چگونه شیعه شدیم؟ ـ جلسه سوم

20

نویسنده

ادمین سایت

روز دوشنبه مورخ 22 دی ماه 1399، سومین شب از مراسم عزاداری ایام شهادت ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در هیئت ثقلین تهران با سخنرانی «حامد کاشانی» با موضوع «چگونه شیعه شدیم؟» ویژه نوجوانان 12 تا 18 سال برگزار گردید که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.

برای دریافت فایل صوتی این جلسه، اینجا کلیک نمایید.

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»

«أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ».[1]

«رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری* وَ یسِّرْ لی أَمْری* وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانی* یفْقَهُوا قَوْلی».[2]

«إِلهی أَنْطِقْنِی بِالْهُدَی وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَی».[3]

هدیه به پیشگاه اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین، خاصّه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها صلواتی محبّت کنید.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم

ان شاء الله خدای متعال این نشست و برخاستِ ما را که ناقابلِ ناچیز است را از ما قبول کند و اجرِ ما را تعجیل در فرجِ حضرت ولی عصر عجّل الله تعالی فرجه الشّریف قرار بدهد، همه‌ی ما، خانواده‌های ما را، پدر و مادرهای ما را، فرزندان و خواهر و برادرمان را از یاران و سربازان و شهدای راه حضرت باشند صلواتِ دیگری هدیه بفرمایید.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم

کاری که ما در حالِ انجامِ آن در اینجا هستیم یک سیرِ تاریخی از تکوین یا چگونه درست شدنِ عقایدِ ماست، اینکه ما چطور اینطور که الآن فکر می‌کنیم فکر می‌کنیم، این ماجرای یک داستان قدیمی است و برای هزار و چهارصد سال قبل است، در حالِ گفتگو در فصلِ اول هستیم، چون قطعاً بحث در پنج جلسه تمام نمی‌شود و شبِ گذشته هم که اولین جلسه‌ی پرسش و پاسخ بود عزیزان دیدند که پاسخِ خیلی از آن سؤالات را عرض کردم که برای برای فصل‌های بعد است.

بصورتِ خیلی کوتاه و گذرا و خلاصه به این موضوع رسیدیم که در سیزده سال ابتدای اسلام که فصلِ بشدّت سختیِ مسلمین بود، تحمّلِ فشار و فقر و گرسنگی و توهین و بهتان و نامردی در حقِ مسلمان‌ها بود، و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به هیچ وجه اجازه‌ی دخالت و مبارزه و پاسخ دادن نمی‌دادند، تمام شد، به سمتِ مدینه برگشتند.

مدینه در حدِ یک روستای پنج یا شش هزار نفره بود، شهر به معنای تهرانِ امروز و قم و کرج و اصفهان و این جاهایی که پُرجمعیت است نبود، یک ده با حدود پنج یا شش هزار نفر جمعیت بود که این‌ها شنیده بودند یک نفر هست که در مکّه می‌گوید من پیغمبر هستم و اهلِ مکّه هم او را خیلی اذیّت می‌کنند.

یک کسی هم در مدینه بود که این شخص در میانِ دعوای مردمِ مدینه، که مردمِ مدینه بخاطرِ دعواهای قبیله‌ای که با یکدیگر داشتند، عاصی شده بودند.

در عربستان حکومت به معنای امروزی نبود، یعنی نیروی نظامی داشته باشند، سرباز داشته باشند، بانک داشته باشند، شهرداری یا بیمارستان داشته باشند، از این خبرها نبود، بلکه هر فامیل و طایفه‌ای با یکدیگر بودند و خودشان خودشان را اداره می‌کردند. مثلاً شما درنظر بگیرید که بگویند کاشانی‌ها یا یزدی‌ها، اینطور بودند.

در مدینه دو قبیله و گروهِ اصلی بودند، این‌ها فامیل بودند، و اگر این‌ها می‌خواستند راحت باشند و امنیت داشته باشند و دزد به این‌ها نزند و کسی این‌ها را نکشد حتماً باید با یکدیگر زندگی می‌کردند. این دو قبیله با یکدیگر درگیر بودند. آنجا هم اینطور بود که اگر یک نفر می‌دید که یکی از آشنایانِ او با شخصِ دیگری درگیری دارد ابتدا حمله می‌کرد و بعد علّت را جویا می‌شد! برای او خیلی مهم نبود که الآن مسئله‌ی این‌ها چیست، آیا حق است یا باطل؟ اینطور بود آن قبیله‌ای که شخصی از آن‌ها کشته شده بود با هم جمع می‌شدند و نیمه‌ی شب به قبیله‌ی دیگر شبیخون می‌زدند و یک نفر را می‌کشتند. الآن اینطور است که اگر یک نفر شخصی را بکشد، دادگاه آن قاتل را در صورتِ درخواستِ خانواده‌ی مقتول قصاص می‌کند. در مدینه اینطور بود که اگر یک نفر شخصی را کشته بود آن قبیله یک نفر از قبیله‌ی روبرو را بجای آن مقتول می‌کشت! این کسی هم که جدیداً کشته می‌شد کسی را نکشته بود، دوباره یک نفر از اعضای قبیله‌ی مقابل را بجای این شخص می‌کشتند، بعد برای اینکه جلوتر باشند یک نفر بیشتر می‌کشتند! همین الآن در غرب و شرقِ کشورِ ما هم همین موضوع هست، ناگهان می‌بینید که پانصد نفر را از دو طایفه کشده‌اند! آن هم بر سرِ مسائلی همچون جای پارک کردنِ ماشین و یا مسائلِ کوچکتر!

بعد از یک مدّتی آنقدر از یکدیگر کشته‌اند که یک کینه‌ای پیدا می‌کنند، انگار که یزید را می‌بینند!

این دو قبیله که «اوس» و «خزرج» بودند برای همین شیوه‌ی بد انسان‌های زیادی از یکدیگر کشته بودند، اموالِ یکدیگر را دزدیده بودند، دیگر نمی‌توانستند یکدیگر را تحمل کنند.

یک نفر در مدینه بود که احتمال می‌دادند او بتواند بینِ «اوس» و «خزرج» آشتی برقرار کند، نامِ او «عبدالله بن اُبَی» بود، «عبدالله بن اُبَی» آماده شده بود که رئیسِ مدینه بشود، ولی مردم می‌دیدند که او هم خیلی چنگی به دل نمی‌زند، مردم نتوانستند مسئله را حل کنند و گفتند به مکّه می‌رویم تا ببینیم این کسی که می‌گوید من پیغمبر هستم آیا می‌تواند مشکلِ ما را حل کند یا نه، رفتند و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را دیدند و محوِ جمالِ حضرت شدند، گفتند «عبدالله بن اُبَی» مشکل دارد، این آقا می‌تواند مسئله‌ی ما را حل کند، عرض کردند: لطفاً شما به مدینه بیایید و رئیسِ ما بشوید، ما از کشتنِ یکدیگر خسته شدیم، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هم قبول کردند.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به سمتِ مدینه حرکت کردند، «عبدالله بن اُبَی» خیلی ناراحت شد، این «عبدالله بن اُبَی» بعداً جزوِ اندک منافقینی شد که لو رفت، چون «عبدالله بن اُبَی» خیلی خواب و خیال ریاست و پادشاهی دیده بود، بنابراین وقتی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به مدینه آمدند خیلی‌ها خوشحال شدند، اصلاً جوان‌ها روی بلندی‌های مدینه می‌رفتند و شعر می‌خواندند که ببینند چه زمانی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم می‌رسند، چه زمانی نجات‌بخش می‌رسد، چه زمانی منجی می‌رسد. این میان «عبدالله بن اُبَی» و عدّه‌ای که دوست داشتند فعلاً لو نروند ناراحت بودند.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم صبر کردند و با حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها واردِ مدینه شدند، خیلی‌ها از هر دو قبیله دوست داشتند که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خانه‌ی آن‌ها تشریف ببرند، برای آن‌ها مهم نبود که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خانه‌ی چه کسی تشریف می‌برند بلکه برای آن‌ها مهم بود که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خانه‌ی «اوسی» می‌روند یا «خزرجی»!

قرار شد هر کجا که شترِ پیامبر خواست استراحت کند حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خانه‌ی همان شخص تشریف ببرند، که از روز اول حرف پیش نیاید که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم با اوسی‌ها یا خزرجی‌ها بسته‌اند.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خانه‌ی «ابوایوب انصاری» رفتند.

در یاد دارید که شبِ گذشته عرض کردم که یک «دین علی» داشتیم که همان اسلام بود، ولی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را به نحوِ خاصّی معرّفی می‌کردند، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم از نظرِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه منجیِ عالَم، تکیه‌گاه، شجاع‌ترین فرد، کلامِ ایشان نور، متّصلِ به وحی بودند. ولی همه اینطور نبودند، یک عدّه‌ای بودند که می‌گفتند حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم اگر عصبانی بشوند ممکن است که نعوذبالله فحش بدهند یا غلط بگویند، این جماعت هنوز هم هستند، امروز وهابی‌های عربستان همان حرف‌ها را می‌زنند، یعنی دینِ معاویه با دینِ علی فرق داشت، هر دو نامِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را می‌برندند اما پیغمبرهای آنان خیلی با یکدیگر فرق داشتند.

نکته‌ی اینجا مهم است، عمداً نامِ «ابوایوب انصاری» را بردم.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خانه‌ی یک فقیری رفتند که خیلی آدم‌حسابی بود، بعدها هم که خیانت‌هایی صورت گرفت پای کارِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه هم ایستاد، نامِ او «ابوایوب انصاری» بود.

چهل سال بعد یک روزی «ابوایوب انصاری» صورتِ خود را روی مضجع شریفِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم گذاشته بود و در حالِ گریه کردن بود، برای این گریه می‌کرد که بعد از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم چه اتّفاق‌ها که افتاد و چه خیانت‌ها که شد و چه کج‌روی‌ها که شد و چه انحرافاتی که بوجود آمده بود.

مروان ملعون آمد و گفت: این چه کاری است که انجام می‌دهی؟ تندرو! اهلِ غلو!

«ابوایوب انصاری» سرِ خود را بلند کرد، معلوم است که راوی‌ها بقیه‌ی موضوع را نقل نکرده‌اند، گفت: این سنگ نیست، «هذا رسول الله» این حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم است. معلوم است که مروان ملعون فرقی بینِ قبرِ مبارکِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم و یک سنگِ عادی نمی‌گذاشته است.

شما اگر همین امروز به عربستان بروید، هیچ فرقی بینِ سنگ قبرِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم و سنگ عادی قائل نیستند، همه نام از اسلام می‌برند ولی «میان ماه من تا ماه گردون       تفاوت از زمین تا آسمان است»، میانِ آن چیزی که ما از اهل بیت علیهم السلام یاد گرفته‌ایم و از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم می‌گوییم با آن چیزی که مروان و معاویه و عمروعاص و مادرانشان از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم می‌گویند فاصله‌ی خیلی زیادی هست، اصلاً کاملاً دو شخصیت هستند، یک پیغمبر پیغمبرِ ماست و یک پیغمبر هم پیغمبرِ آن‌ها، فقط اسم و فامیلِ مشترکی دارد، روحِ این تو پیغمبر خیلی با هم فرق دارد و خیلی متفاوت هستند.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خانه «ابوایوب انصاری» رفت، اسلام در یک شهرکِ کوچکی شروع شد.

شما فرض کنید به کشورِ دیگری مثلِ امریکا بروید و یک هکتار زمین را مشخص کنید و بگویید می‌خواهیم از اینجا امریکا را لِه کنیم! دولتِ آن کشور با شما چکار می‌کند؟ مسلّماً اجازه‌ی نفس کشیدن به شما نمی‌دهد.

وسطِ شبه جزیره حجاز، منطقه عربستان امروز، همه به دنبالِ این بودند که کمرِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را بشکنند، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم آنجا در یک ده (در مدینه) اعلامِ حکومتِ اسلامی کردند!

اگر در خاطر داشته باشید جلسه اول عرض کردم که انگیزه برای نفوذ خیلی زیاد نبود، هنوز هم همینطور بود، ابتدا گفتند که او را از میان برمی‌داریم، جنگ‌های متعدد می‌کنیم…

چون من نمی‌خواهم همه‌ی سیرِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را توضیح بدهم و می‌خواهم به این موضوع برسم که چگونه ما اینطور فکر می‌کنیم، به شما اینطور می‌گویم که آن‌ها ابتدا یک به یک و دو به یک و سه به یک و همه به یک، چند مرتبه با اسلام جنگیدند، یک مرتبه بت پرست‌ها رفتند و یهودی‌ها و مسیحی‌ها را هم آوردند و در مقابلِ اسلام قرار دادند، در همه‌ی این جنگ‌ها آن کسی که قهرمان اصلی بود و قصّه‌های او را شب‌ها مادرها برای فرزندانشان می‌گفتند حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه بودند.

اصلاً حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه یک کاری کردند که وقتی نامِ نبردهای حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم می‌آمد از اسمِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه می‌ترسیدند. حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه از اندک قهرمانانی در تاریخ هستند که فرمانده‌ی سپاهِ مقابل گفته است «چه کسی جرأت دارد با من بجنگد؟» وقتی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه آمده‌اند او فرار کرده است! فرمانده‌ها اگر تکه تکه می‌شدند اینطور خودشان را بی‌آبرو نمی‌کردند.

اگر من بخواهم هرکدام از این جنگ‌ها را تشریح کنم، نقشِ اول، بلکه نقشِ اول و آخر، قهرمانِ اصلی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه بودند، فقط هم قدرتِ ایشان نبود، یک زمان‌هایی هم اصلاً حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به خواستِ خدای متعال کاری می‌کردند که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه ابتدا به چشم نیایند که بعداً کسی نگوید که علی قهرمان‌ها را می‌کشد و نوبت به ما نمی‌رسد.

مثلاً در جنگ خیبر دیوارِ دژ یهودی‌ها آنقدر بلند بود، منجنیق هم هنوز اختراع نشده بود، در عربستان اگر دیوار بلند باشد و منجنیق هم نباشد کار خیلی سخت می‌شد، مسلّماً کسی نمی‌توانست دیوارِ قطور و بلندِ قلعه را خراب کند، از دیوار هم که نمی‌توانستند بالا بروند، اگر می‌خواستند قلعه را محاصره کنند آن‌ها در قلعه برای یک یا دو سال خشکبار یا نان خشک نگه می‌داشتند و این کسانی که بیرون بودند غذای زیادی بهمراهِ خود نداشتند، یهودی‌ها هم فکر می‌کردند که شکست‌ناپذیر هستند و می‌گفتند که توانِ هیچ کسی به ما نمی‌رسد، کسی فکر نمی‌کرد ناگهان یک نفر پیدا بشود و درِ قلعه را از جای خود بکند.

وقتی یهود با مسلمان‌ها درگیر شدند چشمِ مبارکِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به امرِ خدای متعال درد گرفت و حضرت در خیمه خوابیدند، این موضوع آنقدر مهم است که امام حسن مجتبی صلوات الله علیه همان شب که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه شهید شدند این خاطره را بیان نمودند.

روز اول یک نفر رفت و گفت: من می‌روم و این قلعه را… عدّه‌ای را هم همراه با او فرستادند، فرمانده‌ی نظامی کسی است که تا زمانی که نیروهای او کشته نشده‌اند میدان را خالی نکند، ممکن است نیروها فرار کنند اما فرمانده فرار نمی‌کند. این‌ها رفتند و زیرِ تیرِ یهودی‌ها قرار گرفتند، آن آقا به سمت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم برگشت و نیروها در آنجا از بین رفتند!

روز دوم دوستِ او رفت، هنوز نیروها آنجا بودند که او برگشت!

یک وقت می‌گویند یک نفر فرار می‌کند، یک وقتی می‌گویند یک نفر مدام فرار می‌کند! به این شخص فرّار می‌گویند. کارِ این شخص مدام فرار کردن بود!

نامِ هر جنگی که می‌آید قهرمانِ آن جنگ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه هستند و فراری هم چند نفر، این‌ها کسانی هستند که مدّعی بودند ما می‌توانیم، وقتی دو سه نفر از این‌ها فرار کردند و نیروهای مسلمین چند مرتبه شکست خوردند حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: بگویید علی بیاید، عرض کردند که چشمِ مبارکِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه درد می‌کند، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: بگویید علی بیاید. حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را آوردند، چشمانِ مبارکِ حضرت درد می‌کرد، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم شبیه این کار را انجام دادند که دستِ خویش را به زبان مبارکِ خود زدند و روی چشم مبارکِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه گذاشتند، چشمِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به امرِ الهی شفاء پیدا کرد.

این را عمر تعریف کرده است، می‌گوید: ما چند مرتبه فرار کردیم، نیروها خسته شده بودند، روحیه‌ها خراب شده بود، کشته داده بودیم، گرسنه بودیم، فرار کرده بودیم، به حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رجوع کردیم و عرض کردیم: یا رسول الله! اصلاً نمی‌شود این دژ را فتح کرد.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: فردا پرچمِ جنگ را به دستِ یک «مرد» می‌دهم، یک مرد که خدا و رسول او را دوست دارند، او هم خدا و رسول را دوست دارد، کَرّار است، یعنی صفدر است، یعنی صف می‌درد، بجای اینکه برود و راهِ خالی پیدا کند از قلبِ سپاه حمله می‌کند، صفِ دشمن را پاره می‌کند.

یعنی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه مسیرِ خویش را عوض نمی‌کردند، بلکه مسیرِ لشگر دشمن را جابجا می‌کردند.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: کَرّار است، غیرِفَرّار است، او دیگر فرار نمی‌کند.

اینکه می‌گویم در منابعِ ما نیست، عمر می‌گوید ما تا صبح نخوابیدیم، می‌خواستیم ببینیم آن کسی که مرد است و قهرمانی است که پیغمبر می‌گوید خدا و رسول او را دوست دارد کیست. در طول زندگی هیچ وقت اینقدر دوست نداشتم یک جایی رئیس و فرمانده بشوم که فردای آن روز دوست داشتم فرمانده بشوم.

اگر دوست داشتی که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم روزهای قبل پرچم را به دستِ تو داده بود و پرچم را زمین زدید و فرار کردید!

می‌خواهم بگویم که این جمله آنقدر جذاب بود که این‌ها هم می‌گویند ما دوست داشتیم فردا ما فرمانده باشیم.

وقتی صبح شد حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: علی را خبر کنید. حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم دست مبارکِ خویش را روی چشمان مبارک حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه گذاشتند و فرمودند: علی جان! تا زمانی که فتح نکردی برنگرد.

امام حسن مجتبی صلوات الله علیه وقتی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه شهید شدند فرمودند: امشب کسی را از دست دادید که ویژگی‌هایی داشت، (الآن نمی‌خواهم آن‌ها را بگویم)، بعد فرمودند: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم او را به هیچ جنگی نفرستاد مگر اینکه خدای متعال به دستِ او فتح و ظفر مقدّر کرد.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه رفتند و درِ قلعه را کَندند.

در این زمینه یک مقاله‌ای در جلد 12 فصلنامه امامت‌پژوهی هست، این برای بزرگترها خوب است، آنجا ببینند، در کتبِ قبل از اسلام نامِ دوازده امامِ ما آمده است، البته نه اسمشان، بلکه وصفشان. مثلاً برای حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه «شهید مظلوم»، برای حضرت سجّاد صلوات الله علیه «عابد سحرخیز»، یعنی اوصاف و ویژگی‌های آن بزرگواران آمده است، برای حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه…

یهودی‌ها در مورد جانشینِ اولِ پیغمبرِ آخرالزمان می‌گویند «شیر شرزه» است، «مجاهد بی‌بدیل» است، ترجمه‌ی آن «حَیدَرَه» می‌شد.

یهودی‌ها که فکر نمی‌کردند در حالِ جنگ کردن با پیغمبرِ آخرالزمان هستند، قبول نمی‌کردند که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم پیغمبرِ واقعی است، وقتی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه رفتند و درِ قلعه را کَندند، قهرمانِ آن‌ها آدمِ خیلی خطرناکی بود، همان کسی که چند مرتبه سپاه اسلام را فراری داده بود «مَرحَب» بود، «مَرحَب» بیرون آمد و گفت: «أَنَا اَلَّذِي سَمَّتْنِي أُمِّي مَرحَب»[4]، من آن کسی هستم که مادرم نامِ مرا مَرحَب گذاشته است. حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه می‌توانستند رجزهای خیلی زیادی بخوانند، اما یک رجزی خوانده‌اند که این‌ها نامِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را در کتبِ خودشان خوانده باشند، که جانشینِ اولِ پیغمبرِ آخرالزمان یک شیرِ شَرزه است که شکست‌ناپذیز است، اصلاً وقتی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه این جمله را فرمودند آن‌ها فرار را بر قرار ترجیح دادند، چون آن‌ها می‌شناختند، شاید مسلمان‌ها نمی‌دانستند که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه چه می‌فرمایند، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه هم فرمودند: «أَنَا اَلَّذِي سَمَّتْنِي أُمِّي حَيْدَرَةَ»، من آن کسی هستم که مادرم نامِ مرا «حَیدَرَه» گذاشته است. آن‌ها می‌دانستند این حرف یعنی چه…

اندکی نگذشت که مرحب غرقِ در خون روی زمین افتاد، قلعه فتح شد.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه در همه‌ی فتوحات اسلامی می‌درخشیدند و جایگاهِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم مستحکم‌تر می‌شد و «عبدالله بن اُبَی»ها مدام بیشتر ناراحت می‌شدند. «عبدالله بن اُبَی» لو رفت، اما بقیه لو نرفتند. ان شاء الله عرض خواهیم کرد.

یک جمله هم توسّل کنم و ان شاء الله باقیمانده‌ی موضوع برای جلسات بعد.

آن کسی که کمرِ دشمنانِ اسلام را همراه با درِ قلعه شکست، لشکرهای مختلف را در برابرِ اسلام ناکام کرد، آن منافقان دیدند که یک بار مُردن برای او کم است، اگر می‌خواستند حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را بکشند اولاً از نظرِ نظامی اصلاً نمی‌توانستند، ثانیاً کینه‌ای که از حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه داشتند، دیدند که ایشان این همه در جنگ‌های مختلف آبروی ما را برده است، ما فرار کردیم و لشگر متلاشی شده است، با یک مرتبه کشته شدنِ او دلِ ما خنک نمی‌شود. مخصوصاً اینکه همه برای خواستگاری از دخترِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رفته بودند و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را به عقدِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه درآورده بودند. ضمناً همه رابطه‌ی عجیبِ محبّتیِ بینِ این دو بزرگوار را می‌دانستند، تصمیم گرفتند از حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه انتقام بگیرند.

روزهای آخری که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در حالِ رفتن از این دنیا بودند دستِ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را گرفته بودند و شروع کردند به گریه کردن، چند جمله فرمودند، یکی اینکه فرمودند: «ضَغَائِنُ فِي صُدُورِ أَقْوَامٍ»[5] علی جان! کینه‌ها در دل‌ها در حالِ شعله کشیدن است، «لاَ يُبْدُونَهَا إِلاَّ بَعْدِي» این‌ها بعد از رفتنِ من کینه‌های خودشان را بر سرِ تو می‌ریزند.

یک وقتی پلیس می‌رود و می‌بیند که یک نفر از دنیا رفته است و یک تیر به سرِ او خورده است، می‌گوید می‌خواستند این شخص را بکشند، ولی نمی‌خواستند او را زجرکش کنند، یک وقتی می‌روند و می‌بینند یک نفر را کشته‌اند ولی یک طوری کشته‌اند که معلوم است یک کینه‌ای داشته‌اند. اگر از کسی کینه‌ای داشته باشند او را راحت نمی‌کشند، یک لحظه کربلا را به یاد بیاورید، بدنی که سر ندارد دیگر احتیاجی به اسب تازاندن ندارد، ولی کینه داشتند، لباسی که صدها زخم خورده است بردن ندارد، ولی آن‌ها کینه داشتند، آن زمانی که حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه آمدند و بالای سرِ حضرت علی اکبر صلوات الله علیه نشستند در تیررس قرار گرفتند ولی تیر نزدند، گفتند بگذار تا بالای سرِ پسرِ خود آب بشود، کینه داشتند.

لذا اگر فقط می‌خواستند حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را بکشند در هجوم به خانه‌ی حضرت، وقتی دست‌های حضرت را بسته بودند می‌توانستند، کمااینکه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هم فرمودند: «یُریدونَ قَتل عَلی» می‌خواهند علی را بکشند، اصلاً اگر نمی‌خواستند حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را بکشند حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها به میدان نمی‌آمدند، اما آن‌ها غیر از کشتن بیشتر به دنبالِ زجرکش کردن بودند، گفتند علی در همه‌ی این دنیا دل به یک چیزی بسته است که همه‌ی وجودِ اوست، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است، گفتند اگر جلوی چشمِ علی به او حمله کنیم از صد مرتبه کشته شدن برای علی سخت‌تر است، برای همین وقتی دست‌های حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را بسته بودند به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها حمله کردند، مادرِ سادات یک وضعی داشتند که اگر بانوان در آن وضع قرار بگیرند، لات و لوت‌هایی که حرمت نگه نمی‌دارند حرمتِ بانوی باردار را نگه می‌دارند و می‌گویند کوچه را باز کنید که رد شود…

لذا وقتی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها پشتِ در قرار گرفتند، وضعِ ایشان طوری بود که نفس نفس می‌زدند، آن ملعون متوجّه شد، می‌گوید: «وَ قَدْ أَلْصَقَتْ أَحْشَاءَهَا بِالْبَابِ»[6] آمدم در را باز کنم، دیدم تنِ مبارکِ خود را به در چسبانده است، به یادِ کینه‌ام از علی افتادم، گفتم الآن یک لگدی می‌زنم که علی را بکشم، وقتی لگد به در زدم صدای ناله‌ی او بلند شد…


[1]– سوره مبارکه غافر، آیه ۴۴.

[2]– سوره مبارکه طه، آیات ۲۵ تا ۲۸.

[3]– الصّحیفة السّجّادیّة، ص ۹۸.

[4] بحارالأنوار، جلد 31، صفحه 315

[5] بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام، جلد ۲۸، صفحه ۷۵ (كشف، [كشف الغمة] ، مِنْ مَنَاقِبِ اَلْخُوارِزْمِيِّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: كُنْتُ أَمْشِي مَعَ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي بَعْضِ طُرُقِ اَلْمَدِينَةِ فَأَتَيْنَا عَلَى حَدِيقَةٍ وَ هِيَ اَلرَّوْضَةُ ذَاتُ اَلشَّجَرِ فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اَللَّهِ مَا أَحْسَنَ هَذِهِ اَلْحَدِيقَةَ فَقَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مَا أَحْسَنَهَا وَ لَكَ فِي اَلْجَنَّةِ أَحْسَنُ مِنْهَا ثُمَّ أَتَيْنَا عَلَى حَدِيقَةٍ أُخْرَى فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اَللَّهِ مَا أَحْسَنَهَا مِنْ حَدِيقَةٍ فَقَالَ لَكَ فِي اَلْجَنَّةِ أَحْسَنُ مِنْهَا حَتَّى أَتَيْنَا عَلَى سَبْعِ حَدَائِقَ أَقُولُ يَا رَسُولَ اَللَّهِ مَا أَحْسَنَهَا فَيَقُولُ لَكَ فِي اَلْجَنَّةِ أَحْسَنُ مِنْهَا فَلَمَّا خَلاَ لَهُ اَلطَّرِيقُ اِعْتَنَقَنِي وَ أَجْهَشَ بَاكِياً فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اَللَّهِ مَا يُبْكِيكَ قَالَ ضَغَائِنُ فِي صُدُورِ أَقْوَامٍ لاَ يُبْدُونَهَا إِلاَّ بَعْدِي فَقُلْتُ فِي سَلاَمَةٍ مِنْ دِينِي قَالَ فِي سَلاَمَةٍ مِنْ دِينِكَ .)

[6] بحار الأنوار، جلد ۳۰، صفحه ۲۸۷