حجت الاسلام کاشانی روز چهارشنبه مورخ 22 تیرماه 1401 به ادامه سخنرانی با موضوع «چگونه شیعه شدیم؟» ویژه نوجوانان 12 تا 17 سال پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
برای دریافت فایل صوتی این جلسه، اینجا کلیک نمایید.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم»
«أُفَوِّضُ أَمْري إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ».[1]
«رَبِّ اشْرَحْ لي صَدْري * وَ يَسِّرْ لي أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني * يَفْقَهُوا قَوْلي».[2]
«اللَّهُمَّ وَ أَنْطِقْنِي بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِي التَّقْوَى».[3]
مقدّمه
هدیه به پیشگاه با عظمت امیرالمؤمنین علیه أفضل صلوات المصلّین صلواتی هدیه بفرمایید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم
عرض ادب به ساحتِ مقدّسِ حضرت بقیة الله اعظم روحی و ارواح العالمین له الفداه و عجّل الله تعالی فرجه الشریف صلوات دیگری هدیه بفرمایید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم
مرور جلسات قبل
عرض کردیم وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم ادّعای نبوّت کردند، که روز گذشته توضیح دادیم چرا از کلمه «ادّعا» استفاده میکنیم، چون پیغمبری با «ادّعا» همراه است، یعنی باید بگوید و اعلام کند. پیغمبر باید اعلام کند تا بقیه متوجّه شوند که او ادّعا دارد و میگوید من پیغمبر هستم و معجزه میآورم.
وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم ادّعای نبوّت کردند، رئیسهای قبیلهها که از زورگویی و فریب دادن مردم پول درمیآوردند، با بت فروشی و بت سازی و خرافات مردم پول درمیآوردند، مثلاً میگفتند اگر در مقابل بت ما قربانی کنی دیگر مریض نمیشوی، مثلاً اگر گرفتار هستی جلوی بت ما بیا و غذا بگذار تا حال تو خوب بشود و درد تو درمان بشود. وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم آمدند و فرمودند که من پیغمبر هستم اینها نپذیرفتند. بیشتر برای فقرا و محرومان جذاب بود، چون میدیدند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میفرمایند نباید ظلم کنید، اگر میخواهید مسلمان باشید نباید ظلم کنید، نباید دروغ بگویید، نباید چشم شما هر جایی را ببیند.
عدّهای پسندیدند، خیلیها هم که قدرت و پول داشتند نپسندیدند، تا اینکه کار به جایی رسید که گفتیم حتّی خواهر بعضی از دشمنهای شماره یک اسلام هم مسلمان شدند، طرف به خانه رفت و دید پسر او مسلمان شده است، دیگری دید مادر او مسلمان شده است، دیگری دید برادر او مسلمان شده است؛ فهمیدند که احتمالاً نبوّت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم منتشر میشود، گفتند نکند او رئیس همه عرب و قریش و قبیلههای مختلف بشود و ما عقب بیفتیم. برای همین بعضیها گفتند ما هم میرویم و به دروغ میگوییم که مسلمان شدهایم.
اگر کسی مسلمان نباشد و به دروغ بگوید من مسلمان هستم، بخواهد برای نفوذ کردن بگوید من مسلمان هستم، مانند جاسوس، مانند نفوذی، مانند خرابکار، به او منافق میگویند.
مسلمانها در مکّه خیلی کم بودند، ولی بعضیها فهمیدند که احتمالاً بعداً رشد خواهند کرد، برای همین نفوذ کردند و منافق شدند و آمدند و ادّعا کردند که ما مسلمان میشویم.
به مرور که مسلمانها کمی بیشتر شدند، فشار و کتک و شکنجهی مسلمانها بیشتر شد، جمع زیادی از مسلمانها به حبشه سفر کردند، اینهایی که در مدینه ماندند تنها شدند و کمتر از قبل شدند و در فشار قرار گرفتند.
جناب عمّار سلام الله علیه
یکی از آن کسانی که خیلی شکنجه شد، یک نفر بود که هر کجا که بود مبلّغِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بود، اصلاً از همان اوایل و در مکه وقتی مردم او را میدیدند به یاد امیرالمؤمنین صلوات الله علیه میافتادند، جزو اولین مسلمانها است و خیلی هم شکنجههای وحشتناک شده است، چند مرتبه خواستند او را آتش بزنند، او را سوزاندند و دست و پای او سوخت ولی مسلمین او را نجات دادند، صورت او را داخل تنور کردند و گفتند باید به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فحش بدهی، اما هر کجا که میرفت از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم و امیرالمؤمنین صلوات الله علیه میگفت، با اینکه سنِ او از امیرالمؤمنین صلوات الله علیه خیلی بیشتر بود در مقابل امیرالمؤمنین صلوات الله علیه مانند یک برده بود، این از شدّت عشق او بود، او برادر شهید است، فرزند شهید است، هم پدر او شهید است و هم مادر او شهید است. وقتی مسلمانها به حبشه رفتند و تعداد مسلمانهای مکه کم شدند او را خیلی شکنجه کردند.
آنهایی که مسلمان واقعی بودند و منافق نبودند و در مکّه مانده بودند مدام کتک میخوردند، مدام تحت فشار بودند، مخصوصاً آنهایی که عضو قبیله مهمّی نبودند، از کسانی که عضو قبیله مهمّی بودند حمایت میشد، جناب عمّار علیه السلام جزو قبیله مهمّی نبود، برای همین او را مدام کتک میزدند، پدر و مادر او را به شکل خیلی عجیبی کشتند.
حمایت جناب ابوطالب علیه السلام از مسلمین
بعد که دیدند مسلمانها کم شدند گفتند خانواده پیغمبر را به شعب ابی طالب میبریم، دو طرف مسیر را بستند و گفتند هیچ کسی حق رفت و آمد با اینها را ندارد.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه با کمک پدر شریفشان شبانه میرفتند و از آن کسانی از بت پرستها که جناب ابوطالب علیه السلام با آنها قرار گذاشته بودند غذا میگرفتند (البته کم) و آنها را به مسلمانهای شعب ابی طالب میدادند.
کفار مسلمین را در شعب ابیطالب محاصره کرده بودند، دختربچه کوچک و پسربچه کوچک داشتند، مدام صدای گریه این بچهها بلند بود و گرسنه بودند. در بعضی از کتب نوشتهاند که به شکم خودشان سنگ میبستند، یعنی برای اینکه این فشار گرسنگی را تحمّل کنند چیزی به دستمال میبستند که کمتر اذیت بشوند، چون اینها مدام گرسنه بودند، این گرسنگی سه سال طول کشید، گاهی یک خرما پیدا میشد، گاهی کمی نان پیدا میشد، اینها دائم گرسنه بودند و کمی میخوردند که از گرسنگی نمیرند. خیلی سختی کشیدند.
در این شرایط که به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم غذا نمیدادند…
محمدِ امین صلی الله علیه و آله و سلّم
یک سوال؛ قبل از اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم ادّعای پیامبری کنند، گفتیم که یکی از عادتهای عرب این بود که یکدیگر را میدزدیدند، برای همین مردم به دنبال صندوق امانات میگشتند، چون هنوز بانک اختراع نشده بود بیشتر به دنبال یک فرد امین میگشتند، چون امانت را به هر کسی که میسپردند، خودِ او همان دزد بود!
مردم زمانی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هنوز پیغمبر خودشان را اعلام نکرده بودند، اگر امانتی داشتند، اگر پول خوب و جواهر و چیز ارزشمندی داشتند و میخواستند به سفر بروند به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میسپردند. وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند که من پیغمبر هستم، بت پرستها که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را قبول نداشتند، حالا باز هم امانتشان را به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میسپردند.
این موضوع نشان میدهد که اینها نمیتوانستند قبول کنند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم امانتدار نیستند.
روز گذشته عرض کردم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند اگر کسی میخواهد مسلمان باشد باید امانتدار باشد. امام سجّاد علیه السلام فرمودند اگر شمشیری که پدرم را با آن کشتهاند را به من امانت بدهند به آنها برمیگردانم.
وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم پیغمبر شدند اینها دوست نداشتند قبول کنند که ایشان پیامبر هستند، ولی وقتی میخواستند به سفر بروند میگفتند این امانت را به کسی بجز محمد [صلی الله علیه و آله و سلّم] نمیدادند.
این نشان میدهد که راستگویی و امانتداری پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم آنقدر واضح بود…
ماجرای شعب ابی طالب چطور تمام شد؟
ماجرای شعب ابی طالب در ماجراهایی تمام شد، سه سال سختی کشیدند و بیرون آمدند. چطور بیرون آمدند؟ اینها قراردادی نوشته بودند و گفته بودند ما بنی هاشم و پیامبر و دیگران را به شعب ابی طالب میبریم و نمیگذاریم بیرون بیایند، هیچ کسی حق ازدواج کردن با اینها را ندارند، کسی حق ندارد به اینها پول بدهد، کسی حق ندارند با اینها معامله کند، آنقدر به اینها فشار بیاوریم که پشیمان بشوند.
خدای متعال به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم خبر دادند قرارداد اینها که در جایی بستهبندی کردهاند را موریانه خورده است. برای اینکه دوباره حقانیت خودت را به اینها بفهمانی به اینها بگو بروند و قرارداد را نگاه کنند، اگر قرارداد را موریانه خورده بود که حق با تو است.
آنها رفتند و دیدند که موریانه قرارداد را خورده است.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه محافظِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم
فشار روی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم زیاد شد، کتککاری به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم زیاد شد، جناب ابوطالب علیه السلام از دنیا رفت، حضرت خدیجه سلام الله علیها هم از دنیا رفت، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم خیلی تنها شدند، به یک یا دو شهر سفر رفتند، خیلی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بیادبی کردند. در طائف بچهها آمدند و به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فحاشی کردند و لگد زدند و کارهای زشتی کردند، توهین کردند، بیادبی کردند.
قبلاً عرض کردیم که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بودند و امیرالمؤمنین صلوات الله علیه به خدمت این بچههای بیادب رسیدند، ولی آنجا خیلی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بیادبی شده است.
لیلة المبیت
در اوج غربت خدای متعال به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: ای پیغمبر! از مکه بیرون برو.
قبل از آن مردم مدینه هم که مدام با یکدیگر دعوا داشتند فهمیده بودند که یک نفر میگوید من پیغمبر هستم، دیدند آن کسی که میگوید من پیغمبر هستم، حتّی امانت بت پرستها را هم پس میدهد، دروغ نمیگوید، آرامش دارد، مهربان است، گفتند شاید او بتواند ما را نجات بدهد، برای همین گفتند شما به شهر ما بیایید.
نام آن منطقه «یثرب» بود که درواقع یک ده بود، بعد پرجمعیت شد و آن را شهر حساب میکردند، وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به آنجا رفتند نام آن شهر «مدینة النّبی» شد، یعنی «شهر پیغمبر».
خدای متعال فرمود: ای پیغمبر! اینها به دنبال این هستند که حال که ابوطالب از دنیا رفته است و خیلی از مسلمانها هم حبشه هستند و کم شدهاند، اینها میخواهند تو را بکشند. احتمالاً اینها تو را با شمشیر نمیکشند که خون تو به گردن یک نفر بیفتد.
از ترس اینکه یک قبیله قاتل نشود، چون اگر یک قبیله قاتل بشود ممکن است بنی هاشم یا برخی قبایل دیگر بخواهند انتقام بگیرند، گفتند میرویم و او را آنقدر با چوب و چماق میزنیم که وقتی پیغمبر از دنیا رفت معلوم نشود چه کسی او را کشته است.
خدای متعال به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: ای پیغمبر! اینها میخواهند تو را بکشند و بعد از ابوطالب تو دیگر یاور اصلیِ بزرگسال نداری، مخفیانه از شهر بیرون برو.
در یاد دارید که اصلاً فضای خصوصی و حریم خصوصی وجود نداشت، حال پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم چطور بروند؟
اگر جاسوسها دقایقی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را نمیدیدند زود میگفتند فرار کرده است و بیابانها را بگردید و او را پیدا کنید، تخصص هم داشتند، وقتی به بیابان میرفتند از جای پای اسب و شترها میفهمیدند که چه زمانی از اینجا رفته است، یک ساعت قبل یا یک روز قبل یا دو روز قبل.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم باید طوری میرفتند که کسی متوجّه نشود.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند به دو دلیل نمیتوانم علی [صلوات الله علیه] را با خودم ببرم، یک دلیل این است که باید صحنهسازی بشود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بتوانند از شهر خارج بشوند.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه لباسهای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را به تن کردند و روبند زدند و با شتر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در شهر حرکت کردند، جاسوسها هم فکر کردند که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هنوز هستند.
دلیل دیگری هم وجود داشت که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه مجبور شدند بمانند، آن را هم جلوتر عرض خواهم کرد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بطور پنهانی و شبانه از مکه خارج شدند و به غار نزدیک شهر رفتند و ماندند. برای این به غار رفتند که اگر در بیابان حرکت میکردند میتوانستند حدس بزنند که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم از کدام طرف رفتهاند. حدس هم زدند، جلوی درِ غار رفتند اما دیدند عنکبوتی تار بسته است و کبوتری تخم کرده است، برای همین گفتند حتماً در این غار نرفته است، اما مشکوک بودند و بررسی میکردند. به شهر برگشتند.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فرمودند: علی جان! گاهی با لباس من بچرخ، بعد به خانه برگرد و با لباس خودت برو.
چرا؟ چون باید امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را در شهر ببینند. چرا باید امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را در شهر ببینند؟ اگر تو را ببینند، چون میدانند من و تو عاشق یکدیگر هستیم، میگویند امکان ندارد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بدون امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بروند.
اینها مدام جستجو میکردند، نهایتاً گیج شده بودند، ناگهان کسی گفت احتمالاً پیامبر در جای خود است، چهل نفری به خانه او هجوم میبریم و او را با چوب میزنیم تا او را بکشیم. برای این با چوب میزنیم که معلوم نشود چه کسی او را کشته است.
اما چه کسی جای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم خوابیده بود؟ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه.
چهل نفر با چوب به خانه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هجوم بردند، ملحفه را کنار نزدند، شروع کردند زدن با چوب.
نوشتهاند که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه از درد به خودشان میپیچیدند ولی آخ نمیگفتند، چون اگر صدای امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را میشنیدند… امیرالمؤمنین صلوات الله علیه به دنبال این بودند که فرصت بیشتر بشود و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بتوانند از غار بیرون بروند.
این مطلب را هم بگویم، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه طی روز که میرفتند و خودشان را در شهر نشان میدادند، گاهی اگر فرصت پیدا میکردند از یک مسیری غذا هم به این غار میبردند، بنحوی و با سختی فراوانی از بین این تار عنکبوت غذا را به داخل میدادند.
اینجا که آن چهل نفر شروع کردند به زدنِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه با چوب، تاریخ نوشته است که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه حتّی یک آخ هم نگفتهاند، چرا؟ چون میخواستند تا میتوانند زمان بخرند تا پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بتوانند بروند.
آنقدر زدند که خسته شدند، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فقط سر مبارک خودشان را با دستان مبارک خود نگه داشته بودند، آنقدر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را زدند که دیگر خسته شدند و پارچه را کنار زدند که ببینند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هنوز زنده هستند یا نه، دیدند او امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است!
چرا امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در آنجا از خودشان دفاع نکردند؟ برای اینکه اگر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در آنجا از خودشان دفاع میکردند بهانه داده بودند که اینها خانواده پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را بکشند.
یک دلیلِ اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را نبردند این بود که باید خودشان میرفتند، اما دلیل دوم چه بود؟
گفتیم با اینکه بت پرستها پیغمبرِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را قبول نداشتند، باز هم نزد ایشان امانت گذاشته بودند.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: یا علی! تو در مکّه بمان، چرا؟ چون من امانتداری غیر از تو در مکّه نمیشناسم، این پولها را به هر کسی ببریم همه را برای خودش برمیدارد. باید کسی باشد که مطمئن باشم این امانتها را بعد از من به بت پرستها پس میدهد.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه برای اینکه بعداً کسی نگوید من امانت داده بودم اما به من نگفتند و از شهر رفتند، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه یا روی بام کعبه رفتند یا کنار کعبه، فرمودند: هر کسی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم طلب دارد بیاید و بگیرد، کسی باقی نماند. نگویید پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم از شهر فرار کردند که اموال را ببرند. جنسِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم با شما فرق دارد.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه چند مرتبه اعلام کردند، مردم گفتند دیگر چیزی باقی نمانده است، هر چیزی بود شما آوردید و دادید.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه وقتی دیدند چیزی نیست با «فواطم» راه افتادند. «فواطم» یعنی فاطمهها. حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، حضرت فاطمه بنت اسد سلام الله علیها، فاطمه بنت زبیر بن عبدالمطلب و چند فاطمهی دیگر.
کسی که راه را بلد بود بر شتر سوار شد و خانمها هم سوار شترهای دیگری شدند، برای اینکه امیرالمؤمنین صلوات الله علیه اولاً برای حفاظت از فواطم و ثانیاً برای اینکه پولی نداشتند پیاده کنار این شترها حرکت کردند.
یک نفر هم که «ابوواقد» نام داشت راهبلد بود، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه با این ابوواقد راه افتادند.
ابوواقد از ترسِ اینکه از پشت نیایند و اینها را بگیرند و بکشند، مدام میخواست تند برود، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فرمودند: آرام! بانو میبریم، آرام آرام ببر.
اصلاً انگار امیرالمؤمنین صلوات الله علیه چیزی به نام ترس نداشتند، با اینکه چند خانم را با خودشان میبردند، آن هم با وجود عربهای بیتربیتی که برای انتقام میدزدیدند. بهترین چیز برای انتقام این بود که دخترِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را بدزدند تا اعصاب پیامبر بهم بریزد و اضطراب پیدا کند.
ابوواقد هم میخواست عجله کند، اما امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فرمودند: اینها بانو هستند، اگر اینها را تند تند ببری اذیت میشوند، تو نترس، من هستم.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه با پای پیاده نزدیکِ پانصد کیلومتر مسیر را حرکت کردند.
مادرِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه یعنی حضرت فاطمه بنت اسد سلام الله علیها سواره بودند اما به احترام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم کفش به پای خود نداشتند، گفتند: ما میخواهیم به سمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هجرت کنیم…
دیدهاید بعضیها در راه نجف به کربلا با پای برهنه میروند…
ادب را ببینید، مادرِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه سواره بودند، مسلّماً نمیتوانستند پانصد کیلومتر پیاده راه بروند ولی به احترام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم کفش به پای خود نکردند.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه پیاده بودند، در حال حرکت کردن به سمت مدینه بودند، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم با همراهِ خود به مدینه رسیدند، آن همراه گفت: به شهر برویم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: تا زمانی که علی [صلوات الله علیه] نیاید من به شهر نمیروم، آن همراه گفت: من خودم میروم! به شهر رفت و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را رها کرد!
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم چند روز در مسیر نشستند تا اینکه امیرالمؤمنین صلوات الله علیه با این بانوها رسیدند، وقتی امیرالمؤمنین صلوات الله علیه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را دیدند، وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بانوها را تحویل گرفتند که استراحت کنند به پای امیرالمؤمنین صلوات الله علیه نگاه کردند و دیدند پاهای مبارک امیرالمؤمنین صلوات الله علیه از شدّت درد وَرَم کرده است و حضرت دیگر نمیتوانند راه بروند، اشک بر چشمان مبارک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم جاری شد، دست مبارک خود را به کف پای امیرالمؤمنین صلوات الله علیه کشیدند. گریهی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بند نمیآمد.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه با اقتدار و با دست تنها دخترِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رساندند.
صلواتی مرحمت بفرمایید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.
[1]– سوره مبارکه غافر، آیه 44.
[2]– سوره مبارکه طه، آیات 25 تا 28.
[3]– الصّحيفة السّجّاديّة، ص 98.