روز شنبه مورخ 20 دی ماه 1399، اولین شب از مراسم عزاداری ایام شهادت ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در هیئت ثقلین تهران با سخنرانی «حامد کاشانی» با موضوع «چگونه شیعه شدیم؟» ویژه نوجوانان 12 تا 18 سال برگزار گردید که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
برای دریافت فایل صوتی این جلسه، اینجا کلیک نمایید.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»
«أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ».[1]
«رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری* وَ یسِّرْ لی أَمْری* وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانی* یفْقَهُوا قَوْلی».[2]
«إِلهی أَنْطِقْنِی بِالْهُدَی وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَی».[3]
هدیه به پیشگاه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها صلواتی هدیه بفرمائید.
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آل ِمُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
ان شاء الله خداوند همهی ما را مورد عنایت بقیة الله الاعظم روحی و ارواح العالمین له الفداه و عجّل الله تعالی فرجه الشّریف قرار بدهد، ان شاء الله همهی ما جزوِ یارانِ حضرت و سربازان و جان بر کفانِ حضرت حجّت ارواحنا فداه باشیم صلوات دیگری هدیه بفرمائید.
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
این پنج جلسه که ان شاء الله در خدمتِ شما عزیزان هستم، بنای ما بر این است که یک سیرِ تاریخی از اینکه «چگونه ما اینطور به عقایدمان معتقد شدیم» با یکدیگر گفتگو کنیم، ما چطور به این فکری که رسیدیم رسیدهایم، و چطور دیگران نرسیدند.
طبعاً طبیعی است که در پنج جلسه نمیتوانیم همهی آنچه را که باید بگوییم را بگوییم، لذا نامِ این بحث را «فصل اول» گذاشتهایم، یعنی فصلبندی کردهایم.
اگر میخواستیم در یک جایی مانندِ یک کلاس یا یک همایش یا یک جای دیگری این بحث را بطور کلاسیک بگوییم، اگر سنِ عزیزان به یکدیگر نزدیکتر بود، از جهاتی کار راحتتر بود، رفت و برگشت و پرسش و پاسخ هم بیشتر داشت، ولی تجربهی بنده میگوید که ان شاء الله قوّتِ ارزشِ نورِ مجلسِ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها طوری هست که نقاطِ ضعفِ جلسه را جبران میکند و بلکه بهتر است، ولی ممکن است که بعداً به این نتیجه برسیم که شکلِ این جلسه را تغییر هم بدهیم. هدف این است که یک مرتبه با یکدیگر فکر کنیم و ببینیم چطور شد که ما اینطور باهم فکر میکنیم.
چون شرایطِ این جلسه اینطور نیست که بتوانیم خیلی پرسش و پاسخ داشته باشیم، جلسهی آخر که شبِ پنجم است، من بعد از سینهزنی مینشینم و اگر دوستان فرمایش و سؤال و نقد یا ابهامی داشتند در خدمت باشم، اگر اینجا هم سؤال بپرسید و ببینم وقتِ بقیه بهم نمیخورد پاسخ میدهم، اما اگر اینطور نبود شبِ آخر مینشینم و در خدمتِ عزیزان هستم.
ما چطور اینطور شیعه شدیم که الآن فکر میکنیم و برای حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها عزادار هستیم؟ ما شیعیان طوری فکر میکنیم که فکرِ ما قدری سایرِ مسلمانها را اذیت میکند. ما معتقد هستیم که حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها شهید شدهاند، کشته شدهاند، قدرِ ایشان شناخته نشده است، به خانهی ایشان حمله شده است، به دربِ خانهی وحی لگد زده شده است.
یک زمانی میگفتیم مثلاً فرض بفرمایید اسرائیلیها به مسلمانان فلسطین حمله کردهاند، میگفتیم آنجا مثلاً نامسلمان بودهاند و بتپرستها حمله کردهاند، اصحاب فیل حمله کردهاند، ابابیل آمد، شاید اینطور مسئله خیلی عجیب و غریب نبود. اما ما شیعیان و اندکی از غیرِشیعیان فکر میکنیم که بعضی از نزدیکانِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم… حال اینکه آیا واقعاً نزدیک بودند یا خودشان را در این سالها نزدیک کرده بودند، نفوذی بودند یا دچارِ تغییرِ عقیده شدند، یا هرچه، مسلمانهایی که ادّعا میکردند حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را دوست داشتند رفتند و به درِ خانهی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها لگد زدند.
این فکرِ ما دیگران را اذیت میکند، باعثِ آسیبِ ذهنیِ آنهاست.
من برای اینکه بگویم ما چطور اینطور فکر کردهایم، مجبور هستم که برگردم و بگویم اسلام چطور از زمانِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رشد کرد، یعنی اگر شما آن روزی که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم مسلمانی را اعلام کردند و اسلام را معرّفی کردند دوربینی را در مکّه میگذاشتید، اصلاً هیچ کسی استقبال نمیکرد، برای اینکه جامعهای که مکّه در آنجا ساخته و پرداخته کرده بود، فضا به دستِ عدّهای خاص بود. الآن هم در دنیا همینطور است، عدّهای که پولهای عجیب و غریب داشتند، قدرتِ زیاد داشتند، رئیسِ بعضی از گروهها بودند، اینها شهر را اداره میکردند، بقیه هم نوکر و کلفتِ اینها بودند، یعنی نه تنها پولِ آنها به دستِ اینها بود که اگر میخواستند دینِ خود را تغییر بدهند باید از آنها اجازه میگرفتند، اگر میخواستند کاسبی کنند باید با آنها هماهنگ میکردند، مردم نمیتوانستند هر چیزی بخرند، نمیتوانستند هر چیزی بفروشند.
شما فکر کنید در این خیابان شهید مدنی بخشنامه کنند که اگر شما خواستید چیزی بفروشید باید بیایید و با ما هماهنگ کنید، الآن در قانون صنف هست، مثلاً خواربار فروشها صنفی مجزا از خشکشوییها دارند، ولی دیگر نمیگویند که شما بعنوانِ خواربار فروش اگر خواستید گندم بفروشید باید بیایید و از ما اجازهی مجزا بگیرید.
آن زمان همه چیز حساب و کتاب داشت و به دستِ چند نفر بود، زمانی که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم آمدند در روزهای ابتدایی هیچ استقبالی از اسلام نشد، چرا؟ برای اینکه آدمهایی که زیردست بودند که هنوز حرفها را نشنیده بودند، ثروتمندهای اصلی هم که معمولاً ثروتِ خود را از راهِ زور بدست آورده بودند نمیخواستند کسی بیاید و در کارِ آنها دخالت کند، برای همین در همان روز اول در مجلسِ خصوصیِ خانهی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم، وقتی ایشان اقوامِ خویش را هم دعوت کردند آن اقوام جلسه را بهم زدند، چون نمیخواستند شخصِ جدیدی بیاید و دست در کار زیاد بشود، نمیخواستند ریاست از دستِ آنها برود.
آهسته آهسته فقرا و ضعفا و بیچارهها حرفهایی میشنیدند که… یعنی من با رئیسِ خود که اصلاً حق ندارم در کنارِ او بایستم، اگر او بر اسب سوار بشود من حق ندارم حتّی بر الاغِ دیگری هم سوار بشوم، اگر او بر سرِ سفره غذا میخورد من باید به جای دیگر برم، من نباید همزمان با او غذا بخورم، حال یک نفر آمده است و میگوید که شما مانندِ یکدیگر هستید، هر کسی که بیشتر خدمت کند، هر کسی که کمالِ معنویِ بهتری داشته باشد، هر کسی که تقوا داشته باشد بهتر است. برای این بیچارهها این موضوع که آدم حساب بشوند خیلی جذاب بود، چون در آن ماجرا آدم حساب نمیشدند، ولی برای زوردارها خیلی بد بود، اصلاً اینها همیشه فاصلهای داشتند، اگر اینجا مجلسی بود که آن قدرتمندها در آن حضور داشتند، آن فقرا اصلاً حقِ ورود نداشتند، یعنی درجهبندی بود. مثلاً برای خواستگاری کردن باید از طبقهی خودشان خواستگاری میکردند، برای کار باید به طبقهی خود رجوع میکرد، زمانی که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم آمدند طبعاً اوضاع برای ثروتمندان اصلاً جذاب نبود، اما برای بیچارهها جذاب بود، این بیچارهها حتّی جرأت نمیکردند حرف بزنند که بگویند یا نگویند، چند سال طول کشید تا چند نفر شجاع پیدا شدند که بگویند «اشهد ان لا اله الا الله»، کسی جرأت نمیکرد بگوید، وقتی هم که گفتند بلاها بر سرِ آنها آوردند، بعضی از آن بلاها دردناک است، طرف را روی زمین خوابانده بودند، مرکب میآوردند و پای مرکب را روی دستِ آنها میگذاشتند، سنگ میآوردند و چند نفر آن سنگ را بلند میکردند و روی سینهی طرف میگذاشتند. بلال و عمّار جزوِ کسانی هستند که اینطور شکنجه شدند، اینها را میسوزاندند، بارها دست و صورتِ عمّار را سوزاندند، یعنی مشعل درست میکردند، یا پشتهای از هیزم درست میکردند و موهای او را میگرفتند و صورتِ او را در آتش میبردند.
انسان چقدر میتواند تحمّل کند؟ اصلاً کسی جرأت نمیکرد که بگوید «أشهد ان لا اله الا الله»، یعنی بگوید که من به وحدانیتِ خدای متعال شهادت میدهم.
اینجا کارِ آن چند نفرِ اول خیلی سخت بود، مسلّماً در این شرایط کسی برای نفوذ به اسلام نمیآید، اگر هم بیایند خیلی به ندرت و کم هستند، اصلاً در این زمان اسلام آوردن فقط دردسر داشت و سخت و تلخ بود، کتک خوردن داشت، بیآبرویی در اجتماع داشت، اگر کسی اسلام میآورد دیگر در اجتماع دیگر او را حساب نمیکردند و با او حرف نمیزدند، حتّی اجازهی کار کردن به او نمیدادند، همسرِ او را از او میگرفتند، الآن هم همینطور است، الآن هم در بعضی از جاهای دنیا اگر بفهمند مثلاً طرف شیعه شده است اول زنِ او را از او جدا میکنند، فرزندانِ او را از او میگیرند. الآن فراوان داریم که طرف در جنوب شرقِ کشورِ ما شیعه شده است (روحانی است) چندین مرتبه برای او تصادفِ ساختگی ایجاد کردهاند و الآن پای او قطع شده است، به او تیر زدهاند، خانهی او را آتش زدهاند.
در اینطور شرایط نفوذی کمتر میآید، الآن مثلاً اگر کسی به مجلسِ ما بیاید و نفوذی باشد چه انگیزهای دارد؟ چه سودی میبرد؟ فعلاً هیچ!
همه در اجتماع بُتپرست بودند، تا اینکه وقتی شب نزدِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میرفتند… وقتی یک سال گذشته بود به اندازهی مجلسِ ما آدم نداشتند، شب میرفتند و میدیدند تازه سه نفر شدهاند، تازه پنج نفر شدهاند، اصلاً اگر نگاه کنید در منابع نوشتهاند اینها پنجاه نفرِ اول هستند، مثلاً گفتهاند هر شب یک نفر اضافه شده است. چون دورهی فقر و کتکخوری و شدّتِ عمل و آبرو بردن و مشکلِ اقتصادی پیدا کردنِ اینها بود، وقتی هر روز یک نفر اضافه میشد خیلی خوشحال میشدند.
چه کسی آمادهتر است؟ چه کسی حاضر است که اگر مشکلی پیش آمد سینهی خود را سپر کند؟ از طرفی هم حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم اصلاً اجازهی دفاع نمیدادند، میپرسیدند: آقا! اگر ما را در خیابان زدند آیا ما اجازهی دفاع کردن داریم؟ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میفرمودند: نه.
اگر دفاع کرده بودند نسلِ اینها را کنده بودند و کار تمام شده بود.
اگر شما میخواهید تحلیل کنید که چرا وقتی به خانهی حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیه حمله شد کسی دفاع نکرد، برگردید و ببینید، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رد میشدند و میدیدند یکی از یارانِ ایشان مانندِ بلال یا عمّار را شکنجه میکنند و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نمیتوانستند بالای سرِ آنها بایستند، اگر ارتباطِ آنها با حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم جدّیتر لو میرفت شدّتِ شکنجه بیشتر میشد.
این بیست نفری که مسلمان شده بودند میدیدند پدر و مادرِ عمّار را در وسطِ خیابان خواباندهاند و چه جنایتها که با اینها کردند که نگفتنی است، بقیه رد میشدند و باید بغضِ خود را میخوردند و نمیتوانستند برای کمک کردن بروند، چون اگر میرفتند نیزه را به شکمِ آن کسی که در حالِ شکنجه شدن بود فرو میکردند و کار تمام میشد.
بعد هم هر رئیسِ قبیله میگفت که من رئیس هستم و من باید اجازه بدهم، این شخص بیخود کرده است که اسلام آورده است، در هر قبیله یک نفر یا دو نفر جرأت میکردند تا شهادتین بگویند و کتکها را بخورند تا ذهنِ مردم از بقیه منصرف بشود، یعنی مثلِ این میماند که اینجا یک خطری بیاید و یک نفر برود و نیروهای دشمن را مشغول کند و بقیه فرار کنند، عمّار که اینطور کتک میخورد برای این بود که ذهنِ دشمن منصرف بشود و حواسِ دشمن پرت بشود تا مدام بقیه را شکنجه نکنند، آنهایی که خطِ مقدّمِ شکنجه بودند فشارِ خیلی زیادی را تحمّل میکردند، اینجا کسی نفوذی نمیشد، هر کسی که میخواست نفوذی بشود باید زیرِ شکنجه میرفت، هر کسی که بگوید من مسلمان هستم پوستِ او را میکَنند، او را میسوزاندند، شکنجهها را نوشتهاند اما من قصد ندارم حالِ شما را بد کنم که بگویم با اینها چه کردند و اینها را چطور اذیّت میکردند، اگر یک روزی فیلمِ آن شکنجهها ساخته بشود میبینید نه تنها با فیلمِ «مصائب مسیح» قابلِ رقابت است، بلکه ممکن است شدیدتر باشد.
غربیها یک فیلمی راجع به شکنجههایی که حضرت عیسی علیه السلام را کردند، شما حتّی نمیتوانید ده دقیقه از این فیلم را تحمّل کنید.
پوست کَندند، پس فعلاً خبری نبود. از طرفی وقتی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میخواستند از جایی رد بشوند مردم شروع میکردند به تمسخر کردن، ایشان از هر کجا که رد میشدند مردم یک عدّه از بچّهها را میفرستادند که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را مسخره کنند و بزرگترها آشغال بریزند و زنها بیایند و سنگ پرت کنند.
مثلاً شما فرض بفرمایید در این محل یک شخصِ حدود چهل یا پنجاه سالهی محترمی در حالِ عبور کردن است، به هر کجا که برود یک عدّه او را هو کنند، یک عدّهای آشغال پرت کنند، در این شرایط کمتر کسی پیش میآمد که بگوید من نفوذیِ این شخص بشوم تا ببینم چه خبر است!
اینجا خیلی رقابت نبود، اصلاً همه فرار میکردند تا لو نروند که ما به حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نزدیک هستیم، چون هر کسی که به حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نزدیکتر بود خطر برای او بیشتر بود.
تا اینکه تا چند سال گذشت و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم دیدند که اینها در حالِ ذلّه شدن هستند و دیگر نمیتوانند تحمّل کنند، فرمودند: خدای متعال اجازه داده است، تعدادِ ما به یک حدّی رسیده است که جمعِ شما میتواند به یک جای دیگری بروید. عدّهای با جناب جعفر به حبشه رفتند، آنهایی که ماندند خیلی غریبتر شدند.
وقتی تعداد کمتر میشود، تحمّل کردنِ شکنجه سختتر میشود. فقط خانوادهی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم ماندند و عدّهی کمِ دیگری، وقتی آنها رفتند فشارها روی اینها بیشتر شد. چون خطرِ ترورِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم زیاد بود و هر لحظه ممکن بود حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را از یک جایی ترور کنند جناب ابوطالب یک سیاستی به خرج دادند.
ای کاش یک روزی فرصت بود تا من چند جلسه راجع به جناب ابوطالب علیه السلام حرف بزنم، هزار و چهارصد سال است که همهی ما بر سرِ سفرهی جناب ابوطالب علیه السلام هستیم.
جناب ابوطالب علیه السلام دیدند که اگر حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را در آن شهر رها کنند ممکن است ایشان را ترور کنند، اگر حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هم کشته میشدند اگر امروز من و شما در این جلسه جمع میشدیم میگفتیم که یک روزی یک نفر ادّعا کرد که پیغمبر است و او را کشتند و تمام شد! و شما به بُتِ خودتان بپردازید!
حضرت ابوطالب علیه السلام همه را در کوچهی خود جای دادند، مکّه بینِ کوههای کوچک بود، هرگاه دو کوه در کنارِ یکدیگر قرار بگیرند یک درّه تشکیل میشود، نامِ این درّهها را «شِعب» گذاشته بودند، خانواده جناب ابوطالب صلوات الله علیه آنجا بودند، همه را به یک جا در نزدیکِ یکدیگر بردند.
حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیه میفرمایند: پدرم هر شب مرا بلند میکردند و به سراغِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میرفتیم، من به جای حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میرفتم و پدرم حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را به جای دیگری میبردند، همینکه دقایقی میگذشت مجدداً مرا به جای حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میبردند و سپس جای ایشان را تغییر میدادند، یعنی عملاً تا صبح خواب نداشتند. یعنی حواسِ ما از شب تا صبح جمع بود و مواظب بودیم که چه کسی میخواهد الآن بیاید و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را ترور کند.
این موضوع یک طرف و گرسنگیِ شدید هم یک طرف، اصلاً شاید برای ما باورنکردنی باشد که مثلاً یک خرما بدهند و این یک خرما سهمِ امروزِ شما نیست. حجمِ غذای سه وعدهی ما چقدر است؟… بعد بگویند سنگ ببندید که فشار بیاورد تا معدهی شما کمتر شما را اذیت کند، بعد در خاطرات هست که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به شکمِ مبارکِ خویش سنگ میبستند، یعنی گرسنگی آنقدر به حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فشار میآورد که ایشان سنگ به شکم میبستند، حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیه هم همینطور.
البته شایان ذکر است که این بزرگواران اشخاصِ بیپولی نبودند، وقتی محاصره میشوند و در فشار قرار میگیرند و اموالِ این بزرگواران مصادره میشود، وضعِ مسلمین در این شرایط آنقدر تلخ و سخت است که بعضی از بُتپرستها که کمی نسبت به بقیه منصف بودند، بعضی از شبها بطورِ پنهانی که کسی متوجه نشود یک شتری را… چون جمعیتِ در کوچه که خانوادهی جناب ابوطالب علیه السلام بودند هم کم نبود، شک شتر را با بارِ خود واردِ کوچه میکردند، مانندِ خیّرین، که یک چیزی به این جمعیت برسد، یعنی وضع اینقدر تلخ بود که دلِ بُتپرست میسوخت و خیرات میکرد، یعنی بُتپرستی که طبعاً باید مخالفت میکرد و طبیعی بود که مخالفت کند.
اینجا که نفوذی نیست، هر کسی بگوید من به حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نزدیک هستم احتمالِ کشته شدن و کتک خوردن و شکنجه شدن و گرسنگی کشیدن دارد.
تا اینکه جناب ابوطالب صلوات الله علیه از دنیا رفت، خدای متعال به حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: دیگر کسی نمیتواند تو را در اینجا نگه دارد، چون ابوطالب یک شیوهای داشت، چون جناب ابوطالب صلوات الله علیه بزرگِ قوم بودند و بقیّه با ایشان رفت و آمد میکردند، وقتی پیش بُتپرستها بودند یک طوری رفتار میکردند که انگار ایشان هم بُتپرست است، و برای بُتپرستها هم خیلی جذاب بود که ابوطالب با اینکه نزدیکترین عموی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم است هنوز ایمان نیاورده است، یعنی وقتی ایشان را میدیدند خوشحال میشدند، ایشان هم میتوانستند با این روش ارتباط بگیرند. جناب ابوطالب علیه السلام هم اصلاً اظهار نمیکردند، وقتی با آنها مینشستند با اینکه مردم میدانستند ایشان خیلی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را دوست دارد اما او هنوز اسلام نیاورده است، یعنی اسم نمیبرد، یعنی انگار که بُتپرست بودند، میگفتند چون ابوطالب خیلی برادرزادهی خود را دوست دارد و سرپرستِ او بوده است و او را بزرگ کرده است، او را خیلی تحریک نکنید که ناگهان او هم مسلمان نشود، جناب ابوطالب صلوات الله علیه هم ظاهر را حفظ میکردند، وقتی نزدِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بودند مسلمان بودند ولی هیچ گزارشی نداریم، یعنی ایشان خیلی سختی کشیدهاند، شاید حتّی یک نماز جماعت هم با حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نخوانده باشند، البته میدانید که نماز به این شکلِ امروزی برای مدینه است، مثلاً اینطور نبوده است که با حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم و سایرِ مسلمین بنشینند و راجع به خدای متعال با یکدیگر صحبت کنند یا یک مجلسی داشته باشند، جناب ابوطالب علیه السلام بخاطرِ اینکه بایستی ظاهر را حفظ میکردند محروم بودند، وقتی جناب ابوطالب صلوات الله علیه از دنیا رفتند جبرئیل آمد و به حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: تو دیگر یاری نداری و اگر بمانی تو را خواهند کشت، برای همین برو.
حال حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بایستی چطور میرفتند؟ دائماً حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را مراقبت میکردند، اینجا چه کسی میتواند حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را کمک کند؟
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام را صدا کردند و فرمودند: علی جان! اینها میدانند که رابطهی من و تو با هم خیلی خوب است، حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام مانندِ پسرِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بودند، از کوچکی با حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بودند، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: اگر تو در مکّه بمانی و من بروم هر کسی تو را نگاه کند میگوید هنوز محمد از شهر بیرون نرفته است، چون هنوز علی هست.
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: اگر تو جای من بخوابی و شب قبل از خواب و طی شب یک یا دو مرتبه در شهر قدم بزنی، همینکه تو را ببینند دیگر به دنبالِ من نمیگردند، میگویند حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هنوز هست.
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در جای حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام خوابیدند، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم مخفیانه حرکت کردند، آنقدر مخفیانه که هیچ کسی نفهمد. به داخلِ یک غار رفتند.
تا اینجا اصلاً کسی جرأت نداشت که بگوید من مهمترین یارِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هستم، چون اگر کسی این حرف را میزد بیشتر از همه آسیب میخورد، ببینید قرآن کریم چه میگوید، میگوید حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را بیرون کردند و ایشان مجبور شدند از دستِ اینها فرار کنند.
علی جان! تو بمان، امانتها را بده، حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام اینجا هنوز ظاهراً با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها نامحرم بودند، ولی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هر چه فکر کردند که به چه کسی میتوانند اطمینان کنند که گنجِ عالَم را به او بسپارد که او را تا مدینه بیاورد، کسی را مانندِ حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیدا نکردند، فرمودند: علی جان! تو باید ابتدا در جای من بخوابی، ان شاء الله اگر زنده ماندی امانتهای مردم را بده، علّتِ این امانتهایی که نزدِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بود این بود که بینِ بُتپرستها کسی به دیگری رحم نمیکرد، اینها با حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم دشمن بودند ولی اگر یک پولِ حسابی یا یک چیزِ مهم داشتند نزدِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به امانت میسپردند.
واقعاً وای بحالِ مردمی که امانتداریِ آنها زیرِ سؤال برود، یعنی این مردمی که چنین خصلتی داشته باشند هیچ ربطی به حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم ندارند. بدترین ضدّتبلیغ برای ما مسلمین این است که امانتداریِ ما را باور نکنند، وقتی بُتپرستها هیچ چیزی از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را قبول نداشتند، امانتداریِ ایشان را قبول داشتند، و این خیلی مهم است که مردم در یک محله بگویند که یک نفر خیلی امین است.
… قرار شد حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به یک جایی حدود پانصد کیلومتر آن طرفتر بروند و یک حکومتِ کوچک درست کنند که حداقل پوستِ مسلمین را نکنند و آنها را شکنجه نکنند.
قرآن کریم میفرماید: حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در بسترِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم خوابیدند، باور کنید که حضرت خوابشان برد، چون برای حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه هیچ چیزی جذابتر از این نبود که در راهِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم کشته بشوند، واقعاً هم این موضوع جذاب است.
آنها هم که مدام بررسی میکردند و میدیدند که انگار حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در جای خویش خوابیدهاند، بعضیها هم میگفتند که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را در بازار دیدهایم، پس حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هستند، کمی تعلل کردند، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم مسیر را رد کردند و به یک غار رسیدند و به داخلِ غار رفتند. آن کسی که کناردستِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بود به صراحتِ قرآن کریم دچارِ ترسِ شدید شد و شروع کرد به لرزیدن، اصلاً آنقدر ترسید که وقتی به غار رسیدند اول خودِ او وارد شد! یعنی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نفرِ دوم وارد شدند، وقتی وارد شد… واقعاً هم ترس داشت، اگر ایمانِ انسان ایمان نباشد انسان میترسد، اگر انسان هنوز خوب تربیت نشده باشد میترسد.
ما در این فیلمها راحت دیدهایم که مثلاً یک جوانی میرود و پای خود را روی مین میگذارد، مگر این کار آسان است؟ باید انسان خیلی به خدای متعال اعتماد داشته باشد، الآن ببینید، خدای متعال میفرماید من روزی میدهم، اما ما چقدر اعتماد داریم؟
او کنارِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بود و شروع کرد به لرزیدن، وقتی ترسِ او از حد گذشت نزدیک بود گریه کند، این صریحِ قرآن کریم است که یک نفر آرام خوابیده بود، انگار که قرار نیست به او حمله کنند، میدانید که بعضی از نقلها نوشتهاند در خانه ریختند و ابتدا حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را کتک زدند، چون میخواستند حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را زجرکش کنند، شروع کردند به کتک زدن، منتها بعد شناختند، قصد هم نداشتند بیخود کسی را بکشند، چون میگفتند بعداً اقوامِ اینها میآیند و با ما درگیر میشوند، اگر حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را بکشیم دردسرِ آن را تحمّل میکنیم…
آن کسی که زیرِ تیغ بود خواب بود و آرام، آن دیگری که کنارِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بود شروع کرد به ترسیدن و لرزیدن، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: خدای متعال با ماست، نترس، غصّه نخور!
برای اینکه تفاوت را احساس کنید عرض میکنم، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه میفرمودند وقتی جنگ خیلی سخت میشد من میرفتم و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را نگاه میکردم و آرامش میگرفتم که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم با ماست، اما آن دیگری وقتی کنارِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هم بود آرام نداشت، میگفت در حالِ آمدن هستند!
خیلی از اینها حتّی در جنگها هم همینطور شدند، همینکه کار سخت میشد فرار میکردند.
خلاصه اینکه حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم و این شخص به مدینه رسیدند، این شخص از ترس میگفت که زودتر به داخلِ مدینه برویم، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: صبر کنید. دار و ندارِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم پشتِ سر بودند. صبر کنید تا علی بیاید ببینم آن شب چه شد، صبر کنید تا فاطمهام بیاید، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نرفتند و به شهر مدینه وارد نشدند، صبر کردند تا کاروان حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رسیدند.
تا اینجای ماجرا کسی خیلی انگیزهی نفوذ در اسلام نداشت.
من این روضه مختصری که میخواهم بخوانم از این حالتِ رسیدنِ کاروان حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به مدینه است، میخواهم روضهای که میخوانم کمی تاریخی باشد.
ان شاء الله من سعی میکنم در دو روز مسئله را به آنجایی برسانم که به صورتِ این سؤال برسیم.
تعداد منافقان یا نفوذیها در مکّه کم بود، چون کسی انگیزهای نداشت، نه پولی بود، نه امکاناتی بود. مثلاً اگر الآن بگوید هر کسی بیاید و در این مجلس شرکت کند به او صد میلیون تومان میدهیم، ممکن است عدّهی زیادی پیدا بشوند که اصلاً کاری به فاطمیه و علویه و صادقیه هم نداشته باشند، یعنی فقط به قصدِ گرفتن بیایند، اما اگر بگویند هر کسی به مسجد بنی فاطمه سلام الله علیها بیایید و راجع به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بشنود ابتدا جلوی درب یک سیلی به تو میزنند و ممکن است حتّی جیبِ تو را هم بزنند، در حالتِ دوم انگیزهی خیلی کمی برای رفتن وجود دارد.
در مکه خبری از جایزه نبود، فقط کتک بود، برای همین آدمهایی که درخشیدند کم بودند، این قسمت را داشته باشید تا ان شاء الله من این بحث را آرام آرام با شما ادامه بدهم.
اما آن مطلبی که میخواهم با آن روضهی مختصری بخوانم این است. حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه خیلی نسبت به بانوان حساس بودند، وقتی به حکومت رسیده بودند، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه حاکم جامعه اسلامی بودند، عمّار شهید شده بود، خوارج زیاد شده بودند، اوضاعِ کشور بهم ریخته بود، ولی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه روزها بعد از نماز ظهر میرفتند و میچرخیدند که ببینند آیا کسی مشکلی دارد یا نه، در بازار میچرخیدند، مثلاً میدیدند یک کنیزکی یک گوشه نشسته است و در حالِ گریه کردن است به سراغِ او میرفتند تا ببینند او به چه دردی گرفتار است، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه حساس بودند، یک زمانی همراه با یک کنیزی به درِ خانهی صاحبِ او رفت، آن کنیز پول را گُم کرده بود، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند من پول را میدهم، تا آن صاحب بیرون آمد و خواست آن کنیز را بزند حضرت جلو آمدند و او یک مشت به حضرت زد، ولی وقتی مشت زد انگار که مشتِ خود را به آهن کوبیده بود، طرفدارِ حضرت هم بود، بقیه به او اشاره کردند که این شخص علی بن ابیطالب است، آن زمان همه چهره را نمیشناختند، وقتی خواست از حضرت عذرخواهی کند حضرت فرمودند: به شرطی که دیگر ضربهای به این خانمها نزنی… حضرت خیلی حساس بودند و خیلی غیور بودند، حضرت به بازار میرفتند و میفرمودند: چه میبینم؟ ناموسِ مردم در حالِ رد شدن است و حواسِ مردها نیست و تنه به تنه میشوند، مردها حواسِ خود را جمع کنند…
حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه نسبت به هر بانوی مسلمان، بلکه نسبت به هر بانوی نامسلمان حساس بودند، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه روی منبر در کوفه گریه کردند و فرمودند: از پای یک زنِ یهودی خلخال یا یک کفشی برداشتهاند… چه بسا آن یهودی حجاب هم نداشت، ولی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه نسبت به نوامیس خیلی غیور بودند…
روضهی من این است: وقتی در حالِ آمدن از مکه به سمتِ مدینه بودند، حضرت یک راهبلدی را با شترهای او کرایه کرده بودند که فاطمه بنت اسد سلام الله علیها و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و یک یا دو نفر دیگر از بانوان را بیاورند، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه هم همراهی میکردند، نامِ آن راهبلد «ابو واقد» بود، چون این شخص از این موضوع میترسید که ممکن بود بتپرستها از پشت سر بیایند و آنها را بزنند مدام عجله میکرد و سعی میکرد شترها را باسرعت ببرد، آنجا هم خانمها نشسته بودند، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند: آرام باش، این بانوان که روی شتر نشستهاند، اگر شتر را باشتاب ببریم اینها… خانمی که سالم است و باردار نیست، اگر شتر فقط کمی سریع حرکت کند حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه میفرمایند: آرام باش، این بانوان اذیت میشوند…
یک روزی در مدینه کار به جایی رسید که یک جمعِ زیادی از مردان به سمتِ دخترِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم حمله کردند… مادرِ سادات باردار بودند… بچّهها در حالِ نگاه کردن بودند… مقابلِ چشمِ فرزندانِ ایشان با ایشان کاری کردند که حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها روی زمین افتادند… لذا نوشتهاند موهای مبارکِ امام حسن مجتبی صلوات الله علیه خیلی زود سفید شده بود، خانوادهی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه حساس بودند…
[1]– سوره مبارکه غافر، آیه ۴۴.
[2]– سوره مبارکه طه، آیات ۲۵ تا ۲۸.
[3]– الصّحیفة السّجّادیّة، ص ۹۸.