجا رساندیم که فقط وحشیگری نبود، این ماجرا یک پرده‌ی دیگری هم دارد.

اهمیت رجوع به متخصص

هر کسی که در دینداری به متخصص رجوع نکند و بگوید من تقلید نمی‌کنم، لاجرم از تلگرام و چیز دیگری تقلید می‌کند. چون اگر کسی متخصص نیست در نهایت یک نظری می‌دهد. اما اینکه این نظر کیست، خدا می‌داند.

هر جایی که چیزی ارزشمند است، آن چیز ارزشمند «قلابی» دارد. طلا قلابی دارد، جواهر قلابی دارد، دین قلابی دارد، پیغمبر قلابی دارد، امام زمان قلابی دارد، چون ارزش دارد. اما مثلاً پیاز قلابی ندارد، کاشانی قلابی ندارد.

هر چیزی که اصالت دارد «قلابی» دارد، و اگر کسی دین را از اصل آن نگیرد، یک کسانی برای او دین درست می‌کنند که این شخص «بی‌دینی» را «دین» تلقّی کند.

امشب می‌خواهم بحث را به این نقطه بیاورم.

منطقی که جاری بود؛ از «بُسر» تا «ضحاک»

فقط این نبود که «بُسر» وحشی بود، کار به جایی رسید که وحشی‌ها را به آخوندهای منبرها تبدیل کردند.

امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بعد از نمازهای خود چند نفر را لعن می‌کردند، معاویه و عمروعاص و… یک نفر هم «ضحاک‌ بن قیس» بود.

معاویه همان دستورالعمل و پروتکلی که برای «بُسر» فرستاد برای «ضحاک بن قیس» هم فرستاد. توجّه کنید که این یک روند است. اگر فرصت بود که من دقیق‌تر این روند را پی بگیرم، اگر عقب‌تر می‌رفتم کار به جاهای باریک‌تر هم می‌رسید، ولی الآن من از همان معاویه به شما عرض می‌کنم.

معاویه به «ضحاک بن قیس» گفت: «سِرْ حَتَّى تَمُرَّ بِنَاحِيَةِ اَلْكُوفَةِ»[8] به محله‌های اطراف کوفه می‌روی (که محل حکومت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بود) «وَ تَرْتَفِعَ عَنْهَا مَا اِسْتَطَعْتَ» و زیر و رو می‌کنی، کاری می‌کنی که فرار کنند و دیگر پشت سر خودشان را نگاه نکنند، «فَمَنْ وَجَدْتَهُ مِنَ اَلْأَعْرَابِ فِي طَاعَةِ عَلِيٍّ ، فَأَغِرْ عَلَيْهِ» اگر به آنجا رفتی و دیدی کسی از روستاییان هست که بر علیه علی اقدام نکرده است، یعنی اعلام جدایی از امیرالمؤمنین صلوات الله علیه نکرده است، هرچه دارند ببر و غارت کن، زن و بچه‌ها را از دم بکش، «وَ إِذَا أَصْبَحْتَ فِي بَلْدَةٍ، فَأَمْسِ فِي أُخْرَى» وجب به وجب شخم بزن، از این روستا به آن روستا، جایی جا نماند. یعنی خوف عمومی ایجاد کن، قدم به قدم و وجب به وجب.

بعد هم برادرزاده‌ی ابن مسعود که از طرف امیرالمؤمنین صلوات الله علیه آمده بود و در آنجا مسئول حکومت و والی بود را هم کشت.

بعد عبارت اینطور است، دستور معاویه صادر شد، طبری نتیجه را می‌گوید، می‌گوید: به آنجا رفت و اموال مردم را به غارت برد.

انگار که چنگیز حمله کرده باشد. من عمد دارم دوباره تکرار کنم که «بُسر» را ببینید، «ضحاک» هم مانند همان است، کربلا هم مانند همان است، این مسیر این‌هاست، دین این‌ها اینطور است، داعش ناگهان بوجود نیامده است. این یک روند است، این یک شیوه است، جلوتر عرض خواهم کرد که به آن افتخار می‌کنند، این یک تفکّر است.

اموال مردم را غارت کرد، «قَتْلِ مَنْ لَقِيَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ» هر کسی را که دید کشت، نه هر کسی که می‌دانست طرفدار نیست!

وقتی که سال 40 امیرالمؤمنین صلوات الله علیه شهید شد و بعداً حکومت به دست معاویه افتاد، مغیره آمد، زیاد بن ابیه آمد، وقتی این‌ها رفتند، حوالی سال 58 (یعنی قبل از کربلا) معاویه این «ضحاک بن قیس» را حاکم کوفه کرد. وقتی وارد کوفه شد اول به سر قبر «زیاد بن ابیه» یعنی پدر «عبید الله بن زیاد» رفت. بعد روی منبر کوفه رفت، سخنرانی او را نگاه کنید.

«بلاذری» از مورخان قرن سوم است، او اینطور می‌گوید: روی منبر نشست و گفت بخدایی که شریک ندارد، اگر بخواهید مطیع محض نباشید «لأُجَرِّدَنَّ فِيكُمْ سَيْفَ زِيَادَ بْنِ أَبِي سُفْيَانَ»[9] همان شمشیر زیاد بن ابی سفیان (که می‌گویند تا هشتاد هزار نفر را کشته است) را بین شما از غلاف بیرون می‌آورم و پوست شما را می‌کَنَم. «وَاللَّهِ إِنِّي لَصَاحِبُكُمُ الَّذِي أَغَرْتُ عَلَى بِلادِكُمْ» من همان کسی هستم که در روز غارت پدر شما را درآوردم! «وَلَقَدْ ذعّرت المخبّآت فِي خُدُورِهِنَّ» من همان کسی هستم که وقتی نام من در خانه‌ای بیاید، زن‌ها در خانه می‌ترسند. من همان کسی هستم که «أَنَّ الْمَرْأَةَ لَتُرْهِبُ صِبْيَانَهَا بِي إِذَا بَكَوْا» اگر بچه‌ای در خانه گریه کند می‌گویند «ضحاک را می‌گوییم بیاید».

توجّه کنید که انگار دقیقاً چنگیز مغول است! ولی بعنوان والی کوفه از طرف امیرالمومنین معاویه! این یک تدیّنی برای خود است!

در ادامه گفت: «فَمَا تُسْكِنُهُمْ إِلا بِاسْمِي» من همان کسی هستم که اگر نام من بیاید همه از ترس خفه می‌شوند!

«سوده همدانی» از امیرالمؤمنین صلوات الله علیه می‌گوید

حال شما نگاه کنید امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در کوفه صحبت می‌کردند، هر کسی از راه می‌رسید، اگر از چیزی گله داشت، حرف می‌زد.

«سوده همدانی» می‌گوید روزی نزد معاویه رفتم و چیزی از او خواستم، او مرا مسخره کرد. به او گفتم:

صَلَّی اللَّهُ عَلی جِسْمٍ تَضَمَّنَهُ           قَبْرٌ فاصَبَح فیه العدلُ مدفوناً

درود خدا بر آن قبری که عدالت را در بر گرفته است…

معاویه گفت: چه کسی را گفتی؟ (یعنی معلوم است که من عدالت ندارم). گفت: رها کن. معاویه گفت که باید بگویید. خلاصه آن ماجرا را گفت که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در حال نماز خواندن بودند، وضو گرفته بودند، رو به قبله ایستاده بودند، اذان و اقامه گفتند، هنگامی که خواستند «الله اکبر» بگویند گفتم: «الضلامه»…

امیرالمؤمنین صلوات الله علیه دستان مبارک خود را پایین آوردند و فرمودند: چه شده است؟

عرض کردم: این کارگزار شما در فلان جا اینطور عمل می‌کند.

دیدم اشک‌های مبارک امیرالمؤمنین صلوات الله علیه جاری شد، به خدای متعال اینطور عرض کرد: خدایا! تو می‌دانی که من چقدر به این‌ها توصیه کرده‌ام که این‌ها نباید به مردم ظلم کنند.

لابد قرائن هم طوری بود که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه به تصمیم رسیدند، حضرت هنوز نماز نخوانده بودند، برگه‌ی عزل طرف را نوشتند و به همان خانم دادند که بگویند اگر بیایید و از ظلم کسی شکوه کنید شما را تحویل می‌گیرم، یعنی امیرالمؤمنین صلوات الله علیه خواستند مردم آن منطقه این بانو را تحویل بگیرند و بگویند آفرین بر تو که نترسیدی و رفتی و از ظلم شکایت کردی… امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فرمودند: خودت برو و حکم عزل او را بده و بگو به اینجا بیاید تا حساب پس بدهد.

معاویه که دید اینطور ضایع شده است گفت: مشکل تو چه بود؟ او گفت: این شترهای ما را… معاویه گفت: شترهای او را بدهد. آن زن گفت: اینطور نیست، به صد نفر ظلم شده است. معاویه گفت: تو به بقیه چکار داری؟

منطق این‌ها اینطور است، یک نفر را تحویل می‌گیرند که به بقیه ظلم کنند!

فراموش نکنیم که ماندگار نیستیم

روزی معاویه به کس دیگری گفت: چه می‌خواهی؟ او گفت: پانصد شترِ سرخ‌مو.

معاویه گفت: مگر اگر علی بود می‌داد؟ نه!

آن شخص گفت: معلوم است! علی یک مو هم اضافه به کسی نمی‌داد!

معاویه گفت: پس تو چه می‌خواهی؟

گفت: اگر کسی به دربار تو بیاید باید شتر بگیرد، اینجا که علمی پیدا نمی‌شود.

آنجا بود که معاویه گفت: علی بن ابیطالب شما را گستاخ کرده است.

اینجا آیا کسی جرأت می‌کند با چنگیز حرف بزند؟ نفس‌ها در سینه حبس می‌شود!

گاهی ما دو کارگر داریم و اینطور شبیه به این‌ها عمل می‌کنیم و نفس‌ها در سینه حبس می‌شود.

من مسئول می‌شناسم که سر به زیر بود، همینکه در جایی به او پُست دادند، ناگهان دیدیم که فرعون بر سر کار آمده است! همه چیز او به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه شبیه است، بجز رفتار او که شبیه معاویه است!

همیشه در طول تاریخ همینطور بوده است، هر کسی به قدرتی برسد، خیال می‌کند من یک نفر استثنائاً ماندگار هستم!

کارخانه جعل حدیث

نام او «ضحاک بن قیس» بود. چیزی که عجیب است این است. تا وقتی که کسی مانند صدام وحشی بود…

اگر روزی به شما بگویند شما دین خودتان را از شمر گرفته‌اید، چه حالی به شما دست می‌دهد؟ دیگر خبری بدتر از این نداریم. اگر بگویند دین شما را صدام درسته کرده است چه حالی به شما دست می‌دهد؟

حال اینجا را ببینید.

«ذهبی» به هیچ عنوان به آن معنا محب اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین نیست، حتّی بزرگانی از اهل سنّت می‌گویند او ناصبی است. او کتابی به نام «سِیَر أعلَام النُّبَلاء» دارد. یعنی «دانشنامه اندیشوران و نام‌آورن». «نُبَلاء» به معنای «شریفان» است.

عده‌ای از صحابه از نظر سنّی بزرگتر از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هستند، عده‌ای سال اول بعثت اسلام آوردند، عده‌ای هم بچه بودند و آن اواخر اسلام آورده‌اند. به این آخری‌ها «صغار صحابه» می‌گویند.

ذهبی می‌گوید: نفر اول صغار صحابه کیست؟ ضحاک بن قیس! نفر دوم کیست: حسن بن علی!

وقتی می‌گویند معاویه دین را تغییر داده است یعنی این. توجّه کنید که ذهبی اول ضحاک را نوشته است! درست هم همین است، امانتداری خودش را نشان داده است، چون او دین خودش را از ضحاک گرفته است.

ضحاک بن قیس، این وحشی که آدم‌ها را می‌کشت، آخوند بود. حدیث می‌گفت. معاویه شاگرد او بود.

چون معاویه از طُلَقلاء بود که نمی‌توانست روایتی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نقل کند، چون اصلاً نبود، وقتی در فتح مکه هم اسلام ظاهری آورد، در همان مکه ماند. نبود که ببیند.

ذهبی نوشته است: «حَدَّثَ عَنْهُ: مُعَاوِيَةُ بنُ أَبِي سُفْيَانَ وَوَصَفَهُ بِالعَدَالَةِ»[10] معاویه راجع به ضحاک می‌گفت او خیلی عادل است!

یک نمونه از عدل او را برای شما بگویم.

معاویه روی منبر نشست و گفت: «حَدَّثَنِي الضَّحَّاكُ بْنُ قَيْسٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ وَهُوَ عَدْلٌ عَلَى نَفْسِهِ»[11] ضحاک بن قیس که خیلی عادل است به من گفت که پیغمبر فرمود «لَا يَزَالُ وَالٍ مِنْ قُرَيْشٍ عَلَی النَّاس» همواره از قریش بر مردم حاکم هستند.

یعنی درواقع می‌گوید: پیغمبر فرموده است که ما از حکّام باشیم!

یعنی کسی در حد چنگیز مغول روایت می‌کند و معاویه هم می‌گوید او عادل است!

کافی است بروید و روایات او را بررسی کنید.

این صغار صحابه که فایده ندارد، چون بچه است. اما این آدم را آنقدر بالا برده‌اند… احادیث درجه‌بندی دارد، مثلاً حدیث صحیح داریم و حدیث ضعیف. در «حدیث صحیح» «صحیح بر چه اساس» داریم. مثلاً «صحیح علی شرط مسلم» یا «صحیح علی شرط بخاری» داریم. این‌ها خیلی بالاست.

مسلم می‌گوید: ضحاک بن قیس بدری هم بوده است. یعنی از سابقه‌داران است.

البته اینطور نیست و او اهل بدر نبوده است.

این مطلب را برای این می‌گویند که در اینجا استفاده کنند که بگویند این روایتی که معاویه از ضحاک می‌گوید، این برای اصحاب قدیمی پیغمبر است.

فکر می‌کنید «کارخانه جعل حدیث» چطور شکل می‌گیرد؟ همینطور.

ما یک اتفاق عجیب داریم، خواستند بگویند که «ضحاک بن قیس» اهل بدر است.

در «بخاری» داریم که طرف آمد و به «سعید بن جبیر» گفت: «أَشَهِدَ عَلِيٌّ بَدْرًا»[12] آیا علی در بدر حضور داشته است یا نه؟

«آیا علی در بدر حضور داشته است یا نه؟» یعنی چه؟ مانند این می‌ماند که شما بگویید آیا شهید سلیمانی به سوریه هم رفته است یا نه؟

به قول «ابن مسعود»، بدر معجزه‌ی علی بن ابیطالب است.

هرچه پهلوان و پرچمدار در بدر بود، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه او را به زمین زده است.

اینجا نمی‌پرسد که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه چند نفر را در بدر کشته‌اند؟ یا آیا امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در جنگ بدر پرچمدار اسلام بودند یا نبودند؟ می‌گوید: آیا علی در بدر حضور داشته است یا نه؟

از این طرف می‌گوید: این ضحاک بن قیس اهل بدر است. کم کم ضحاک به امام صاحبان عقیده تبدیل شد!

یک نمونه معاصر به شما عرض می‌کنم تا شما ببینید که من وقتی عرض می‌کنم آن غارتگرِ وحشی به محدّث و معلّم و آخوند تبدیل شد، بعد صاحب فکری شد که امروز بخاطر فکر «ضحاک بن قیس» دوباره ما را می‌کشند!

تبدیلِ غارتگرِ وحشی به استادِ عقیده!

برای اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را از رونق بیندازند، وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم از دنیا رفت، بشدّت سعی کردند کاری کنند که مردم پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را فراموش کنند. کسی نام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را روی فرزند خود نگذارد. تا جایی که می‌شود روایتی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نقل نشود. کسی به قبر مبارک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رجوع نکند.

حال یک نمونه عرض می‌کنم تا قدم به قدم جلو بروم.

یکی از آن‌ها مروان است که این کار را کرده است.

«ابو ایوب انصاری» آن کسی است که از انصار بود و شترِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در مدینه، جلوی در خانه‌ی او ایستاد و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در خانه‌ی او ساکن شدند تا جایی برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بسازند. او از شیعیان امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است.

«ابو ایوب انصاری» صورت خود را روی قبر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم گذاشته بود و در حال گریه کردن بود. مروان آمد و چیزی به او گفت.

اینکه مروان چه چیزی به او گفته است را حذف کرده‌اند و ما نمی‌دانیم چه گفته است؛ اما از جوابِ ابو ایوب انصاری می‌فهمیم که چه گفت. او گفت: این چوب نیست، این رسول خداست.

سال 18 هجری قحطی شد و باران نمی‌آمد.

در مدینه‌ی سال 18 هجری، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بود، امام حسن مجتبی صلوات الله علیه بود، حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه بود. اما خلیفه دوم مردم را به درِ خانه‌ی عباس (عموی پیغمبر) برد و گفت: «اللَّهُمَّ إِنَّا نَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ بِعَمِّ نَبِيِّنَا»،[13] خدایا! آمده‌ایم به عموی پیغمبرمان متوسّل بشویم که باران ببارد، «کَمَا نَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّنَا». قبلاً که پیامبر زنده بود به او توسّل می‌کردیم، اما حال که نیست…

یعنی عمر نگفت پیامبر چوب است، اما گفت: «الآن نیست».

حال عباس (عموی پیغمبر) چه سابقه‌ی دینی داشت؟ چه معنویتی داشت؟ چه چیزی داشت که آن سه بزرگوار نداشتند؟

در این شرایط نوعی «آدرس دادن» است.

این یک مسئله شد، با اینکه اختلافات شیعه و سنّی زیاد است، ولی در این مسئله تقریباً اختلاف نداشتند که بر سر قبر مبارک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بروند و توسّل کنند. امروز هم بیش از یک میلیارد نفر از اهل سنّت اگر به مدینه برسند و بتوانند، خودشان را روی قبر مبارک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم می‌اندازند. این جزو مسائل اختلافی جدّی بین شیعه و سنّی نیست. یک جریان خاص این کار را می‌کرد.

مقابل ارتباط گرفتنِ مردم با قبر مبارک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم قطع شد. ارتباط مردم با در خانه‌ی امیرالمؤمنین صلوات الله علیه هم قطع شد. بعد از آن باید به کجا برویم؟ آدرس دیگری دادند. آدرس دیگری دادند که حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه در کربلا فرمودند من تنها پسر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هستم که زنده هستم، من سیّد جوانان بهشت هستم، اگر فکر می‌کنید راست نمی‌گویم از «انس» بپرسید. یعنی حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را به اندازه‌ی یک راستگو قبول نداشتند.

در این پازل، ضحاک بن قیس عادل است، اما حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه در کربلا می‌فرمایند که اگر مرا قبول ندارید بروید و از انس بن مالک بپرسید که آیا پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم راجع به من نفرموده است که من سیّد جوانان اهل بهشت هستم یا نه. مسخره کردند. یعنی حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را به اندازه‌ی یک نقل حدیث قبول نداشتند. ضحاک بن قیس را بعنوان محدث قبول دارند اما در مورد حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه…

اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین را از جامعه حذف کردند.

خیلی از قتل‌هایی که بعداً انجام شده است، مخصوصاً قتل‌های دویست سال اخیر که توسط وهابیت انجام شده است، با توسّل به حکم شرک بوده است.

خیلی از گردن‌هایی که در عربستان قطع می‌کنند به جرم شرک است، یعنی طرف چکار کرده است؟ اگر بروید و خیلی از آن‌ها را بررسی کنید می‌بینید که نوشته‌اند «قبر پرستی». منظورشان این است که بر سر قبر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رفته است و «یا رسول الله» گفته است!

این برای آنجاست.

این‌ها را گفتم که بگویم اثرِ ضحاک بن قیس هنوز پا برجاست.

این کتاب را ببینید، «موسوعة العلامة الإمام مجدد العصر محمد ناصرالدین ألبانی»، این کتاب سال 2010 در عربستان چاپ شده است. بحث این کتاب این است که آیا می‌شود بر سر قبر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رفت و توسّل کرد یا نه.

می‌گوید: نمی‌شود. چرا؟ یکی از آن‌ها «هذا هو السبب الذی جعل عمر یتوسل بالعباس»، یعنی اول به خلیفه استناد می‌کند. حال ما می‌گوییم بالاخره او خلیفه‌ی این‌هاست. علّت بعدی جالب است، می‌گوید «سلف این کار را نمی‌کردند».

منظور از «سلف» شاگردان پیغمبر هستند.

حال منظور شما از شاگردان پیغمبر چه کسانی هستند؟

«انّما استثغوا بالأحیاء» این‌ها به سراغ زنده‌ها می‌رفتند، «کما فعل ضحاک ابن قیس» مانند ضحاک.

استنادِ بخاریِ عصر، آقای البانی، برای توسّل، چنگیز مغول یا همان ضحاک بن قیس است!

شما هر کتاب تاریخی را ببینید، غارتگری ضحاک بن قیس را می‌بینید. یعنی غارتگرِ وحشی به استاد عقیده تبدیل شده است.

چه اسلامی از این غارتگر درمی‌آید؟ زمانی جلّاد و شهید را جابجا کردند که اصلاً به ذهن کسی خطور نمی‌کرد که می‌شود این کار را کرد.

یک زمانی است که می‌گویند پول می‌دادند که مثلاً ابوهریره دروغ بگوید، اما اینجا اینطور نیست، ضحاک بن قیس فرمانده کل پیاده نظام معاویه در صفّین است. بعد او را بخاطر پیر شدن از حاکمیت کوفه برداشت و گفت تو وزیر تشریفات و مدیر شرطه‌ی شام باش. توفیق غسل و کفن و دفن معاویه هم به ایشان رسید. آن وصیتی هم که شما شنیده‌اید معاویه به یزید گفت با امام حسین علیه السلام چکار کن و با دیگری چکار کن را هم این ضحاک گفته است. ضحاک بن قیس اداره کرد تا یزید بتواند به حکومت برسد.

وقتی یزید مرد و معاویة بن یزید هم مرد، دید که دیگر اینجا درآمد خوب نیست، با عبدالله بن زبیر بیعت کرد، با مروان جنگید، کشته شد و سر او را نزد مروان بردند.

این موضوع خیلی مهم است، مسئله این است که او هم «قال رسول الله» می‌گوید.

بین ما هم کسانی که راحت «قال رسول الله» می‌گویند زیاد هستند.

کار به جایی رسید که این غارتگران وحشی «راستگویان» شدند، یعنی سرداران معاویه در صفین «راستگویان» شدند، سربازان امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در صفین را هم «دروغگو» خواندند!

اگر کسی بگوید امام من صدام است اما مخلصِ خانواده شهدا هستم، این کار او یا بلاهت است و یا تمسخر.

همه‌ی غیرشیعیان جهان اسلام اینطور فکر نمی‌کنند، ولی متأسفانه جمعی اینطور فکر می‌کنند. این هم موضوعی است، بالاخره چه می‌شود که امام یک نفر ضحاک بن قیس می‌شود؟ یعنی کسی که درواقع رئیسِ اراذل و اوباش وحشی است. اصلاً او چه زمانی درس خواند که آخوند شد؟

روضه و توسّل به حضرت رقیّه سلام الله علیها

شما تصوّر کنید که در حال اسباب کشی هستید، کارگران می‌خواهند این کارتن‌ها را ببرند، مثلاً در بعضی از آن‌ها چیز خطرناکی نیست، مثلاً پارچه و لباس است، اگر این‌ها را پرت کنند هم چیزی نمی‌شود. اما روی بعضی از کارتن‌ها «شکستنی است» می‌نویسند. این برای دقت کردن است.

حال اگر یک نفر اهل تمیز نباشد، اهل تشخیص نباشد، یعنی همانطور که با لباس رفتار می‌کند با شکستنی رفتار کند…

وقتی در سفری شتربان سرعت را زیاد کرد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: این‌ها شکستنی هستند، این‌ها دختران ما هستند، برای چه سرعت شتر را زیاد می‌کنی؟

مرحوم نیّر می‌گوید: مرا از عراق تا شام، قوم بی‌تمیز بردند… یعنی این‌ها در رفتار، بین مرد جنگی و دختر سه ساله تفاوتی قائل نبودند، این‌ها اینطور بودند، این‌ها به وحشیگری افتخار می‌کردند…

کاروان از روز هشتم ذی الحجّه راه افتاده است، هرچه جلوتر می‌رفتند هم مدام خبر بد می‌آمد، شهادت حضرت مسلم علیه السلام، رفتنِ یارها، آمدنِ حرّ، محاصره شدند، زیر سایه نروند، نزدیک آب نروند…

بچه‌ای که پدر او مدام برای مأموریت به سفر می‌رود، اگر نیمه‌ی شب ببیند پدر او آمده است، دیگر تا صبح نمی‌تواند بخوابد، می‌ترسد بخوابد و صبح ببیند پدر او نیست…

راوی می‌گوید: دلم برای هیچ کسی نسوخت مانند آن لحظه‌ای که بعد از خبر شهادت حضرت مسلم علیه السلام، به هر کجا که می‌رفت، چند کودک دور او را گرفته بودند و با او حرکت می‌کردند… یعنی دیگر خوف این موضوع را داشتند که دیگر ممکن است فراق رخ بدهد…

این سفر سنگین، از هشتم ذی الحجّه تا دوم محرم، بیست و چهار روز است، آن هم با مرکبِ آن زمان و این همه حول و تکان… شهادت پشتِ شهادت… معلوم است که وضع کوفه بهم خورده است… حرّ آمده است و محاصره کرده است… آب خوش از گلوی این‌ها پایین نرفت… تازه وقتی دوم محرّم به کربلا رسیدند حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه فرمودند: «هَاهُنَا مَسْفَكُ دِمَائِنَا»، این هم خبرِ روز دوم محرّم است…

هفتم محرّم هم آب بسته شد، روز نهم و دهم محرّم رسید، شد آنچه شد… این قوم بی‌تمیز کاری کردند که دختربچه‌ها جلوی درِ خیمه‌ها زیرِ دست و پای اسب‌ها…

اگر این بی‌مروّت‌ها صبر می‌کردند، این بی‌بی آنقدری زنده نمی‌ماند، نیازی به زجرکش کردن نبود، تمام شده بود…

از دوازدهم محرّم که به کوفه رسیدند، چند روز بعد دوباره راه افتادند، تا یکم صفر که به شام رسیدند، بیش از پنجاه روز این بزرگواران در یک سفرِ پُر از حول و تکان، حدود بیست روز هم در حال اسارت بودند… زنجیر بسته بودند… «صُفِدُوا بِالحَديِدِ»… زنجیر را که نمی‌شود از راه دور بست، تابحال که نامحرم اینقدر به این بزرگواران نزدیک نشده بود… آن زنجیری که به بزرگترها بستند به کوچکترها هم بستند… این‌ها قوم بی‌تمیز هستند و نمی‌فهمند و وحشی هستند… سلف این‌ها اراذل هستند…

با این حال یکم صفر به ورودی شام رسیدند…

ورودی شام اتفاقاتی افتاد، برای اینکه فشار روحی و روانی به این بزرگواران بیاورند به سمت بازار بردند… خدا نمی‌خواست خیلی از اتفاقات رخ بدهد، ولی خیلی بی‌ادبی کردند… از منطقه‌ی یهودی‌ها عبور دادند…

امام سجّاد علیه السلام، امام باقر علیه السلام، امام رضا علیه السلام مطالبی گفته‌اند که انسان نمی‌تواند بگوید، کوچک‌ها این‌هاست که امام سجّاد علیه السلام فرمودند: هر کجا که متوقف می‌شدند سرِ پدر من را نصب می‌کردند… هر کسی سر بلند می‌کرد که نگاه کند او را با چوب نیزه می‌زدند…

این بزرگواران را با این حال وارد کاخ کردند… شرایط کاخ را امام سجّاد علیه السلام و امام رضا علیه السلام فرموده‌اند، باید بروید و ببینید… قلب‌های این بزرگواران در حال آب شدن بود، اولاً لباسشان مناسبِ شأنشان نبود، آن ملعون بالا نشسته بود، سر مطهّر حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را پایین گذاشته بودند، اتفاقات زیاد دیگری هم افتاد…

مرحوم علامه امینی رضوان الله تعالی علیه می‌فرمایند اگر این قصیده «ابن عرندس حلّی» را در مجلسی بخوانند امام زمان ارواحنا فداه تشریف می‌آورند، ما هم امید داریم، ما که توقع نداریم، امید داریم… من یک بیت را می‌خوانم که فضا را توصیف کرده است، حضرت زینب کبری سلام الله علیها هم این فضا را فرموده‌اند، خودتان خطبه‌ی حضرت زینب کبری سلام الله علیها را بخوانید، نمی‌توانم عبارات آن خطبه را بگویم، یعنی بعضی اوقات آدم باید برای بعضی از جملات بمیرد، دخترِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه اهلِ گله نیستند…

این‌ها ایستاده بودند، سفرا و امرا نشسته بودند، آن انتها پرده زده بودند، مرحوم «ابن عرندس حلّی» اینطور می‌گوید:

«وَ رَملَهُ فِی ظِلِّ القُصورِ مَصَونَهًٌ»[14] خواهر معاویه در سایه‌ی آن پرده در امنیت نشسته بود، «یُنَاطُ عَلَى أَقرَاطِهَا البَترُ وَ الدُرّ» گوشواره‌ی سنگین به گوش داشت…

می‌گوید حال برگرد و این طرف را نگاه کن، «وَ آلُ رَسولِ الله تُسبَى نِسَائُهُم» دختران پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را مانند سَبایا وارد کردند… مابقی را هم دیگر نمی‌گویم…

این بزرگواران در حال دیدنِ این صحنه‌ها هستند، یک لحظه دخترِ حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه نگاه کرد، همه‌ی این‌ها فشارِ روحی و روانی بود، دید کسی در حالِ اشاره کردنِ او به یزید ملعون است… آمد و به حضرت زینب کبری سلام الله علیها عرض کرد: این‌ها می‌خواهند با ما چکار کنند؟ حضرت زینب کبری سلام الله علیها فرمودند: غلطی نمی‌کنند.

یزید ملعون شنید و گفت: هر کاری که بخواهم می‌توانم کنم… حضرت زینب کبری سلام الله علیها فرمودند: «لَئِنْ جَرَّتْ عَلَيَّ الدَّوَاهِي مُخَاطَبَتَكَ» درست است که روزگار کار را به جایی رسانده است که من مجبور هستم که با تو حرف بزنم و تو صدای من را بشنوی اما «إِنِّي لَأَسْتَصْغِرُ قَدْرَكَ» تو خارتر از آن هستی که چنین غلطی کنی، «وَ أَسْتَكْثِرُ تَوْبِيخَكَ» باید تو را ملامت کنند که جگر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را پاره کردی و خوشحالی…

وقتی یزید ملعون دید که نمی‌تواند مقابل حضرت زینب کبری سلام الله علیها بایستد عصا به دست گرفت، دیگر اینجا هم حضرت زینب کبری سلام الله علیها ساکت شدند و هم شاید این بی‌بی دو عالم روی پنجه‌ی خود ایستاده بودند، خیلی به غرورشان برخورد… خدا می‌داند که نمی‌دانید چه اتفاقی افتاد…

وقتی به یک زن عفیفه بی‌ادبی بشود، وقتی به خانه بیاید حرف نمی‌زد، وقتی این بزرگواران را به خرابه بردند، هر کدام گوشه‌ای نشستند، نمی‌توانستند حرف بزنند، این دختربچه مانند یک مارگزیده…

اگر کسی به بچه‌ی یتیم در خیابان کم احترامی کند، می‌گوید اگر پدرم بود اینطور نمی‌شد…

این دختربچه نمی‌توانست آرامش پیدا کند… وقتی بچه‌های کوچک ناراحت می‌شوند زود به گوشه‌ای می‌روند و می‌خوابند… این دختربچه صورت خود را روی خاک خرابه گذاشت و چشم‌های خود را بست… لحظاتی گذشت که چشم‌های خود را باز کرد و گفت: دیگر طاقت ندارم و پدرم را می‌خواهم…

قلب این دختربچه آب شده بود…

وقتی تشت را مقابل او گذاشتند و او روبند را کنار زد، اصلاً این سر مقدّس قابل شناسایی نبود، این دختربچه عقب عقب رفت، انگار از شدّت آن همه جراحت ترسید…

در حدیث کساء می‌خوانید وقتی حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه وارد شدند به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها عرض کردند: «اِنّی اَشَمُّ عِنْدَک راَّئِحَةً طَیبَةً»… این دختربچه عقب عقب رفت ولی انگار رایحه‌ی عطر پدر را چشید و حس کرد، جلو آمد و با آن دست‌های کوچک به صورت پدر کشید، «مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي»


[1]– سوره‌ مبارکه غافر، آیه 44.

[2]– سوره‌ مبارکه طه، آیات 25 تا 28.

[3]– الصّحيفة السّجّاديّة، ص 98.

[4] اللهوف علی قتلی الطفوف ، صفحه ۲۱ (قَالَ: وَ كَانَ اَلنَّاسُ يَتَعَاوَدُونَ ذِكْرَ قَتْلِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ يَسْتَعْظِمُونَهُ وَ يَرْتَقِبُونَ قُدُومَهُ فَلَمَّا تُوُفِّيَ مُعَاوِيَةُ بْنُ أَبِي سُفْيَانَ لَعَنَهُ اَللَّهُ وَ ذَلِكَ فِي رَجَبٍ سَنَةَ سِتِّينَ مِنَ اَلْهِجْرَةِ كَتَبَ يَزِيدُ إِلَى اَلْوَلِيدِ بْنِ عُتْبَةَ وَ كَانَ أَمِيرَ اَلْمَدِينَةِ يَأْمُرُهُ بِأَخْذِ اَلْبَيْعَةِ عَلَى أَهْلِهَا عام[عَامَّةً]وَ خَاصَّةً عَلَى اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ يَقُولُ لَهُ إِنْ أَبَى عَلَيْكَ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ اِبْعَثْ إِلَيَّ بِرَأْسِهِ فَأَحْضَرَ اَلْوَلِيدُ مَرْوَانَ وَ اِسْتَشَارَهُ فِي أَمْرِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ إِنَّهُ لاَ يَقْبَلُ وَ لَوْ كُنْتُ مَكَانَكَ لَضَرَبْتُ عُنُقَهُ فَقَالَ اَلْوَلِيدُ لَيْتَنِي لَمْ أَكُ شَيْئاً مَذْكُوراً ثُمَّ بَعَثَ إِلَى اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَجَاءَهُ فِي ثَلاَثِينَ رَجُلاً مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ مَوَالِيهِ فَنَعَى اَلْوَلِيدُ إِلَيْهِ مَوْتَ مُعَاوِيَةَ وَ عَرَضَ عَلَيْهِ اَلْبَيْعَةَ لِيَزِيدَ فَقَالَ أَيُّهَا اَلْأَمِيرُ إِنَّ اَلْبَيْعَةَ لاَ تَكُونُ سِرّاً وَ لَكِنْ إِذَا دَعَوْتَ اَلنَّاسَ غَداً فَادْعُنَا مَعَهُمْ. فَقَالَ مَرْوَانُ لاَ تَقْبَلْ أَيُّهَا اَلْأَمِيرُ عُذْرَهُ وَ مَتَى لَمْ يُبَايِعْ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَغَضِبَ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ ثُمَّ قَالَ وَيْلٌ لَكَ يَا اِبْنَ اَلزَّرْقَاءِ أَنْتَ تَأْمُرُ بِضَرْبِ عُنُقِي كَذَبْتَ وَ اَللَّهِ وَ لَؤُمْتَ ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى اَلْوَلِيدِ فَقَالَ أَيُّهَا اَلْأَمِيرُ إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ اَلنُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ اَلرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ بِنَا فَتَحَ اَللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ اَللَّهُ وَ يَزِيدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ اَلْخَمْرِ قَاتِلُ اَلنَّفْسِ اَلْمُحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ وَ مِثْلِي لاَ يُبَايِعُ بِمِثْلِهِ وَ لَكِنْ نُصْبِحُ وَ تُصْبِحُونَ وَ نَنْظُرُ وَ تَنْظُرُونَ أَيُّنَا أَحَقُّ بِالْخِلاَفَةِ وَ اَلْبَيْعَةِ ثُمَّ خَرَجَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ. فَقَالَ مَرْوَانُ لِلْوَلِيدِ عَصَيْتَنِي فَقَالَ وَيْحَكَ إِنَّكَ أَشَرْتَ إِلَيَّ بِذَهَابِ دِينِي وَ دُنْيَايَ وَ اَللَّهِ مَا أُحِبُّ أَنَّ مُلْكَ اَلدُّنْيَا بِأَسْرِهَا لِي وَ أَنَّنِي قَتَلْتُ حُسَيْناً وَ اَللَّهِ مَا أَظُنُّ أَحَداً يَلْقَى اَللَّهَ بِدَمِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ إِلاَّ وَ هُوَ خَفِيفُ اَلْمِيزَانِ لاَ يَنْظُرُ اَللَّهُ إِلَيْهِ وَ لاَ يُزَكِّيهِ وَ لَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ. قَالَ وَ أَصْبَحَ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَخَرَجَ مِنْ مَنْزِلِهِ يَسْتَمِعُ اَلْأَخْبَارَ فَلَقِيَهُ مَرْوَانُ فَقَالَ لَهُ يَا أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ إِنِّي لَكَ نَاصِحٌ فَأَطِعْنِي تُرْشَدْ فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ مَا ذَاكَ قُلْ حَتَّى أَسْمَعَ فَقَالَ مَرْوَانُ إِنِّي آمُرُكَ بِبَيْعَةِ يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ فَإِنَّهُ خَيْرٌ لَكَ فِي دِينِكَ وَ دُنْيَاكَ فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ « إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ  » وَ عَلَى اَلْإِسْلاَمِ اَلسَّلاَمُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ اَلْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيدَ وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدِّي رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَقُولُ اَلْخِلاَفَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلَى آلِ أَبِي سُفْيَانَ وَ طَالَ اَلْحَدِيثُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مَرْوَانَ حَتَّى اِنْصَرَفَ مَرْوَانُ وَ هُوَ غَضْبَانُ .)

[5] خطبه فدکیه

[6] تاريخ اليعقوبي ، جلد 2 ، صفحه 197 (في ألفي رجل من همدان و طيّئ و غيرهم، و أغذ السير، و قدم مقدمته، فلقوا عبد الله بن مسعدة، فقاتلوه، فلحقهم المسيب، فقاتلهم حتى أمكنه أخذ ابن مسعدة، فجعل يتحاماه، و انهزم ابن مسعدة، فتحصن بتيماء، و أحاط المسيب بالحصن، فحصر ابن مسعدة و أصحابه ثلاثا، فناداه: يا مسيب! إنما نحن قومك، فليمسك الرحم. فخلى لابن مسعدة و أصحابه الطريق و نجا من الحصن. فلما جنهم الليل خرجوا من تحت ليلتهم حتى لحقوا بالشام، و صبح المسيب الحصن، فلم يجد أحدا، فقال عبد الرحمن بن شبيب: داهنت و الله يا مسيب في أمرهم، و غششت أمير المؤمنين، و قدم على علي فقال له علي: يا مسيب! كنت من نصاحي، ثم فعلت ما فعلت! فحبسه أياما، ثم أطلقه و ولاه قبض الصدقة بالكوفة. و وجه معاوية بسر بن أبي أرطأة، و قيل ابن أرطأة العامري، من بني عامر ابن لؤي، في ثلاثة آلاف رجل، فقال له: سر حتى تمر بالمدينة، فاطرد أهلها، و أخف من مررت به، و أنهب مال كل من أصبت له مالا ممن لم يكن دخل في طاعتنا، و أوهم أهل المدينة أنك تريد أنفسهم، و أنه لا براءة لهم عندك، و لا عذر، و سر حتى تدخل مكة ، و لا تعرض فيها لأحد، و أرهب الناس فيما بين مكة و المدينة، و اجعلهم شرادات، ثم امض حتى تأتي صنعاء، فإن لنا بها شيعة، و قد جاءني كتابهم، فخرج بسر، فجعل لا يمر بحي من أحياء العرب إلا فعل ما أمره معاوية، حتى قدم المدينة، و عليها أبو أيوب الأنصاري، فتنحى عن المدينة، و دخل بسر، فصعد المنبر ثم قال: يا أهل المدينة! مثل السوء لكم، قرية كانت آمنة مطمئنة يأتيها رزقها رغدا من كل مكان، فكفرت بأنعم الله، فأذاقها الله لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون، ألا و إن الله قد أوقع بكم هذا المثل و جعلكم أهله، شاهت الوجوه، ثم ما زال يشتمهم حتى نزل. قال: فانطلق جابر بن عبد الله الأنصاري إلى أم سلمة زوج النبي، فقال: إني قد خشيت أن أقتل، و هذه بيعة ضلال، قالت: إذا فبايع، فإن التقية حملت أصحاب الكهف على أن كانوا يلبسون الصلب و يحضرون الأعياد مع قومهم، و هدم بسر دورا بالمدينة، ثم مضى حتى أتى مكة، ثم مضى حتى أتى اليمن، و كان على اليمن عبيد الله بن عباس، عامل علي، و بلغ عليا الخبر، فقام خطيبا فقال: أيها الناس! إن أول نقصكم ذهاب أولي النهى و الرأي منكم الذين يحدثون فيصدقون، و يقولون فيفعلون، و إني قد دعوتكم عودا و بدا، و سرا و جهرا، و ليلا و نهارا، فما يزيدكم دعائي إلا فرارا، ما ينفعكم الموعظة و لا الدعاء إلى الهدى و الحكمة، أما و الله إني لعالم بما يصلحكم، و لكن في ذلك فسادي، أمهلوني قليلا، فو الله لقد جاءكم من يحزنكم و يعذبكم و يعذبه الله بكم، إن من ذل الإسلام و هلاك الدين إن ابن أبي سفيان يدعو الأراذل و الأشرار فيجيبون، و أدعوكم، و أنتم لا تصلحون، فتراعون، هذا بسر قد صار إلى اليمن و قبلها إلى مكة و المدينة. فقام جارية بن قدامة السعدي فقال: يا أمير المؤمنين! لا عد منا الله قربك، و لا أرانا فراقك، فنعم الأدب أدبك، و نعم الإمام و الله أنت أنا لهؤلاء القوم فسرحني إليهم! قال: تجهز، فإنك ما علمتك رجل في الشدة و الرخاء، المبارك الميمون النقيبة، ثم قام وهب بن مسعود الخثعمي فقال: أنا انتدب يا أمير المؤمنين قال: انتدب، بارك الله عليك، فخرج جارية في ألفين و وهب ابن مسعود في ألفين، و أمرهما على أن يطلبا بسرا حيث كان حتى يلحقاه، فإذا اجتمعا فراس الناس جارية، فخرج جارية من البصرة و وهب من الكوفة، حتى التقيا بأرض الحجاز، و نفذ بسر من الطائف، حتى قدم اليمن، و قد تنحى عبيد الله بن عباس عن اليمن، و استخلف بها عبد الله بن عبد المدان الحارثي، فأتاه بسر فقتله، و قتل ابنه مالك بن عبد الله، و قد كان عبيد الله خلف ابنيه عبد الرحمن و قثم عند جويرية ابنة قارظ الكنانية، و هي أمهما، و خلف معها رجلا من كنانة، فلما انتهى بسر إليها دعا ابني عبيد الله ليقتلهما، فقام الكناني فانتضى سيفه و قال: و الله لأقتلن دونهما فألاقي عذرا لي عند الله و الناس، فضارب بسيفه حتى قتل، و خرجت نسوة من بني كنانة فقلن: يا بسر! هذا، الرجال يقتلون، فما بال الولدان، و الله ما كانت الجاهلية تقتلهم، و الله إن سلطانا لا يشتد إلا بقتل الصبيان و رفع الرحمة لسلطان سوء، فقال بسر: و الله لقد هممت أن أضع فيكن السيف، و قدم الطفلين فذبحهما، فقالت أمهما ترثيهما:ها من أحس بنيي اللذين هما ثم جمع بسر أهل نجران فقال: يا إخوان النصارى! أما و الذي لا إله غيره لئن بلغني عنكم أمر أكرهه لأكثرن قتلاكم ثم سار نحو جيشان، و هم شيعة لعلي، فقاتلهم، فهزمهم، و قتل فيهم قتلا ذريعا، ثم رجع إلى صنعاء. و سار جارية بن قدامة السعدي حتى أتى نجران و طلب بسرا، فهرب منه في الأرض، و لم يقم له، و قتل من أصحابه خلقا، و اتبعهم بقتل و أسر حتى بلغ مكة، و مر بسر حتى دخل الحجاز لا يلوي على شيء، فأخذ جارية بن قدامة أهل مكة بالبيعة، فقالوا: قد هلك علي فلمن نبايع؟ قال: لمن بايع له أصحاب علي بعده، فتثاقلوا، فقال: و الله لتبايعن و لو بأستاهكم، فبايعوا و دخل المدينة، و قد اصطلحوا على أبي هريرة فصلى بهم ففر منه أبو هريرة، فقال جارية: يا أهل المدينة بايعوا للحسن بن علي! فبايعوا، ثم خرج يريد الكوفة)

[7] تاريخ اليعقوبي ، جلد 2 ، صفحه 200 (فرد أهل المدينة أبا هريرة. قال غياث عن فطر بن خليفة: حدثني أبو خالد الوالبي قال: قرأت عهد علي لجارية بن قدامة: أوصيك يا جارية بتقوى الله، فإنها جموع الخير، و سر على عون الله، فالق عدوك الذي وجهتك له، و لا تقاتل إلا من قاتلك، و لا تجهز على جريح، و لا تسخرن دابة، و إن مشيت و مشى أصحابك، و لا تستأثر على أهل المياه بمياههم، و لا تشربن إلا فضلهم عن طيب نفوسهم، و لا تشتمن مسلما و لا مسلمة فتوجب على نفسك ما لعلك تؤدب غيرك عليه، و لا تظلمن معاهدا، و لا معاهدة، و اذكر الله، و لا تفتر ليلا و لا نهارا، و احملوا رجالتكم، و تواسوا في ذات أيديكم، و أجدد السير، و أجل العدو من حيث كان، و اقتله مقبلا، و اردده بغيظه صاغرا، و أسفك الدم في الحق، و أحقنه في الحق، و من تاب فاقبل توبته، و إخبارك في كل حين بكل حال، و الصدق الصدق، فلا رأي لكذوب قال و حدث أبو الكنود أن جارية مر في طلب بسر فما كان يلتفت إلى مدينة و لا يعرج على شيء حتى انتهى إلى اليمن و نجران، فقتل من قتل و هرب منه بسر، و حرق تحريقا، فسمي محرقا.)

[8] بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام ، جلد ۳۴ ، صفحه ۲۸ (أَقُولُ: رَوَى اِبْنُ أَبِي اَلْحَدِيدِ مِنْ كِتَابِ اَلْغَارَاتِ لِإِبْرَاهِيمَ بْنِ مُحَمَّدٍ اَلثَّقَفِيِّ ، كَمَا رَأَيْتُهُ فِي أَصْلِ كِتَابِهِ، رَوَى بِإِسْنَادِهِ عَنْ جُنْدَبٍ اَلْأَزْدِيِّ ، عَنْ أَبِيهِ قَالَ: أَوَّلُ غَارَةٍ كَانَتْ بِالْعِرَاقِ ، غَارَةُ اَلضَّحَّاكِ بْنِ قَيْسٍ ، بَعْدَ اَلْحَكَمَيْنِ ، وَ قَبْلَ قِتَالِ اَلنَّهْرَوَانِ ؛ وَ ذَلِكَ أَنَّ مُعَاوِيَةَ لَمَّا بَلَغَهُ أَنَّ عَلِيّاً عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ بَعْدَ وَاقِعَةِ اَلْحَكَمَيْنِ ، تَحَمَّلَ إِلَيْهِ مُقْبِلاً هَالَهُ ذَلِكَ، فَخَرَجَ مِنْ دِمَشْقَ مُعَسْكَراً، وَ بَعَثَ إِلَى كُوَرِ اَلشَّامِ ، فَصَاحَ بِهَا [فِيهَا «خ ل»] أَنَّ عَلِيّاً قَدْ سَارَ إِلَيْكُمْ. وَ كَتَبَ إِلَيْهِمْ نُسْخَةً وَاحِدَةً، فَقُرِئَتْ عَلَى اَلنَّاسِ؛ أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّا كُنَّا كَتَبْنَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَ عَلِيٍّ كِتَاباً، وَ شَرَطْنَا فِيهِ شُرُوطاً، وَ حَكَّمْنَا رَجُلَيْنِ يَحْكُمَانِ عَلَيْنَا وَ عَلَيْهِ بِحُكْمِ اَلْكِتَابِ ، لاَ يَعْدُوَانِهِ، وَ جَعَلْنَا عَهْدَ اَللَّهِ وَ مِيثَاقَهُ عَلَى مَنْ نَكَثَ اَلْعَهْدَ، وَ لَمْ يُمْضِ اَلْحُكْمَ، وَ إِنَّ حَكَمِيَ اَلَّذِي كُنْتُ حَكَّمْتُهُ أَثْبَتَنِي، وَ إِنَّ حَكَمَهُ خَلَعَهُ، وَ قَدْ أَقْبَلَ إِلَيْكُمْ ظَالِماً، « فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمٰا يَنْكُثُ عَلىٰ نَفْسِهِ  » تَجَهَّزُوا لِلْحَرْبِ، بِأَحْسَنِ اَلْجَهَازِ، وَ أَعِدُّوا آلَةَ اَلْقِتَالِ، وَ أَقْبِلُوا خِفٰافاً وَ ثِقٰالاً  وَ كُسَالَى وَ نَشَاطاً، يَسَّرَنَا اَللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ لِصَالِحِ اَلْأَعْمَالِ. فَاجْتَمَعَ إِلَيْهِ نَاسٌ مِنْ كُلِّ كُورَةٍ، وَ أَرَادُوا اَلْمَسِيرَ إِلَى صِفِّينَ ، فَاسْتَشَارَهُمْ فَاخْتَلَفُوا فِي ذَلِكَ، فَمَكَثُوا يُجِيلُونَ اَلرَّأْيَ يَوْمَيْنِ أَوْ ثَلاَثَةً، حَتَّى قَدِمَتْ عَلَيْهِمْ عُيُونُهُمْ، أَنَّ عَلِيّاً عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ اِخْتَلَفَ عَلَيْهِ أَصْحَابُهُ، فَفَارَقَتْهُ مِنْهُ فِرْقَةٌ أَنْكَرَتْ أَمْرَ اَلْحُكُومَةِ ، وَ أَنَّهُ قَدْ رَجَعَ عَنْكُمْ إِلَيْهِمْ، فَكَبَّرَ اَلنَّاسُ سُرُوراً لاِنْصِرَافِهِ عَنْهُمْ، وَ مَا أُلْقِيَ مِنَ اَلْخِلاَفِ بَيْنَهُمْ. فَلَمْ يَزَلْ مُعَاوِيَةُ مُعَسْكَراً فِي مَكَانِهِ، حَتَّى جَاءَ اَلْخَبَرُ أَنَّ عَلِيّاً عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ، قَدْ قَتَلَ أُولَئِكَ اَلْخَوَارِجَ ، وَ أَنَّهُ أَرَادَ بَعْدَ قَتْلِهِمْ أَنْ يُقْبِلَ إِلَيْهِ بِالنَّاسِ، وَ أَنَّهُمْ اِسْتَنْظَرُوهُ وَ دَافَعُوهُ، فَسُرَّ بِذَلِكَ هُوَ وَ مَنْ قِبَلَهُ مِنَ اَلنَّاسِ. وَ عَنْ عَبْدِ اَلرَّحْمَنِ بْنِ مَسْعَدَةَ قَالَ: جَاءَنَا كِتَابُ عُمَارَةَ بْنِ عُقْبَةَ بْنِ أَبِي مُعَيْطٍ مِنَ اَلْكُوفَةِ ، وَ نَحْنُ مُعَسْكَرُونَ مَعَ مُعَاوِيَةَ نَتَخَوَّفُ أَنْ يَفْرُغَ عَلِيٌّ مِنْ خَارِجَتِهِ، ثُمَّ يُقْبِلَ إِلَيْنَا، وَ كَانَ فِي كِتَابِهِ: أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ عَلِيّاً خَرَجَ عَلَيْهِ عِلِيَّةُ أَصْحَابِهِ وَ نُسَّاكُهُمْ، فَخَرَجَ إِلَيْهِمْ فَقَتَلَهُمْ، وَ قَدْ فَسَدَ عَلَيْهِ جُنْدُهُ وَ أَهْلُ مِصْرِهِ، وَ وَقَعَتْ بَيْنَهُمُ اَلْعَدَاوَةُ وَ تَفَرَّقُوا أَشَدَّ اَلْفُرْقَةِ، فَأَحْبَبْتُ إِعْلاَمَكَ. وَ اَلسَّلاَمُ. قَالَ فَقَرَأَهُ [مُعَاوِيَةُ] عَلَى أَخِيهِ وَ عَلَى أَبِي اَلْأَعْوَرِ ، ثُمَّ نَظَرَ إِلَى أَخِيهِ اَلْوَلِيدِ بْنِ عُقْبَةَ وَ قَالَ: لَقَدْ رَضِيَ أَخُوكَ أَنْ يَكُونَ لَنَا عَيْناً. قَالَ: فَضَحِكَ اَلْوَلِيدُ وَ قَالَ: إِنَّ فِي ذَلِكَ أَيْضاً لَنَفْعاً. فَعِنْدَ ذَلِكَ دَعَا مُعَاوِيَةُ اَلضَّحَّاكَ بْنَ قَيْسٍ اَلْفِهْرِيَّ ، وَ قَالَ لَهُ: سِرْ حَتَّى تَمُرَّ بِنَاحِيَةِ اَلْكُوفَةِ ، وَ تَرْتَفِعَ عَنْهَا مَا اِسْتَطَعْتَ، فَمَنْ وَجَدْتَهُ مِنَ اَلْأَعْرَابِ فِي طَاعَةِ عَلِيٍّ ، فَأَغِرْ عَلَيْهِ، وَ إِنْ وَجَدْتَ لَهُ مَسْلَحَةً أَوْ خَيْلاً فَأَغِرْ عَلَيْهِمَا، وَ إِذَا أَصْبَحْتَ فِي بَلْدَةٍ، فَأَمْسِ فِي أُخْرَى، وَ لاَ تُقِيمَنَّ لِخَيْلٍ بَلَغَكَ عَنْهَا أَنَّهَا قَدْ سُرِّحَتْ إِلَيْكَ لِتَلْقَاهَا فَتُقَاتِلَهَا. فَسَرَّحَهُ فِيمَا بَيْنَ ثَلاَثَةِ آلاَفٍ إِلَى أَرْبَعَةِ آلاَفٍ. فَأَقْبَلَ اَلضَّحَّاكُ لِنَهْبِ اَلْأَمْوَالِ، وَ قَتْلِ مَنْ لَقِيَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ ، حَتَّى مَرَّ بِالثَّعْلَبِيَّةِ فَأَغَارَ عَلَى اَلْحَاجِّ، فَأَخَذَ أَمْتِعَتَهُمْ، ثُمَّ أَقْبَلَ فَلَقِيَ عَمْرَو بْنَ عُمَيْسِ بْنِ مَسْعُودٍ اَلذُّهْلِيِّ وَ هُوَ اِبْنُ أَخِي عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ فَقَتَلَهُ فِي طَرِيقِ اَلْحَاجِّ، عِنْدَ اَلْقُطْقُطَانَةِ ، وَ قَتَلَ مَعَهُ نَاساً مِنْ أَصْحَابِهِ. فَصَعِدَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ اَلْمِنْبَرَ وَ قَالَ: يَا أَهْلَ اَلْكُوفَةِ ! اُخْرُجُوا إِلَى [اَلْعَبْدِ] اَلصَّالِحِ عَمْرِو بْنِ عُمَيْسٍ وَ إِلَى جُيُوشٍ لَكُمْ قَدْ أُصِيبَ مِنْهُمْ طَرَفٌ، اُخْرُجُوا فَقَاتِلُوا عَدُوَّكُمْ، وَ اِمْنَعُوا حَرِيمَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ. فَرَدُّوا عَلَيْهِ رَدّاً ضَعِيفاً وَ رَأَى مِنْهُمْ عَجْزاً وَ فَشَلاً فَقَالَ: وَ اَللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِكُلِّ مِائَةٍ مِنْكُمْ رَجُلاً مِنْهُمْ، وَيْحَكُمْ اُخْرُجُوا مَعِي، ثُمَّ فِرُّوا عَنِّي مَا بَدَا لَكُمْ، فَوَ اَللَّهِ مَا أَكْرَهُ لِقَاءَ رَبِّي عَلَى نِيَّتِي وَ بَصِيرَتِي، وَ فِي ذَلِكَ رَوْحٌ لِي عَظِيمٌ، وَ فَرَجٌ مِنْ مُنَاجَاتِكُمْ وَ مُعَانَاتِكُمْ وَ مُقَاسَاتِكُمْ وَ مُدَارَاتِكُمْ، مِثْلَ مَا تُدَارَى اَلْبِكَارُ اَلْعَمِدَةُ، وَ اَلثِّيَابُ اَلْمُتَهَتِّرَةُ، كُلَّمَا خِيطَتْ مِنْ جَانِبٍ، تَهَتَّكَتْ عَلَى صَاحِبِهَا مِنْ جَانِبٍ آخَرَ. ثُمَّ نَزَلَ، فَخَرَجَ يَمْشِي حَتَّى بَلَغَ اَلْغَرِيَّيْنِ ، ثُمَّ دَعَا حُجْرَ بْنَ عَدِيٍّ اَلْكِنْدِيَّ فَعَقَدَ لَهُ رَايَةً عَلَى أَرْبَعَةِ آلاَفٍ، فَخَرَجَ حُجْرٌ حَتَّى مَرَّ بِالسَّمَاوَةِ وَ هِيَ أَرْضٌ كَلِبٌ ، فَلَقِيَ بِهَا إِمْرَأَ اَلْقَيْسِ بْنَ عَدِيِّ بْنِ أَوْسٍ اَلْكَلْبِيَّ ، وَ هُمْ أَصْهَارُ اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ، فَكَانُوا أَدِلاَّءَهُ فِي اَلطَّرِيقِ، وَ عَلَى اَلْمِيَاهِ، فَلَمْ يَزَلْ مُغِذّاً فِي أَثَرِ اَلضَّحَّاكِ ، حَتَّى لَقِيَهُ بِنَاحِيَةِ تَدْمُرَ فَوَاقَعَهُ؛ فَاقْتَتَلُوا سَاعَةً، فَقُتِلَ مِنْ أَصْحَابِ اَلضَّحَّاكِ تِسْعَةَ عَشَرَ رَجُلاً، وَ قُتِلَ مِنْ أَصْحَابِ حُجْرٍ رَجُلاَنِ، وَ حَجَزَ اَللَّيْلُ بَيْنَهُمْ، فَمَضَى اَلضَّحَّاكُ ، فَلَمَّا أَصْبَحُوا لَمْ يَجِدُوا لَهُ وَ لِأَصْحَابِهِ أَثَراً، فَكَتَبَ عَقِيلٌ هَذَا اَلْكِتَابَ إِلَيْهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فِي أَثَرِ هَذِهِ اَلْوَاقِعَةِ .)

[9] أنساب الأشراف ، جلد 11 ، صفحه 51 (دَّثَنِي عَبَّاسُ بْنُ هِشَامٍ الْكَلْبِيُّ عَنْ أَبِيهِ قَالَ: خَطَبَ الضَّحَّاكُ بْنُ قَيْسٍ عَلَى مِنْبَرِ الْكُوفَةِ فَحَمِدَ اللَّهَ وَأَثْنَى عَلَيْهِ وَقَالَ: إِنَّ فِيكُمْ رِجَالا يَشْتِمُونَ أَسْلافَنَا الصَّالِحِينَ، وَأَمَّا وَالَّذِي لَيْسَ لَهُ نِدٌّ وَلا شَرِيكٌ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا عَمَّا يَبْلُغُنِي عَنْكُمْ لأُجَرِّدَنَّ فِيكُمْ سَيْفَ زِيَادَ بْنِ أَبِي سُفْيَانَ ثُمَّ لا تَجِدُونِي ضَعِيفَ السَّوْرَةِ، وَلا كَلِيلَ الشَّفْرَةِ، وَاللَّهِ إِنِّي لَصَاحِبُكُمُ الَّذِي أَغَرْتُ عَلَى بِلادِكُمْ فَسِرْتُ فِيمَا بَيْنَ الثَّعْلَبِيَّةِ وَشَاطِئِ الْفُرَاتِ أُعَاقِبُ مَنْ شِئْتُ وَأَعْفُو عَمَّنْ شَئِتُ، وَلَقَدْ ذعّرت المخبّآت فِي خُدُورِهِنَّ حَتَّى أَنَّ الْمَرْأَةَ لَتُرْهِبُ صِبْيَانَهَا بِي إِذَا بَكَوْا فَمَا تُسْكِنُهُمْ إِلا بِاسْمِي، وَاعْلَمُوا أَنِّي الضَّحَّاكُ بْنُ قَيْسٍ أَبُو أُنَيْسٍ قَاتِلَ ابْنِ عُمَيْسٍ، فَقَامَ إِلَيْهِ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عُبَيْدٍ فَقَالَ: صَدَقَ الأَمِيرُ، أَعْرِفُ وَاللَّهِ مَا تَقُولُ وَلَقَدْ لَقَيْنَاكَ بِغَرْبِيِّ تَدْمُرَ فَوَجَدْنَاكَ صَبُورًا وَقُورًا أَبِيًّا، ثُمَّ جَلَسَ وَقَالَ: يَفْخَرُ عَلَيْنَا بِمَا صَنَعَ بِبِلادِنَا لَقَدْ ذَكَرْتُهُ أَبْغَضَ مَوَاطِنِهِ إِلَيْهِ، ثُمَّ قَالَ الضَّحَّاكُ: لَقَدْ رَأَيْتُ مِنْكُمْ رَجُلا بِغَرْبِيِّ تَدْمُرَ وَمَا كُنْتُ أَرَى فِي النَّاسِ مِثْلَهُ، حَمَلَ عَلَيْنَا فَمَا كَذَبَ أَنْ ضَرَبَ فِي الْكَتِيبَةِ بِسَيْفِهِ فَصَرَعَ رَجُلا وَضَرَبْتُ رَأْسَهُ ضَرْبَةً شَدِيدَةً وَضَرَبَنِي فَلَمْ يَصْنَعْ شَيْئًا فَمَا رَاعَنِي إِلا مَجِيئُهُ عَاصِبًا رَأْسَهُ مُقْبِلا فَقُلْتُ لَهُ: أَمَا نَهَتْكَ الأُولَى عَنِ الأُخْرَى؟ فَقَالَ: وَلِمَ وَأَنَا أَحْتَسِبُ ذَلِكَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ حَمَلَ عَلَيَّ فَطَعَنَنِي وَطَعَنْتُهُ، وَحَمَلَ أَصْحَابَهُ فَاقْتَتَلْنَا ثُمَّ تَحَاجَزْنَا، فَقَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عُبَيْدٍ: ذَلِكَ يَوْمٍ قَدْ شَهِدَهُ هَذَا، يَعْنِي رَبِيعَةَ بْنَ نَاجِذٍ الأَزْدِيَّ وَلا أَحْسَبُ هَذَا الْفَارِسَ الَّذِي ذَكَرَهُ الأَمِيرُ يَخْفَى عَلَيْهِ، قَالَ لَهُ أَتَعْرِفُهُ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالَ: مَنْ هُوَ؟ قَالَ: أَنَا، قَالَ: فَأَرِنِي الضَّرْبَةَ فَأَرَاهُ إِيَّاهَا فَقَالَ: أَرَأْيُكَ الْيَوْمَ كَرَأْيِكَ يَوْمَئِذٍ؟ قَالَ: لا، رَأْيِي الْيَوْمَ الْجَمَاعَةُ. قَالَ الضَّحَّاكُ: مَا عَلَيْكُمْ مِنِّي بَأْسٌ، أَنْتُمْ آمِنُونَ مَا لَمْ تُظْهِرُوا خِلافًا وَلَكِنَّ الْعَجَبَ كَيْفَ نَجَوْتَ مِنْ زِيَادٍ فَلَمْ يَقْتُلْكَ فِيمَنْ قَتَلَ أَوْ يُسَيِّرُكَ. قَالَ: أَمَّا التَّسْيِيرُ فقد سيّرني وقد عافى الله من القتل.)

[10] سير أعلام النبلاء – ط الرسالة ، جلد 3 ، صفحه 241 (حَدَّثَ عَنْهُ: مُعَاوِيَةُ بنُ أَبِي سُفْيَانَ – وَوَصَفَهُ بِالعَدَالَةِ – وَسَعِيْدُ بنُ جُبَيْرٍ، وَالشَّعْبِيُّ، وَمُحَمَّدُ بنُ سُوَيْدٍ الفِهْرِيُّ، وَعُمَيْرُ بنُ سَعْدٍ، وَسِمَاكُ بنُ حَرْبٍ، وَأَبُو إِسْحَاقَ السَّبِيْعِيُّ.)

[11] الآحاد والمثاني ، جلد 2 ، صفحه 138 (حَدَّثَنَا الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ، نا سُنَيْدُ بْنُ دَاوُدَ، نا حَجَّاجٌ، عَنِ ابْنِ جُرَيْجٍ، حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ طَلْحَةَ، عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِي سُفْيَانَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ وَهُوَ عَلَى الْمِنْبَرِ: حَدَّثَنِي الضَّحَّاكُ بْنُ قَيْسٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ وَهُوَ عَدْلٌ عَلَى نَفْسِهِ، قَالَ: وَالضَّحَّاكُ جَالِسٌ عِنْدَ الْمِنْبَرِ، أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: «لَا يَزَالُ وَالٍ مِنْ قُرَيْشٍ»)

[12] صحیح بخاری، جلد 5، صفحه 75

[13] صحیح بخاری، جلد 2، صفحه 27

[14] تسلیه المجالس و زینه المجالس، جلد ‏۱، صفحه ۵۹