حجت الاسلام کاشانی روز دوشنبه مورخ 19 تیرماه 1401 به سخنرانی با موضوع «چگونه شیعه شدیم؟» ویژه نوجوانان 12 تا 17 سال پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
برای دریافت فایل صوتی این جلسه، اینجا کلیک نمایید.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم»
«أُفَوِّضُ أَمْري إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ».[1]
«رَبِّ اشْرَحْ لي صَدْري * وَ يَسِّرْ لي أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني * يَفْقَهُوا قَوْلي».[2]
«اللَّهُمَّ وَ أَنْطِقْنِي بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِي التَّقْوَى».[3]
مقدّمه
هدیه به پیشگاه با عظمت امیرالمؤمنین علیه أفضل صلوات المصلّین صلواتی هدیه بفرمایید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم
عرض ادب و تبریک به پیشگاه مبارک حضرت بقیة الله اعظم روحی و ارواح العالمین له الفداه و عجّل الله تعالی فرجه الشریف صلوات دیگری محبّت بفرمایید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم
خدمت همهی عزیزان، خواهران و برادران، عرض سلام و ادب دارم و امیدوار هستم که ان شاء الله این دور هم جمع شدنِ ما مصداقِ جمع شدن بر اساس محبّت و ولایت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه باشد و امام زمان ارواحنا فداه به مجلس ما نگاه کنند و از میان این جمع شامل دختر و پسر، حتماً از سربازان شایسته حضرت ولیعصر ارواحنا فداه هم قرار بگیرند و اگر ان شاء الله عزیزی در آینده یا در قیامت مورد عنایت قرار گرفت، اینجا عهد کنیم که بقیه را هم یاد کند و تنهاخوری نکند.
بحثی که میخواهم به خدمت شما تقدیم کنم، با توجه به تفاوت سنّی که عزیزان با یکدیگر دارند، یک بحث جدّی است، محتوای بحث هم محتوای جدّی است، اما سعی میکنم تا آنجایی که میتوانم بحث را طوری بیان کنم که همهی عزیزان متوجّه بشوند.
بعد از سخنرانی هم اگر سؤالی از بحث باشد در خدمت خواهران و برادران هستیم.
ما در این هشت جلسه به این موضوع خواهیم رسید که سؤال جلسه غلط بود، «ما چگونه شیعه شدیم؟» غلط است، سؤال این است که «دیگران چطور شیعه نشدند؟».
مانند این میماند که در مدرسهای که همه در حال درس خواندن هستند، آنهایی که در کنکور قبول میشوند که شدهاند، درس خواندهاند که قبول شدهاند. باید بررسی و آسیبشناسی کرد که آنهایی که قبول نشدهاند چرا قبول نشدهاند.
نکتهی بعدی این است که تشیّع از چه زمانی بوجود آمد؟
اصلاً اینکه فکر کنیم ما چه زمانی شیعه شدیم و بعد انگار چیز جدیدی است، ان شاء الله در این هشت جلسه اگر زنده باشیم و توفیق باشد توضیح میدهیم که تشیّع روز مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم آغاز شده است، بلکه تشیّع قبل از مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم آغاز شده است. جلوتر عرض خواهیم کرد.
با یک صلوات وارد بحث میشویم.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.
اهمیّتِ قبیله در عربستان
اسلام چطور آمد؟ اسلام در عربستان و بین بتپرستان آمد. بتپرستها چطور زندگی میکردند که اسلام آمد؟
در عربستان حکومت نبود.
مثلاً الآن اگر خدای نکرده دزد تلفن همراه کسی را بدزدد ما با پلیس تماس میگیریم. اگر دزد را پیدا کنند او را به قوه قضائیه معرّفی میکنند. حکومت پلیس و قاضی و بیمارستان و اداره دارد. جایی که حکومت نبود باید چطور اداره میشد؟ برای اینکه فرزند کسی را ندزدند باید چکار میکرد؟ مخصوصاً که یکی از عادات عربها قبل از اسلام این بود که میدزدیدند و این امر جزو تفریحات و انتقامهایشان بود. امنیت نبود، حکومت هم نبود، باید به چه کسی شکایت میکردند؟
حکومت قدرت دارد، وقتی حکومت نبود اینها باید چکار میکردند که کسی فرزندشان را ندزدد؟
اینها خانوادگی زندگی میکردند، اسم این خانوادههای بزرگ «قبیله» است، قبیلهای زندگی میکردند.
هر قبیله تقریباً مایحتاج قبیله را تأمین میکرد، کار میکردند، تجارت میکردند. اگر کسی یک نفر از این قبیله را میدزدید، راه این بود که این قبیله میرفتند و دو نفر از آن قبیله را میدزدیدند که برای دیگران درس عبرت بشود و دیگر برای دزدیدن کسی از این قبیله اقدام نکنند.
اگر کسی میخواست گرسنه نباشد باید جزو قبیلهای میبود، اگر میخواست خودش و خانوادهی خودش امنیت داشته باشند باید جزو قبیله میبود.
در این فضا چه کسی از بقیه باافتخارتر است؟ آن کسی که قبیلهی مهمتری دارد.
برای همین میرفتند و قبرها را میشمردند و میگفتند ببینید ما چقدر زیاد هستیم که همهی اقوام ما این قبرستان را تسخیر کردهاند و گذشتگان ما از قدیم در اینجا بودهاند و ما جدید نیستیم.
آیهی این موضوع «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ»[4] است.
چرا این کار را میکردند؟ برای اینکه مثلاً اگر امروز کسی بخواهد برود و در دانشگاه تدریس کنند از او میپرسند که مدرک او چیست؟ اگر کسی بخواهد کارمند جایی بشود مدرک او را میخواهند. اگر کسی بخواهد کاسبی کند به پروانه کسب احتیاج دارد. آن زمان میگفتند: برای کدام قبیله هستی؟
قبیله افتخار آدم بود، مادر هر فرد قبیلهی او بود، پدر هر فرد قبیلهی او بود، امنیت هر فرد قبیلهی او بود، همه چیز قبیله بود.
هر کسی بیقبیله بود بیچاره بود، اگر کسی عضو قبیله خاصّی نبود با هر کسی دعوا میکرد و مال او را میبردند نمیتوانست هیچ کاری کند.
هر کس عضو قبیله خاصّی نبود وقتی وارد مکّه میشد پول سالانه میداد که عضو یک قبیله حساب بشود، مانند کسانی که به جایی آویزان میشوند، یعنی او جزو آن قبیله نبود ولی پول میداد و آن قبیله قبول میکردند که از امنیت او هم حفاظت کنند.
اگر میخواستند تجارت یا ازدواج یا… کنند، همه چیز با قبیله بود.
این قبائل به یکدیگر رقابت داشتند، اینکه پرده کعبه دست چه کسی باشد، خانه خدا در اختیار چه کسی باشد، بت چه کسی از بقیه زیباتر است، همه چیز با قبیله بود. اینها میرفتند و از چوب بت میساختند، آنها از عقیق. آنها عقیق بت میساختند، اینها از فیروزه، اینها از فیروزه بت میساختند و آنها از طلا، مدام این حس رقابت بین قبائل وجود داشت.
هویت و شناسنامه و کد ملی و… به قبیله بود.
قبیله «قریش» و زیرمجموعههای آن
چند قبیلهی کوچکِ ضمنِ آن قبیلهی بزرگ را نام میبرم، چون با آنها کار داریم.
معروفترین قبیله که ساکنِ مکّه بودند «قریش» بود. شما این قریش را مانند ایران حساب کنید، که در ایران اصفهانی و شیرازی و مشهدی و آذری و… دارد.
این قبیلهی بزرگِ قریش چند قبیلهی کوچک به نامِ «بَنِی» داشت، «بَنِی» یعنی بچههای فلانی، طایفهی فلان. معروفترین آنها «بنی هاشم» است.
هاشم کیست؟ چرا نام او هاشم است؟ هاشم پدربزرگِ پدربزرگِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم است، هاشم یعنی کسی که نان خرد میکند.
قحطی آمده بود، مانند الآن که گرانی میآید، آدمهایی که پول دارند میخرند و پنهان میکنند، میگویند اگر بقیه نخوردند هم نخوردند، آن زمان هم همینطور بود، قحطی و گرسنگی آمد، هر کسی پول داشت رفت و خرید کرد، گوسفند و شتر و نان را پنهان کردند. گرسنهها درِ خانهی هر کسی را میزدند کسی به آنها چیزی نمیداد.
گرسنهها به درِ خانهی هاشم رفتند، که البته آن زمان نام او «هاشم» نبود و «عمرو» بود، دیدند او هم نیست. فکر کردند او هم رفته است. گفتند این هم کسی چیزی به کسی میداد نیست. چند وقت گذشت و دیدند یک سری کاروان میآید که روی شترهای آن بار بزرگ است.
او به شام رفته بود و با پولهای خود شتر و گوسفند و نان خشک خریده بود. یعنی نانی که زود کپک نزند. گوسفندها را قربانی کردند و آبگوشت دادند و این نانها را هم در آن میریختند.
«هَشَمَ» یعنی شکستنِ نانِ خشک. او آن روز به همه اهل مکه غذا داد. نام او «عمرو» بود، گفتند:
عَمْرُو العُلَا هَشَمَ الثَّرِيدَ لِقَوْمِهِ ورِجَالُ مَكَّةَ مُسْنِتُونَ عِجافُ[5]
«عمرو» بلندمرتبهی سخاوتمند برای همهی قوم خود آبگوشت تهیه کرد. شکمهای بزرگان مکه از گرسنگی به پشتشان چسبیده بود.
اینطور بنیهاشم به افتخار بزرگی رسیدند.
مدام رقابت بود، رقابت بر این بود که چه کسی قبیلهی مهمتری دارد، چه کسی قبیلهی پولدارتری دارد، کدام قبیله شمشیرزنِ بهتری دارد، آدمهای کدام قبیله قویتر هستند.
هاشم با این کار ناگهان افتخار بزرگی برای قبیله خود کسب کرد، اصلاً تیرهی اینها «بنی هاشم» شد، یعنی پسرانِ هاشم.
همیشه وقتی نام بنی هاشم میآمد بقیه به یاد آن روز میافتادند، چون روزی هاشم به همه غذا داده بود.
رقیب بنی هاشم کیست؟ مثلاً بنی امیه. در بنی امیه چه کسی را داریم؟ ابوسفیان و معاویه.
یک قبیلهی دیگر در قریش «بنی مَخزوم» است، یکی از اعضای بنی مخزوم «خالد بن ولید» است. خالد بن ولید از آن کسانی است که آتش به در خانهی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برد. مادر مؤدّب و پدرِ بیادبی داشت.
بنی مخزوم، بنی امیه، بنی هاشم، بنی زهره. «بنی زهره» مانند سعد بن ابی وقاص.
سعد بن ابی وقاص پدر عمر سعد ملعون کربلاست.
در قبیلههای خیلی دونپایه «بنی تیم» داشتیم. بنی تیم مانند «ابوبکر».
در قبیلههای خیلی خیلی دونپایه هم «بنی عدی» هم داشتیم. بنی عدی مانند «عمر».
«عثمان» برای بنی امیه است.
چرا با پیامبر بودنِ حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلّم مخالفت میکردند؟
در منطقهای که حکومت نبود، افتخار به قبیله بود. شناسنامه به قبیله بود، غذا با قبیله بود، امنیت با قبیله بود. این قبیلهها هم با یکدیگر رقابت میکردند. یک مرتبه هاشم به اینها غذا داده بود و دیگر اداره خانه خدا را به بنی هاشم داده بودند. بازار در دست بنی امیه و بنی زهره و بنی مخزوم بود. بنی عدی و بنی تیم هم جزو دونپایهترین قبیلهها بودند.
اینها چطور زندگی میکردند؟ بازار اداره میکردند، دختر میکشتند، دعوا میکردند…
روزی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم آمدند و فرمودند: من از جانب خدا آمدهام… دو آیه در قرآن کریم میگوید که بعضی از پولدارهای این قبیلهها مخالفت کردند. چرا مخالفت کردند؟
اگر از بین بنی هاشمیان یک نفر بگوید من پیغمبر هستم، دیگر این قابل رقابت نیست.
هاشم غذا داد و بنی امیه هم میتوانست پولهای خود را جمع کند و یک مرتبه یک غذا بدهد، بنی زهره هم میتوانست این کار را کند، اما اگر پیغمبر ما از بنی هاشم پیغمبر میشد، اولین اقدامی که به ذهن بعضیها تا چند سال بعد رسید این بود که هر قبیله برای خودش یک پیغمبر درست کرد، ولی کار این پیغمبرهای دروغین نگرفت.
چرا مخالفت میکردند؟ برای اینکه دیگر قابل رقابت نبود، میگفتند اگر کسی از قریش پیغمبر بشود ما چکار کنیم؟
بعدها به زبان گفتند که دیگر اگر قرار باشد بعد از پیغمبر وصی و جانشین پیغمبر هم از بنی هاشم باشد دیگر امکان ندارد که ما بتوانیم بپذیریم.
خدمت جناب ابوطالب علیه السلام به اسلام
پس در این میان یک دعوای قبیلهای جدّی بود.
جناب ابوطالب علیه السلام با همین موضوع پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را حفظ کردند. درست است وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم پیغمبر شدند خیلیها ایمان نیاوردند، اما بنی هاشمیها لذّت بردند، ولو آنهایی که ایمان نیاورده بودند، گفتند: چیزی رو کرد که پرچم بنی هاشم را تا ابد بالا برد!
اینها با ادبیات خودشان میگفتند و مسئله را با عینک خودشان میدیدند.
برای همین حضرت ابوطالب علیه السلام بنی هاشم را جمع کردند و فرمودند: باید حواس خودتان را جمع کنید، اینها میخواهند پیغمبر را بکشند، باید از او مراقبت کنید.
این کار هم رخ داد، اجازه بدهید یک نمونه برای شما عرض کنم.
روزی دیدند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نیستند، اولین چیزی که به ذهن شما میرسد این است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را دزدیدهاند.
عرض کردم که یکی از تفریحاتشان این بود که آدمها را میدزدیدند.
جناب ابوطالب سلام الله علیه همینکه دیدند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نیستند دوستان خود را جمع کردند…
جناب ابوطالب صلوات الله علیه مهمترین مسلمانی هستند که ادّعای مسلمانی نکردهاند، چون اگر ادّعا میکردند «من مسلمان هستم» دیگر نمیتوانستند با بقیه همکاری کنند.
جناب ابوطالب علیه السلام دوستان خود را جمع کردند و فرمودند: هر یک از شما با یک شمشیر زیر عبا کنار رئیس هر قبیله مینشیند، وقتی صدا زدم رئیس قبیله را میکشد.
شروع کردند به گشتن، آخرین خانه بود که فرمودند: اگر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در این خانه نباشند یعنی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را دزدیدهاند و ایشان را به جایی بردهاند که دست ما به ایشان نمیرسد، در اینصورت رؤسای قبایل را بزنید.
رفتند و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را پیدا کردند.
جناب ابوطالب علیه السلام اشاره کردند که رؤسای قبایل را رها کنید.
وقتی کار تمام شد حضرت ابوطالب سلام الله علیه رؤسای قبایل را جمع کردند و فرمودند: آن فلانی که کنار شما نشسته بود، قرار بود گردن شما را بزنند. حواس خودتان را جمع کنید، اگر بخواهید نسبت به مهمترین فرد بنی هاشم گوشه چشمی داشته باشید شما را خواهم کشت.
اینها فهمیدند کار به این آسانی نیست که بشود پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را کشت، اگر بخواهیم پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را بکشیم بنی هاشم با ما درمیافتند.
غیر از بنی هاشم آن قبایلی که با بنی هاشم پیمان داشتند هم با ما درمیافتند. پس کار سخت شد.
مدافعان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم
کار دیگری کردند، گفتند: این پیغمبر شخصیت خیلی ویژهای است، باید ابهت او را بشکنیم.
الآن وقتی من به این جلسه میآیم، اگر یک آقایی همقدِ خودم جلوی من را بگیرد و یقهی من را بگیرد، من مقابل او میایستم، اما اگر یک بچهی کوچک بیاید و ادا دربیاورد که من نمیتوانم او را بزنم، این کار خیلی ضایع است!
برای اینکه یک آدمی که لباس دین به تن دارد را ضایع کنند کافی است که یک بچهای مسخرهبازی دربیاورد و او را ضایع کند، او نمیتواند آن بچه را کاری کند.
ممکن است با آدمبزرگ درگیر بشود، البته پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم با آدمبزرگها هم کاری نداشتند، وقتی آدم بزرگها هم آشغال بر سر مبارک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میریختند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم کاری به آنها نداشتند، جناب حمزه سلام الله علیه میرفتند و طرف را ادب میکردند.
اینها دیدند برای اینکه از دست جناب حمزه سلام الله علیه خلاص بشوند… چند نفر رفتند و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را اذیت کردند، یا رفتند دست یکی از یاران پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را شکستند، جناب ابوطالب سلام الله علیه به جناب حمزه سلام الله علیه اشاره کردند، جناب حمزه سلام الله علیه هم دست طرف را شکستند.
اگر این کار را نمیکردند سه روز اول پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم و بنی هاشم را از بین برده بودند، اینها باید میترسیدند که ظلم نکنند، باید از این موضوع میترسیدند که یک قبیله پشت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم است.
گفتند بچهها را میبریم. اگر بچهها در خیابان عبای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را میکشیدند و بیادبی میکردند و ادا درمیآوردند و آشغال میریختند، مسلّماً پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم که نمیتوانستند بچههای کوچک را بزنند، اینکه جناب حمزه سلام الله علیه هم برود و بچهای را بزند کار ضایعی است.
اینها شروع کردند به عملیاتی خاص، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به هر کجا که میرفتند یک لشگر بچه به دنبال ایشان راه میافتادند تا ایشان را مسخره کنند.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در اینجا ده سال داشتند، زور زیادی هم داشتند.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه همان سالهای اولیه محافظ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بودند، جناب حمزه سلام الله علیه محافظ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در برابر بزرگها بودند و امیرالمؤمنین صلوات الله علیه هم محافظ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در برابر کوچکها بودند.
خیلی از آن کسانی که بعداً با امیرالمؤمنین صلوات الله علیه طرف شدند یا در کربلا حضور داشتند، در زمان طفولیتشان مشتی از امیرالمؤمنین صلوات الله علیه خورده بودند. آمده بودند و به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بیادبی کرده بودند، یک نفر هم باید دفاع میکرد، خود پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم که این کار را نمیکردند، این دفاع هم واجب بود، برای اینکه نباید ابهت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم شکسته میشد، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بودند.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه مدام با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بودند.
ایمان آوردنِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه و حضرت خدیجه سلام الله علیها
وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند که من پیغمبر هستم، هر کسی میآمد و میگفت معجزهای کن، چیزی میخواستند که ایمان نیاورند، به این دلیل که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم از بنی هاشم بودند.
خیلیها میگفتند اگر ما ایمان بیاوریم بعد از محمد نوبت چه کسی است؟
ابوسفیان گفت: فرض کن من به تو ایمان آوردم، بعد از تو نوبت کیست؟
یعنی میگفت نمیشود همهی افتخارها برای شما باشد.
اگر برویم و تاریخ را بخوانیم میبینیم خیلی از سران قبایل میآمدند و به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم عرض میکردند: ما مشکلی برای ایمان آوردن نداریم اما بعد از شما نوبت چه کسی است؟ اگر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میفرمودند بعد از من هم نوبت بنی هاشم است که آنها نمیپذیرفتند.
اینجا از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم معجزه میخواستند. معمولاً آن کسانی که معجزه میخواستند هم ایمان نمیآوردند، چون به دنبال بهانه بودند.
مانند آن کسانی که در انبیاء گذشته هم بودند، به پیغمبری گفتند که از وسط این کوه شتری با فلان مشخصات بیرون بیاید، آن پیغمبر هم این معجزه را انجام دادند اما آنها قبول نکردند، چرا قبول نکردند؟ چون قرار نبود قبول کنند.
اگر کسی میآمد و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را میدید معلوم بود که پیغمبر کیست، اما اینها میگفتند ماه را نصف کن! مدام میگفتند این کار را کن و آن کار را کن، در نهایت هم ایمان نمیآوردند. چرا؟ برای اینکه نمیخواستند، چون احساس میکردند هویتشان است، فکر میکردند «اسلام آوردن» خیانت به پدرها و مادران و قبیلههایشان است.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم خیلی زجر کشیدند تا این مسئله را تغییر بدهند.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه چطور ایمان آوردهاند؟ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه برای ایمان آوردن چه معجزهای خواستهاند؟
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه میفرمایند: وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به غار حرا میرفتند…
غار حرا غاری بیرون از مکه بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به آنجا میرفتند که برای این کار سخت آمادگی پیدا کنند…
واقعاً تربیت مردمی که فرزند خودشان را در خاک میکنند از تربیت گربه سختتر است، چون گربه هفت بچه به دنیا میآورد و یکی از آنها را میخورد و بقیه را بزرگ میکند، ولی اینها دختران خود را در خاک میکردند! آدمهای خطرناکی بودند.
مثالی که زدم به یک جهتی گفتم ولی ادامهی آن را نمیگویم.
قرار بود کار خیلی سختی روی دوش پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم قرار بگیرد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به غار حرا میرفتند و عبادت میکردند و خودشان را برای این همه سر و کلّه زدن با آدمهای سختفهم آماده میکردند.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه از خانه حضرت خدیجه سلام الله علیها برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم غذا میبردند و میآمدند.
خودِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه خاطرهی خود را تعریف کردهاند، فرمودهاند: وقتی نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به غار حرا میرفتم، (هنوز بعثت رخ نداده بود)، من وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را نگاه میکردم نبوّت ایشان معلوم بود.
یعنی از جایی صحبت میکنند که با فهم دیگران قابل قیاس نبود.
میفرمودند: من میدیدم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم پیغمبر هستند، من عطر نبوّت را استشمام میکردم، لحظهای که وحی شد من جیغ شیطان را شنیدم و از محضر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم پرسیدم: این صدای جیغ چیست؟ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: وقتی جبرئیل به من وحی کرد شیطان فریاد زد و این صدای فریاد شیطان است. تو هر چه من میبینم میبینی و هر چه من میشنوم میشنوی.
برای همین امیرالمؤمنین صلوات الله علیه دیگر نفرمودند دلیل نبوّت چیست، چون نبوّت را دیدهاند.
آن زمان یک نفر در بین خانمها هم اینطور بود، در آن زمانی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم ظاهراً فقیر بودند، وقتی حضرت خدیجه سلام الله علیها به خواستگاری رفتند… خودشان پیغام دادند که اگر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خواستگاری من بیایند من قبول میکنم، به ایشان گفتند: او پول ندارد، ایشان فرمودند: من نوری در او میبینم که شما نمیبینید.
یعنی اهل ایمان تشخیص میدادند.
برای سلامتی خودتان صلواتی بفرستید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.
[1]– سوره مبارکه غافر، آیه 44.
[2]– سوره مبارکه طه، آیات 25 تا 28.
[3]– الصّحيفة السّجّاديّة، ص 98.
[4] سوره مبارکه تکاثر، آیات 1 و 2
[5] الأنوار في مولد النّبي محمّد صلی الله علیه و آله ، جلد ۱ ، صفحه ۱۶